کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    روایت کند موبد موبدان

    که چون عالم آشفته گشت از بدان

    نه آموزگاری و نه رهبری

    نه پیدا مر آن بی سران سری

    زیزدان و فرمان و او بی خبر

    ز یزدان پرستی بر آورده سر

    جهان گشت بر کام دیو لعین

    شده دور هر کس ز داد و ز دین

    دل اهرمن شاد و خندان شده

    ز گمراهی خلق شادان شده

    بر آن قوم بیچاره بر داد گر

    ببخشود و کردش بدیشان نظر

    چنان خواست کارد رهایی پدید

    در بسته را کرد پیدا کلید

    ز نسل فریدون شه بی همال

    به بستان پیغمبری یک نهال

    پدید آفریدش چو شد بارور

    زراتشت پیغمبر آورد بر

    جز ایزد ندارد کسی نیک وبد

    جز او را ندان گر نه ای بی خرد

    ازی تخم فرخ که گفتم ترا

    یکی مرد بودست پاکیزه را

    مرآن مرد را نام بود پیترسب

    همان نام فرزند او پورشب

    زراتشت از پشتش آمد پدید

    که شد بند های جهان را کلید

    زنی دیگر از تخمه ی این گروه

    ابا فر و دیهیم و برز و شکوه

    که زرتشت فرخنده را بود مام

    مرا او کجا بود دغدوی نام

    روایت کند موبد روزگار

    که بگرفت دغدو به زرتشت بار

    چو شد پنج ماه آن زن ره شناس

    فزونی برو بیست روز از قیاس

    یکی شب چنان دید دغدوی خواب

    که ابری بر آمد چو پر عقاب

    بگرد سرایش ببست آنچنان

    کجا تاب خورشید شد زو نهان

    برو روز روشن چو شب تیره کرد

    بخواب اندرون چشم او خیره کرد

    همی دید ازان ابر باران شده

    ز هر جنس کاندر جهان از دده

    ز شیر و پلنگ و ز کفتار و گرگ

    ددانی همه  سهمناک و سترگ

    پلنگان دشتی نهنگان آب

    ببارید درخان او از سحاب

    هم از اژدها و هم از یوز ببر

    چو باران ببارید ازان تاره ابر

    ددانی دگر گونه ی رنگ رنگ

    همه تیز دندان همه تیز چنگ

    یکی زان ددان آنکه بد خیره تر

    که اندرمیان شان نبد زو بتر

    بر دغدو آمد پر از باد دم

    بچنگال بدرید و را شکم

     کشیدش به بیرون زراتشت را

    که تا بر درد زو سر و پشت را

    گرفته به چنگال میداردش

    بدان تا به یکبار هوپاردش

    ددان گرد آن دد فراز آمده

    خروشان چو مردم گداز آمده

    چنین گفت دغدو کزان رنج و درد

    همی خواستم بانگ و فریاد زد

    مرا گفت زرتشت انده مدار

    که اینها نیاید با من بکار

    نگه دار من ایزد داور است

    نترسم ز هر بد چو او یاروست

    تو مندیش ای مادرم از ددان

    اگر چند هستند یکسر بدان

    چو گفتار زرتشتم آمد بگوش

    روانم ز گفتارش آمد بهوش

    یکی کوه دیدم همانگه روان

     که آمد فرود از بلند آسمان

    که خورشید تابان ازو میدمید

    مر آن ابر تاریک را بر درید

    چو نزدیک تر گشت آن روز پاک

    جوان برون آمدش از مغاک

    جوانی چو ماه دو پنج و چهارشنبه

    ابا فر و با برز جمشید وار

    یکی شاخ در دستش از روشنی

    کزو سوختی بیخ اهریمنی

    بدست دگر نامه ی دادگر

    گرفته جوانمرد نیکو سیر

    بینداخت سوی ددان نامه اش

    بر آمد ز انداختن کامه اش

    ددان جمله زان خانه بیرون شدند

