تا که دارد دل به آن شوخ سخن گو اختلاط
کرده از بیگانه و از خویش یکسو اختلاط
تا تورفتی از چمن ای سرو گل رخسار من
قمریان را نیست باهم غیر کوکو اختلاط
گشته خون از رشک در بر این دل صد پاره ام
تا فتاده شانه را با آن خم مو اختلاط
دورم از خود کردی و با نا کسان همدم شدی
گرچه عمری داشتم من با تو بدخو اختلاط
سرخ رو گردد بخون خویش(مخفی) عاقبت
هر کر ا افتاده با آن تیغ ابرو اختلاط