بکوی یار مرا بار در گل افتاده است
فتاده بار من اما بمنزل افتاده است
چگونه آورد او را بدام بیخود عشق
که مرغ زیرک و صیاد غافل افتاده است
خوشم که کار مرا دوست بسته میخواهد
وگرنه عقده من سخت مشکل افتاده است
بخون خویش طپم تا ابد که مرگش نیست
ز تیغ جور تو مرغی که بسمل افتاده است
ز تن فتاده بکویش اگر سر مشتاق
باین خوش است که درپای قاتل افتاده است