چوقیصر نگه کرد و نامه بخواند
ز هر گونه اندیشه بر دل براند
ازان پس بدستور پرمایه گفت
که این راز را بازخواه از نهفت
شود شاد اگر پیچد از روزگار
گرای دون که گویی که پیروز نیست
ازان پس و را نیز نوروز نیست
چو بیمار شد نزد درمان شود
ور ای دون که پیروزگر باشد اوی
همان به کز ایدر شود با سپاه
سخن راند تا ماند از شب سه پاس
به قیصر چنین گفت کای تاجور
نه بس دیر شاهی به خسرو رسد
برین گونه تا سال بر سی وهشت
چوبشنید قیصر به دستور گفت
که بیرون شد این آرزوی از نهفت
چه گوییم و این را چه پاسخ دهیم
گران مایه دستور گفت این سخن
که در آسمان اختر افگند بن
به مردی و دانش کجا داشت کس
چو خسرو سوی مرز خاقان شود
ورا یاد خواهد تن آسان شود
چولشکر ز جای دگر سازد اوی
ز کین تو هرگز نپردازد اوی
نگه کن کنون تو که داناتری
چنین گفت قیصر که اکنون سپاه
سخن چند گویم همان به که گنج
کنم خوار تا دور مانم ز رنج