همیبود بندوی بسته چو یوز
کزان بند او نیک ناکام بود
ببند اندر از چاره نشکیفتی
که از شاه ایران مشو ناامید
اگر تیره شد روز گردد سپید
ببخشید و گیتی بدو باز داد
نماند به بهرام هم تاج وتخت
چه اندیشد این مردم نیک بخت
ز دهقان نژاد ایچ مردم مباد
که خیره دهد خویشتن رابباد
بانگشت بشمر کنون تا دوماه
که از روم بینی به ایران سپاه
بدین تاج و تخت آتش اندرزنند
مرا داد خواهد به جان زینهار
که گر خسرو آید برین مرز وبوم
سپاه آرد از پیش قیصر ز روم
به خواهی مرا زو به جان زینهار
نگیری تو این کار دشوار خوار
بگفت این و پس دفتر زند خواست
به سوگند بندوی رابند خواست
چو بندوی بگرفت استا و زند
که آنگه که خسرو بیاید زجای
ببینم من او را نشینم ز پای
بدید آن دل پاک و پیوند او
بدو گفت کاکنون همه راز خویش
بگویم بر افرازم آواز خویش
بدریای آب اندرون نم نماند
که بهرام را شاه بایست خواند
خردمند و بیدار و بسیاردان
بدین زودی اندر جهاندار شاه
تودانی که من هرچ گویم بدوی
نپیچد ز گفتار این بنده روی
بخواهم گناهی که رفت از تو پیش
ببخشد به گفتار من تاج خویش
اگر خود برآنی که گویی همی
ز بند این دو پای من آزاد کن
چو بشنید بهرام شد تازه روی
هم اندر زمان بند برداشت زوی
چو روشن شد آن چادر مشک رنگ
چو چوبینه امروز چوگان زند
سگالیدهام دوش با پنج یار
که از تارک او برآرمم دمار
چوشد روز بهرام چوبینه روی
به میدان نهاد و بچوگان و گوی
زره خواست و پوشید زیرقبای
ز درگاه باسپ اندر آورد پای
زنی بود بهرام یل را نه پاک
که بهرام را خواستی زیر خاک
به دل دوست بهرام چوبینه بود
که از شوی جانش پر از کینه بود
که تن را نگه دار و فریاد رس
ندانم که در دل چه دارد ز بد
تو زو خویشتن دور داری سزد
چو بشنید چو بینه گفتار زن
که با او همیگفت چوگان مزن
هرآنکس که رفتی به میدان اوی
چو نزدیک گشتی بچوگان و گوی
چنین تا به پور سیاوش رسید
به میدان که پوشد زره زیر خز
بگفت این و شمشیر کین برکشید
ابا چند تن رفت لرزان به راه
گریزان شد از بیم بهرامشاه
گرفت او ازان شهر راه گریز
بدان تا نبینند ازو رستخیز
به منزل رسیدند و بفزود خیل
زمیدان چو بهرام بیرون کشید
همی دامن ازخشم در خون کشید
که اوچون ازین کشتن آگاه شد
پشیمان شد از کشتن یار خویش
کزان تیره دانست بازار خویش
چنین گفت کنکس که دشمن ز دوست
نداند مبادا ورا مغز و پوست
یکی خفته بر تیغ دندان پیل
یکی ایمن از موج دریای نیل
بران یارگر خواهد انبوه را
تن خویشتن را بدان رنجه داشت
وزان رنج تن باد در پنجه داشت
به آید که بر کارکردن شتاب
اگر چشمه خواهی که بینی بچشم
هرآنکس که گیرد بدست اژدها
شد او کشته و اژدها زو رها
وگر آزمون را کسی خورد زهر
ازان خوردنش درد و مرگست بهر
ز دستم رها شد در چاره جست
برین کرده خویش باید گریست
ببینیم تا رای یزدان بچیست
وزان روی بندوی و اندک سپاه
هم آب روان یافت هم خوردنی
سوی خیمهها روی بنهاد تفت
چو مو سیل را دید بردش نماز
که در روم آباد خسرو چه کرد
چو بشنید بندوی آنجا بماند
وزان دشت یاران خود رابخواند