کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    ز راوی چنین است ما را خبر

    که گشتاسب را آن شه داد گر

    ز اسبان یکی بود در پایگاه

    که بودی ورا نام اسب سیاه

    که را گرانمایه تر داشتی

    ابر پشت او گردن افراشتی

    بمیدان بکردار کوه روان

    که با باد پهلو زدی هر زمان

    تن پیل وارش بزرین ستام

    تو گفتی عروسیست اندر خرام

    بر افراخته گردنی همچو ببر

    که غران شود پیش رویش هزبر

    گه تاختن چون بجستی ز جای

    تو گفتی برو نیست خود دست و پای

    چو رفتی سوی رزم گشتاسب شاه

    نشستی همیشه بر اسب سیاه

    چو بر پشت او رزم ساز آمدی

    بپیروزی از رزم باز آمدی

    قضا را یکی روز در بامداد

    که خورشید رخشان همه دیمه داد

    چو مه مرد کردش بر اسبان نگاه

    ابی دست پا دید اسب سیاه

    به آخر بماندست بی سم شده

    بمانده بیکجای قایم شده

    شده در شکم دست و پا هر چهار

    بترسید مه مرد و شد و بیقرار

    بیامد دوان تا بر تخت شاه

    نمودش بدو حال اسب سیاه

    دژم گشت شاه جهان زین سبب

    همه گفت کاینست کار عجب

    حکیمان خود را یکایک بخواند

    همانگه بنزدیک خود بر نشاند

    که تا چارۀ اسب جوید باز

    بدانند تا آن چگونست ساز

    بگویند کاین از چه شاید بدن

    ویا زین عجایب چه باید بدن

    همه جمع گشتند با یکدیگر

    بگفتند ازین در بسی خیر و شر

    که کس را نیفتاد ازینگونه کار

    که تدبیر سازد درین روزگار

    بگفتند گفتار ها هر کسی

    بخواندند افسون ها شان بسی

    ز هر گونه افسانه ها ساختند

    ولیکن ره چاره نشناختند

    چو شه دید کان قوم عاجز شدند

    اگر چند دانا و گربز بدند

    ز دل تنگی آن روز چیزی نخورد

    همی از پی اسب اندیشه کرد

    همه لشکر از انده شهریار

    بمانده ز غم بر زمین بی قرار

    ز انبوه مردم در آن پایگاه

    سر سوزنی را نبد جایگاه

    همه روز در غلغل افتاده شهر

    شب آمد بپوشید خورشید چهر

    بمانده بزندان درون بیگناه

    زراتشت آنروز تا شامگاه

    نخورد ایچ چیزی و آگه نبود

    که گشتاسب شاه را چه افتاده بود

    ز دل تنگی شاه کس را غمش

    نبود و بمانده همانجا خمش

    گه شام را حاجب آمد برش

    بیاورد چیزی ز بهر خورش

    زراتشت گفتا چه کار اوفتاد

    که ما را نکردی تو امروز یاد

    بدو گفت احوال اسب سیاه

    که چون افتادست در پایگاه

    شده در شکم دست و پا هرچهار

    وزین کار مانده بغم شهریار

    همه روزه بودیم در رنج و تاب

    نخوردیم ما زین سبب نان و آب

    چو بشنید زرتشت گفتار اوی

    بدو گفت گشتاسب شه را بگوی

    که من چو بیایم از تیره جای

    برون آورم اسب را دست و پای

    هم او را ز تیمار برهانمش

    همان اسب را نیک گردانمش

    چو زینجا روی بامدادان پگاه

    یکایک بگو این سخن نزد شاه

    در روز چون کله زد بر سپهر

    ز یاقوت و  بیجاده رخشنده مهر

    بیاراست روی زمین را بزر

    زر اندود شد بام و دیوار و در

    بیامد دوان حاجب نامدار

    بگفت آنچه بشنید با شهریار

    که زرتشت ازین گونه گوید همی

    دل شاه ازین غم بشوید همی

    همی گوید این اسب را بنگرم

    همان دست و پایش برون آورم

    همانگه به حاجب بفرمود شاه

    که او را بیاور بدین بارگاه

    بیامد دوان حاجب و مژده داد

    که شاه جهان بند تو بر گشاد

    ز زندان سوی آب شد زرتشت

    بشستش سرو گردن و پای و پشت

    وزانجا بیامد بر شهریار

    دعا کرد بر شه فزون از هزار

    شهنشه مر او را همانگه نشاند

    همه قصۀ اسب با او براند

    بگفتش چه داری درین کار رای

    چگونه برون آید این دست و پای

    به پیشم تو دعوی بسی کرده ای

    ولیکن ز معنی نیاورده ای

    اگر زانکه بی شبهه پیغمبری

    مر این اسب را با صلاح آوری

    زراتشت گفت ای شه کامگار

    تو این کار را خوار مایه مدار

    هر آنگه که آید ز تو چار کار

    بمهر درست از پی کردگار

    که در وی نباشد ترا شبهتی

    نیاری بدان عهد تو ذلتی

    برون آید این اسپ را آشکار

    دو دست و دو پایش هم هر چهار

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha