چون مدعی از سر ننهی این من و ما را
بگذر تو از این دعوی بیهوده خدا را
گر عزت و عزلت بود و علم و قناعت
از شاهی عالم نبود فرق گدا را
سرداری و سرکاری عالم همه از ماست
کس با سر وپا نیست من بی سر و پا را
یکسان بر دلدار بود شاه و گدا، زانک
یکسان نگرد شمس و قمر را و سما را
دلدار همان جوهر فرد، است که در ماست
از اوست من و ما، من با صدق و صفا را
زاهد ز در میکده بگذر که به بوئی
از دست دهی نخوت دستار و عبا را
بیهوده کنی لعن به شیطان و ندانی
کز جهل تو نشناخته ای نفس دغا را
این هستی عالم همه بی مصرف و سوداست
انسان نکند پیشه اگر مهر و وفا را
چون کلک گهر سلک بنان تو ببوسد
موسی کند از شرم نهان دست و عصا را
ساقی مکن اندیشه ز بی مهری دوران
زودآ، که ز دل دور، کنی جور و جفا را
نی پست بود محرم اسرار، نه قاصد
محرم نتوان خواند به کوی تو صبا را
زان شمع هدایت ز هدایت شده «حاجب »
خامش نکند باد بدان، شمع هدی را