آن شوخ جفا کار که لب چون شکرستش
آن دلبر عیار که رخ چون قمرستش
گرسوی من غم زده آید عجبی نیست
شه نیز گهی سوی غریبان گذرستش
بر کبک دلم چنگل شهباز شد از رشک
آن دست که از بهله زده در کمرستش
هرچند که دلدار وفادار توان گفت
پیداست که دل بسته ی زلف د گرستش
بسیار بود همدم و دلدار عزيزش
اما به وفاداری من کی دگرستش
آنروز که دیده است رخت غنچه به گلشن
از رشک لب لعل تو خون در جگرستش
اين آتش جانسوز که در سینه (مخفی) است
عمری است که چون سنگ نهانی شررستش