صبحدم مغ بچه گان صف در میخانه زدند
بنگاهی ره هر عاقل و دیوانه زدند
صوفیان باده صافی ز ره صدق و صفا
از کف پیرمغان یک دو سه پیمانه زدند
در گدایان خرابات به نخوت منگر
که در این میکده بس ساغر شاهانه زدند
عرش را فرش شمردند در آن از سر شوق
باده با خانه خدا سر خوش و مستانه زدند
محرمان حرم دل ز سر صلح و صلاح
راه هفتاد و دو ملت به یک افسانه زدند
عاشقانی که ز جان در ره جانان گذرند
باده وصل همه از کف جانانه زدند
نفس باد بهار از چه بود مشک افشان
حوریان سنبل زلف تو، به یک شانه زدند
بلبل از، گل به فغان و من و پروانه خموش
شمع رویان شرری بر من و پروانه زدند
طبع عشاق چو غواص به دریای وجود
غوطه ها بهر تو ای گوهر یکدانه زدند
عشق و فرزانگی از پنبه و آتش بترند
آتش عشق تو چون بر من فرزانه زدند
مرغ دل لانه به شاخ سحر افکند ز غیب
آتش عشق به طور دل ویرانه زدند
داشتم کلبه و کاشانه ای از عالم عقل
عشق و ذوقم بهم آن کلبه و کاشانه زدند
دوش بر، یاد خم ابروی «حاجب » تا صبح
پاک مردان جهان می همه مردانه زدند