تا دست من ای دوست به دامان تو شد بند
دربند توام بسته و وارسته ز هر بند
چون نی به نیستان ولای تو، برستیم
نالیم از آن در غم عشق تو ز هر بند
ای ذات قدم غوث عرب لیث عجم باز
بخرام به میدان کمر عزم فروبند
صلح آمد و، زد، بر سپه جنگ شبیخون
بفکن زره از بر بگشا کیش و کمربند
عمری به قفای تو دویدیم چو سایه
بیغوله به بیغوله و دربند به دربند
بگذر سوی تجریش و جماران و نظر کن
روح و ره روحانی ما تا در، دربند
ما رایض نفسیم نه پا بست هوائیم
اسبی که هرونست بود، در خور پابند
دور، از نظر بد، رخ تو مصحف خوبست
خال و خط و زلف و رخت آیات نظربند
عمریست که ما بی سر و پایان به دل و جان
بندیم بهرحال به آن دلبر دلبند
عالم همه محتاج کرامات فقیرند
درویش بیا دست فرا بر تو، به جنبند
از امر تو «حاجب » چه عجب کز سر بادت
سر کوفته گردد پس از این هم سرو هم بند