درفشان شد اختر بچرخ اندرون
قلم خواست بهرام و قرطاس خواست
که بهرام شاهست و پیروزبخت
سزاوار تاج است و زیبای تخت
چه در آشکار و چه اندر نهان
چو پنهان شد آن چادر لاژورد
جهان شد ز دیدار خورشید زرد
نهاد اندر ایوان بهرام تخت
به سر برنهاد آن کیانی کلاه
بران نامه چون نام کردند یاد
چنین گفت کاین پادشاهی مراست
بدین بر شما پاک یزدان گواست
که از تخمهٔ من بود شهریار
پسر بر پسر هم چنین ارجمند
که از شیر پر دخته شد پشت گور
چنین گفت زان پس بایرانیان
که برخاست پرخاش و کین از میان
به ایران مباشید بیش از سه روز
چهارم چو از چرخ گیتی فروز
برین بوم و بر بیش ازین مغنوید
نه از دل برو خواندند آفرین
که پردخته از تو مبادا زمین
هرآنکس که با شاه پیوسته بود
بران پادشاهی دلش خسته بود
برفتند زان بوم تا مرز روم