برفت آن مه بی مهر از کنار امشب
کنم ز جان و تن و عمر خود کنار امشب
بدین امید که گیرم عنان مرکب او
پیاده رفتم و آن ماهرو سوار امشب
برفت یار و من اندر قفاش رخت حیوة
برون کشیدم از این دارو این دیار امشب
چون گرد باد دویدم که گیرمش دامن
بغمزه گفت بمان خوش در انتظار امشب
قرار نیست مرا در دل و توان در تن
که رفت از کفم آن زلف بیقرار امشب
ستاره می شمرم تا که سرزند خورشید
که رفت ماه من از چشم اشبکار امشب
بغیر پیرمغان کس نگشت عقده گشا
که لطف او شکند بازوی خمار امشب
بریز ساقی از آن آب آتشین که مرا
فتد به خرمن صبر و سکون شرار امشب
فراق یار، به «حاجب » نصیب و قسمت نیست
که واصل است بدان یار گلعذار امشب