لعل سخنگوی
کمترین بنده بود مهر گل روی تورا
مه دهد خط غلامی رخ نیکوی تورا
سرو شد بی سپر فاخته ز آن روز که دید
در چمن جلوه کنان قامت دلجوی تو را
سزد از رشک قدح زار چو مینا گریم
تا بکی بوسه دهد لعل سخن گوی تو را
کی برون می شدی از چاه چو هاروت به در
می شنید ارمه کنعان صفت روی تورا
زاهد از قبله و محراب فراموش کند
در نماز ار نگرد طاق دو ابروی تو را
مردن از هجر توام به که به محفل بینم
با رقیبان دغا عارض نیکوی تورا
بوی شبوست که از شرم برون می آید
تا که بر دست صبا نگهت گیسوی تو را
لعل خون در جگر کوه بدخشان گردد
(مخفی) گر وصف کند لعل سخن گوی تو را