هر شبی خاک درت از گریه پر خون می کنم
چهره شمعی به آب دیده گلگون میکنم
در به رویم بستی و من بر امید فتح باب
در کنار بحر دیده دم به دم خون می کنم
آه گرمم خانه دل تا نسوزاند به دم
میزنم هر ساعتش از خانه بیرون می کنم
در نگیرد گفت و گوی حاسدان در من که من
همچو شمع از سرزنش سوز دل افزون می کنم
ای ملامتگر دلم در ناله صد جا شد گرو
با چنین دل ترک سودای بتان چون میکنم
من به صد منزل ز خوارزمم جدا و ز آب چشم
همچنان نظاره مردم به جیحون میکنم
چون به فکر ابرویت کج میشود طبع کمال
بازش از نظاره روی تو موزون میکنم