دل می کنی جراحت و مرهم نمیدهی
عیسی دمی و آب به آدم نمیدهی
داروی جان ز حقه لبهات میدهد
با جان خسته چاشنی هم نمیدهی
کوی تو کعبه و لب لعل تو زمزم است
آبی چرا به تشنه زمزم نمیدهی
دست رقیب نیز به آن لب نمی رسد
باری بدیو شکر که خانم نمی دهی
وردم دعای نسبت به محراب ابروان
کز درد و غم وظیفه من کم نمیدهی
نامحرمان کجا بحریم نور را برند
چون را در آن مقام به محرم نمیدهی
زیبد گدانی در دلبر ترا کمال
کان سلطنت به ملک دو عالم نمیدهی