آنکه سرم بر خط فرمان اوست
گوی دلم در خم چوگان اوست
دل بغمش دادم و جان هم دهم
گر لب و دندان لب و دندان اوست
حال دلم هر چه پریشانیست
پرتو آن زلف پریشان اوست
زهره و مه چونکه ببینی بهم
دانی که زه و گوی گریبان اوست
تشنه بمیرد چو دلم هر که او
در طلب چشمۀ حیوان اوست
چشمۀ خورشید بدان آب روی
قطره یی از چاه زنخدان اوست
صبر چنان سخت کمان در غمش
سست تر از عقدۀ پیمان اوست
دل که چنان سینه همی کرد وی
دیدمش او هم نه ز مردان اوست
شاید اگر دل نه بفرمان ماست
زانکه بهر حال که هست آن اوست