    ز عالم تو گفتی که مکنون شدند

    سه دد باز مانده از ایشان دلیر

    ز گرگ و پلنگ و ز درنده شیر

    جوان چون مر آن هر سه دد را بدید

    بیامد به نزدیک ایشان رسید

    همانگه زد آن شاخک روشنی

    مران هر سه دد را ز کبر و منی

    شدند آن ددان جملگی سوخته

    وزیشان یکی آتش افروخته

    زراتشت را بگرفت آن جوان

    بر مادرش برد هم در زمان

    بر اشکم مادر نهادش درست

    بر او بر دمید و شکم باز رست

    بفرمان دارنده دادگر

    نیامد به زرتشت از ایشان ضرر

    به دغدوی گفت آنگهی آن جوان

    که از هیچ دشمن مترسان روان

    ز هر اندوهی جانت آزاد دار

    بدین پور نا زاده دل شاد دار

    که دادار عالم نگهدار اوست

    جهانی بر امید دیدار اوست

    پیمبر بود این پسر بی گمان

    ز دادار عالم بخلق جهان

    ز دادش بنازد جهان یکسره

    به آبشخور آرد پلنگ و بره

    به نیروی یزدان هلاک از بدان

    بر آرد تو ای زن مترس از ددان

    کرا یار باشد خداوند پاک

    جهان گر شود دشمن او را چه باک

    چنین گفت پس دغدوی نیک نام

    که چون این سخن ها شنیدم تمام

    جوان در زمان ناپدیدار شد

    دو چشم من از خواب بیدار شد

    تنم گشت لرزان دلم پر هراس

    هنوز از شب تیره مانده دوپاس

    شدم در زمان تا بر خوابگوی

    خرمند همسایه ی نیک خوی

    جهان دیده پیری بد اختر شناس

    بدو باز گفتم من این بوشیاس

    که تا خود چه آرد قضا بر سرم

    چگونه نماید همی اخترم

    مرا گفت پیش آر مولود خویش

    مگر باز یابی تو مقصود خویش

    کزین گونه من خواب نشنیده ام

    نه نیز این شگفتی ز کس دیده ام

    بلندی دهد مرا ترا روزگار

    اگر بخت و طالع بود سازگار

    بر آید ز زفرزند همه کام تو

    ز نامش بکیوان رسد نام تو

    شود در جهان شهره چون آفتاب

    ندارد کسی بیش ازو زور تاب

    چو از خوابگو بشنویدم کلام

    دویدم سوی خانه ی خاص و عام

    بجستم همانگاه مولود خویش

    بر پیر بردم نهادم پیش

    چو در اخترم کرد نیکو نگاه

    به دانش ز هر سو بپیمود راه

    مرا گفت رو  تا سه روز دگر

    مگو زین سخن پیش کس خیر و شر

    به روز چهارم بیا بامداد

    چو خورشید را تاج خواهند داد

    بیا تا بگویم ترا زین سخن

    که چون است چون باشدش اصل و بن

    دلت را ازین خواب بیغم کنم

    چو تدبیر و تعمیر محکم کنم

    برفتم سوی خانه بار دگر

    روان دلم هردوان پر فکر

    نه خودرم نه خفتم سه شب تا سه روز

    چهار چو بفروخت گیتی فروز

    ز خانه بر خوابگوی آمدم

    همانگه که نزدیک اوی آمدم

    چو روی مرا دید شد خنده ناک

    به اندیشها کرد با جان پاک

    سطرلاب را سوی خورشید داشت

    وزان طالع و وقت را بر نگاشت

    پس آنگه یکی تخته وصل آورید

    وزان جا سوی اختران بنگرید

    به بهرام و ناهید و تیر دبیر

    به ماه و به مهر و به کیوان پیر

    یکی ساعت آن را نبشت وسترد

    چو نیکو نگه کرد و نیکو شمرد

    مرا گفت بینم شگفتی بسی

    که زین گونه هرگز ندیده کسی

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha