دودیده پراز آب و پر خون جگر
که او را گزین کردی ای شهریار
بیامد چوشاهان که دارند فر
همه جنگ و پرخاش بدکام اوی
که هرگز مبادا روان نام اوی
فراوان کس از اختر آزرده شد
نگه کردم اکنون به سود و زیان
گر ای دون که فرمان دهد شهریار
بدو گفت هرمز که این رای نیست
که اکنون تو را پای برجای نیست
بدرد دل اندر تو را زار نیز
بدین کار پشت تو یزدان بود
چو بگذاشت خواهی همی مرز وبوم
از ایدر برو تازیان تا بروم
سخنهای این بندهٔ چاره جوی
بجایی که دین است و هم وخواستست
چو بشنید خسرو زمین بوس داد
بسی بر نهان آفرین کرد یاد
ببندوی و گردوی و گستهم گفت
که ما با غم و رنج گشتیم جفت
بگفت این و از دیده آواز خاست
کهای شاه نیک اختر و داد وراست
که چوبینه بر نهروان کرد راست
نگه کرد گستهم و بند وی را
همیراندند آن دو تن نرم نرم
همانا سران تان ز پیش آمدست
که بدخواه تان همچو خویش آمدست
اگر نه چنین نرم راندن چراست
کجا گرد ما را نبیند ز راه
که دورست ز ایدر درفش سیاه
چنین است یارانت را گفت و گوی
که ما را بدین تاختن نیست روی
هم آنگه به هرمز دهد تاج وگاه
نویسد که این بندهٔ نابکار
گریزان برفتست زین مرز وبوم
هم آنگه که او خویشتن کرد راست
چو آید بران مرز بندش کنید
ببندید هم در زمان با سپاه
چنین داد پاسخ که از بخت بد
سزد زین نشان هرچ بر ما رسد
به یزدان کنون باز هشتیم پشت
براند اسپ وگفت آنچ از خوب و زشت
چو او برگذشت این دو بیدادگر
زراه اندر ایوان شاه آمدند
پراز رنج و دل پرگناه آمدند
ز در چون رسیدند نزدیک تخت
زهی از کمان باز کردند سخت
شد آن تاج و آن تخت شاهنشهان
توگفتی که هرمز نبد درجهان
تهی ماند زان تخت فرخنده جای
جفا پیشه گستهم و بند وی تیز
چنین تا بخسرو رسید این دومرد
جهانجوی چون دیدشان روی زرد
بدانست کایشان دو دل پر ز راز
نکرد آن سخن بر دلیران پدید
بدیشان چنین گفت کزشاه راه
مدارید یکسر تن از رنج باز