تن در پی جان می رود ای بخت کجانی
موقوف تو ماندیم که راهی بنمائی
از کار فرو بسته در هم شده ما
لطفی بنمائی گرمی باز گشائی
گویند که تعجیل مکن تا برسد وقت
پیداست که تا چند بود مد جدائی
ای دل مکن اندیشه از این راه که صعب است
نومید نشاید شدن از لطف خدائی
دیگر ندهم دامن مقصود خود از دست
گر بابم از این واقعه سب رهانی
گفتی که کمالا مکن اندیشه رفتن
آیا من مشتاق کجا و تو کجایی