برخ صد پرده آن پیدا و پنهان درنظر دارد
ولی چون غنچه در هر پردهای روئی دگر دارد
برنجم گر رها سازد چو مرغ بسمل از دستم
که اندازد به خاکم بهر آن کز خاک بردارد
بخود پیچان گر از تاب میانی گشتهای دانی
رگ جانم چه پیچ و تاب از آن موی کمر دارد
بزاری روز و شب نالم بامیدی کز احوالم
شوی آگاه اما نالهام کی این اثر دارد
درین دریا که کشتی را معلم نیست در طوفان
چه روا زورقم از سیلی موج خطر دارد
گر از رنج گرفتاری نیم نالان عجب نبود
شکایت از قفس کی طایر پی بال و پر دارد
چو خارم ریخت ذوق کاوش مژگان او در دل
که در رگ باز خونم کاوکاو نیشتر دارد
نسیم صبحگاهی برد آرامم نمیدانم
چه پیغام از تو دیگر قاصد باد سحر دارد
تواند کرد تا صبح قیامت خواب آسایش
شب از کوی تو هر عاشق که خشتی زیر سر دارد
بکوی عشق اگر مشتاق خون گرید مکن منعش
که از شاخ گلی صدخار حسرت در جگر دارد