قیامت می کند بر پا خرام قد دلجویت
بلا می بارد از طرز نگاه چشم جادویت
شود در در صدف پنهان و شکر آب اندر نی
درآید در تکلم گر لب لعل سخن گویت
نقاب از ابر بر سر می کند خورشید از خجلت
مه ی نو شام سر برمیکشد از شرم ابرویت
(چو دیدم خال را بر گوشه چشمت بدل گفتم)
مگر زابرو کمان دار است بر دنبال آهویت
هوای خلد از سر،میل حور از دل برون آرد
بخواند آیه ی زاهد اگر از مصحف رویت
غم تنهایی و نا دیدن رویت مرا خوشتر
از آن بزمی که بینم غیر را بنشسته پهلویت
گر دور است از بزم وصالت روز و شب لیکن
بود این (مخفی) غمگین ز جان و دل دعا گویت