در حق تو کس را سر انکار نباشد
ناحق بود آن کس که به اقرار نباشد
زنهار ز شمشیر زبانت که به میدان
کس نیست که پیش تو به زنهار نباشد
گر علم و عمل داری و درویشی و کردار
حاجت به زبان بازی و گفتار نباشد
درد و غم هجر تو به دیوار بگویم
دانم سرخر، در پس دیوار نباشد
پر شعبده و سحر شود عرصه عالم
گر معجز آن لعل درر بار نباشد
بلبل چو زلیخا نکند ناله و افغان
تا یوسف گل بر سر بازار نباشد
ما مست و خرابیم و توئی عاقل و هشیار
میخانه ما قابل هشیار نباشد
هان در گرانمایه عشقم به کنار است
بازار کساد است و خریدار نباشد
چون عیسی منصور زدم کوس اناالحق
دردا که در این دار یکی دار نباشد
دجال براند خرک لنگ به میدان
بر اسب اگر حیدر کرار نباشد
«حاجب » به ره مرد، دهد جان گرامی
جان دادن بیهوده سزاوار نباشد