سحرگهان که صبا نافۀ ختن بیزد
زمانه عنبر و کافور بر هم آمیزد
بگسترند عروسان باغ دامن خویش
چو ابر برسرشان ز استین گهر ریزد
خیال دوست چو در چشم خفتگان بزند
ز خواب مردمک دیده را بر انگیزد
ببوی آنکه مگر پی برد بخاک درش
دلم چو بوی بباد هوا درآویزد
کسی که آفت هستیّ خویش بشناسد
بپای مستی از گوی عقل بگریزد
هوای طبع تو سر پوش آتش شوقست
چو باد حرص تو بنشست شوق برخیزد