ببود اندر آن شهر خسرو سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
که اوریغ بد نام آن شارستان
به نزدیک دیر آمد آواز داد
که کردار تو جز پرستش مباد
گر از دیر دیرینه آیی فرود
هم آنگاه راهب چو آوا شنید
فرود آمد از دیر و او را بدید
بدو گفت خسرو تویی بیگمان
چوگفتار راهب بیاندازه شد
دل خسرو از مهر او تازه شد
ز گفتار او در شگفتی بماند
برو بر جهان آفرین رابخواند
پرستنده چون دید بردش نماز
که من کهتریام ز ایران سپاه
نگه کن که فرجام من چون بود
بدو گفت راهب که چونین مگوی
توشاهی مکن خویشتن شاه جوی
نه کژی برین راه و آیین تو
ز گفتار او ماند خسرو شگفت
چو شرم آمدش پوزش اندر گرفت
بپرس از من از بودنیها سخن
بدین آمدن شاد و گستاخ باش
جهان را یکی بارور شاخ باش
که یزدان تو را بینیازی دهد
یکی دختری از در تاج و گاه
چو با بندگان کار زارت بود
سرانجام بگریزد آن بد نژاد
وزان رزم جایی فتد دور دست
بدو گفت خسرو جزین خود مباد
که کردی تو ای پیرداننده یاد
چوگویی بدین چند باشد درنگ
چنین داد پاسخ که ده با دو ماه
اگر بر سر آید ده وپنج روز
که کوشد به رنج و به آزار تن
چنین داد پاسخ که بستام نام
دگر آنک خوانی و را خال خویش
بدو تازه دانی مه و سال خویش
که باشدت زو درد و رنج و گزند
بر آشفت خسرو به بستام گفت
که با من سخن برگشا از نهفت
تو را مادرت نام گستهم کرد
تو گویی که بستامم اندر نبرد
به راهب چنین گفت کینست خال
به خون بود با مادر من همال
ز گستهم بینی بسی رنج و کین
بدو گفت خسرو که ای رای زن
ازان پس چه گویی چه خواهد بدن
بدو گفت راهب که مندیش زین
کزان پس نبینی جز از آفرین
بر آشوبد این سرکش آرام تو
ازان پس نباشد به جز کام تو
اگر چند بد گردد این بدگمان
دلت را بدین هیچ رنجه مدار
به پاکیزه یزدان که ماه آفرید
جهان را بسان تو شاه آفرید
به آذرگشسپ و به خورشید و ماه
بدو گفت خسرو که از ترسگار
نباشد شگفت ار شوی پر گزند
به راهب چنین گفت پس شهریار
که شاداب دل باش و به روزگار
وزان دیر چون برق رخشان زمیغ
کسی را که از مردمی بود بهر