با مسکنت و عجز و ضعیفی وفقیری
دارم هوس لطف تو وای ار نپذیری
با من نظری کن ز سر لطف و بزرگی
هر چند که در چشم نیایم ز حقیری
کامی ز لب لعل تو شاید که برآید
با من چو میان خود اگر ننگ نگیری
سلطانی من چیست گدائی ز نو کردن
آزادی من چیست به دام تو اسیری
گفتی که به پیری طرف عشق رها کن
چون عشق در آمد چه جوانی و چه پیری
احوال درون دل و بیرون خرابم
محتاج خبر نیست که بر جمله خبیری
با زنده دلی گفت کمال از سر حالت
حالت به از آن نیست که در عشق بمیری