تا، به کی خورد بباید غم دانائی را
تا، به کی پیشه توان کرد شکیبائی را
نزد ارباب بصر لاف ز بینائی زن
پیش اعمی چه کنی دعوی بینائی را
ملک اسکندر و دارائی دارا چون شد؟
باش درویش و مکش زحمت دارائی را
جز، به زنجیر سر زلف تو گشتن پابست
چاره نبود دل دیوانه شیدائی را
هر که سودای تو دارد سر و سامان چه کند
سر و سامان نبود عاشقی سودائی را
پیش ناحق ز حقیقت چه زنی دم هشدار
چون به دریا فکنی وحشی صحرائی را
یوسفان دست ندانند و ترنج از حسنت
کردی افسانه عجب عشق زلیخائی را
خوش به گلزار، درآ، تا گل و سرو آموزند
از قد و خط تو، رعنائی و زیبائی را
نرگس از چشم تو مسکین شد و بیچاره بماند
تا فراموش کند شیوه شهلائی را
صوفی صافیم و ساده دل و ساده پرست
که پسندید چو من عالم رسوائی را؟
خشک و بی مغز جوانی که به پیری نرسید
چه بود، نی نکند خدمت اگر نائی را
هر کجا روی کند قبله بود ابروی یار
همه جا یافت توان آن بت هر جائی را
بخدائی نرسی تا نشوی بنده حق
ای پسر جمع کن اسباب خود آرائی را
نیست یک تن که زتنهائی من دم نزند
تا بداند پس از این لذت تنهائی را
تا که یکتا نشوی ظاهر و باطن نزنی
همچو «حاجب » بفلک نوبت یکتائی را