ای هلاك چشم فتانت نه من صد همچو من
وی خراب لعل خندانت نه مه صد همچو من
جلوه گر شد تا مه روی تو از زیر نقاب
گشته چون آیینه حیرانت نه من صد همچو من
كشته گانت بی عدد دل خسته گانت بی شمار
جان و دل را كرده قربانت نه من صد همچو من
همچو قمری طوق در گردن هزارت در هزار
بنده ی سرو خرامانت نه من صد همچو من
از خرد بیگانه گشته با دد و دام آشنا
همچو مجنون در بیابانت نه من صد همچو من
میروی از بزم ای مجموعه ی دل در قفا
هست چون كاكل پریشانت نه من صد همچو من
مخفیا گر این غزل بر طبق واقف گفته ی
بنده ی طبع سخندانت نه من صد همچو من