تیر ملامتت به بین بسکه نشسته بر دلم
کیست که متصل کند ضربت شست قاتلم
خصم کند خراب اگر خلوت قدس یار را
باز شود عمارت این هیکل اعظم از گلم
من بسر ره افکند سایه همای همتم
چند به خاک و خون طپد طایر روح بسملم
حاصل کذب مدعی سیم و زر است و نقل و می
کشته ماست صدق از آن خون دل است حاصلم
باز سفید و حدتم شیر سیاه کثرتم
خوف نه از مراد دم بیم نه از سلاسلم
گر توبه حسن و دلبری از هه خلق برتری
من به فنون عاشقی از همه دور کاملم
کشتی عزم مدعی غرق یم فنا بود
من که شکسته کشتیم حافظ بحر و ساحلم
برمه و آفتاب از مینگرم که بگذرد
آینه وار می رود روی تو از مقابلم
عزم تو «حاجبا» دهد نظم جهان و گویدا
آیت رحمتم از آن بر همه خلق نازلم