عقل کل تا، به قدم از من و از ما دم زد
جلوه حسن تو آن ما و منی بر هم زد
غیرت عشق بنازم که چو افروخت چراغ
شعله بر خرمن خاصان بنی آدم زد
مدعی خواست کند شرح غم عشق بیان
دست قدرت دهنش بست و بلب خاتم زد
راند نامحرم و، ره در حرم قرب نداد
خیمه سلطنت اندر دل هر محرم زد
کرد منسوخ ابد قاعده جنگ و جدال
علم صلح چو اندر وسط عالم زد
از یقین تافت سر خود ز شک شیطانی
در قفا دست خدایش به قفا محکم زد
کرد از ار جهان عقده گشائی جانان
تا که صد عقده بر آن زلف خم اندر خم زد
«حاجبا» کم زن از این عالم و سر فاش مکن
که ز حق گوئی تو دشمن احمق کم زد