چه باشد گر ز من یادت نیاید
که از دوری فراموشی فزاید
ز چشمت چشم پرسش هم ندارد
که از بیمار پرسش خود نیاسد
مکن، بر جان من بخشایش کن
بگو آخر که آن مسکین نشاید
سلامی از تو مرسومست ما را
پس از سالی مرا مرسوم باید
چرا بربستی از من راه پرسش؟
مگر کاری ترا زین می گشاید؟
بجان تو که اندر آرزویت
مرا یک روز الی می نماید
بشب می آورم روزی بحیلت
که شب آبستنست تا خود چه زاید