خورشید معرفت زد سر بر ز مشرق دل
تا کی به خواب نازی یا ایهاالمزمل
ای عشق این چه سوداست کز یک کرشمه تو
در زیر تیغ بوسد مقتول دست قاتل
در مکتب حقیقت داند ادیب عشقش
جاهل اگر نخواند سرمشق پیر کامل
کشتی تن شکستیم از ناخدا برستیم
ما غرق بحر عشقیم ای خفتگان ساحل
از قید و بند ما را ای مدعی مترسان
پیریم در محافل شیریم در سلاسل
خورشید و ماه با هم تابند این عجب نیست
گویا نهاده جانان آئینه در مقابل
هر کس بدین نمط گفت شعر ملیح و دلکش
از «حاجبش » بگوئید لله در قائل