شنیده ایم که خون کرده ای هدر مارا
شکایت از تو نبردیم پیش کس یارا
میان دایره عارض تو نقطه خال
نموده صورت معنی جمال زیبا را
نظر به سینه آئینه شکل خود می کن
عیان کن از رخ خود نور طور سینا را
به قاف تا نرسی قدر قرب نشناسی
محقق است نبینی جمال عنقا را
به مصر عکس رخت رفت یوسفان گفتند
نموده نسخ عجب یوسف و زلیخا را
بجستجوی تو ای گوهر مراد زدند
عقول غوطه چو غواص هفت دریا را
ولی به خلوت دل عشقشان هدایت کرد
که یافتند بسی آن نگار یکتا را
نه کعبه نی حجرالاسود است قبله دل
حقیقت همه سری بود سدا را
دو چشم داری و از راه چاه نشناسی
که قدر هیچ ندانی تو مرد دانا را
مسیح زنده اگر کرد عالمی چه عجب
تو زنده کرده ای از یک نفس مسیحا را
بیار ساقی از آن راح و روح ریحانی
که مرد صبح صلا داد شرب صهبا را
به جان بکوش تو در کار صلح کل «حاجب »
که کرده جنگ چو دوزخ بهشت علیا را