کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    نکو بشنو این قصۀ ارجمند

    ز گفتار آن موبد هوشمند

    بیاورده از زند و وستا بدر

    ز گفتار دادار پیروزگر

    نبشتم من این را بلفظ دری

    که تا باشد آسان چو تو بنگری

    چنین گفت زرتشت پاکیزه رای

    بهنگام پرسش به پیش خدای

    بدانگه که بهمن امشاسفند

    روان شد سوی آسمان بلند

    که برمن در مرگ را بسته کن

    دل بدسگالان من خسته کن

    که تا مردم دین مانند شاد

    ز راه کژی هیچ نارند یاد

    بدو گفت دادار پیروز گر

    که این دین پذیرفته و پر هنر

    در مرگ بر تو ببندم اگر

    بخواهی زمن مرگ بار دگر

    فرو ماند زرتشت در کار خویش

    بنالید در پیش دادار خویش

    بدادش خدای جهان آفرین

    یکی چیز مانندۀ انگبین

    به زرتش گفتا که یک قطره خور

    بگو آنچه بینی بما در بدر

    چو شد خورده آن مرد دینی ازو

    بدیدش جهان را و هرچه درو

    چنان چون کسی خفته بیند بخواب

    بدید او همه بودنی بی حجاب

    بدید از تن مردمان خون و مغز

    ز اندیشۀ هر کسی زشت و نغز

    ز گفتار و کردار هر یک تمام

    بدید آن نکو سیرت نیکنام

    بدانست چند است بر گوسفند

    ز موی و ز رنگ و ز چون و زچند

    همان برگ و بیخ گیاه و درخت

    بدید آن جوانمرد فرخنده بخت

    که چندست و چونست و هریک کجاست

    بفرمان یزدان نه افزون نه کاست

    بدیدش دگر باره روی بهشت

    همان دوزخ تنگ و تاریک و زشت

    گمانی چنان آمد از مرد دین

    که در خواب بیند دو گیتی چنین

    چو باز آمدش هوش در تن بجای

    بفرمان دادار هر دو سرای

    بدو گفت یزدان که ای خوب کار

    نگر تا چه دیدی بمن بر شمار

    چنین گفت پس مرد پاکیزه دین

    بدارندۀ آسمان و زمین

    که دیدم بسی را خداوند مال

    روانها بدوزخ میان وبال

    چو از نعمت او نکردند شکر

    بر اهرمن گفت بایست عذر

    بدیدم بسی خلق بی سیم و زر

    نیاسود از شکر او روز و شب

    روان ورا در بهشت برین

    بدیدم بجایی که بُد بهترین

    بسی را بدیدم توانگر بمال

    ولیکن ز فرزند درویش حال

    چو دیدم که منزلگهش دوزخ است

    دلم از غم او پر از آفتست

    بسی مرد درویش دیدم ز عام

    ز فرزند همواره دل شادکام

    چو دیدم روانش میان بهشت

    دل و جانم از مهر او شاد گشت

    بدیدم درختی برو شاخ هفت

    که هر جایگاهی ازو سایه رفت

    یک شاخ زرین و دیگر ز سیم

    سه دیگر برنج و ز در یتیم

    چهارم ز رویین همه شاخ اوی

    و پنجم ز ارزیز بودش بروی

    ششم شاخ بودش ز پولاد سخت

    چو هفتم ازو بود آهن گمخت

    چنین گفت زرتشت را دادگر

    که ای مرد باهوش و عقل و بصر

    درختی که دیدی تا با هفت شاخ

    نهاده جهانست پیشت فراخ

    بود هفت راه شورش اندر جهان

    ز نیک و بد گردش آسمان

    پس آن شاخ زرین که دیدی همی

    بود آنکه زی ما رسیدی همی

    زمن دین پذیری و پیغام من

    رسانی یکایک بدان انجمن

    بود شاخ سیم آنکه شاه زمین

    پذیرد ز تو پاک و پاکیزه دین

    گسسته شود جرم دیو پلید

    کنندش بزیر زمین نا پدید

    تن خود چو بینند بی کالبد

    نهانی کنندش همه کار بد

    ابی کالبد لشکر خویشتن

    چو بیند غریوان شود اهرمن

    نه پرهیز دارند در دین پاک

    ازین آب و هم آتش و باد و آب

    ز شاخ برنجین که دیدی عیان

    بود پادشاهی اشکانیان

    کسی کو بدانگه به بهدین بود

    ازین پاک دینانش نفرین بود

    شوند آن گوان تا نه بس روزگار

    بگیتی پراکنده و تار و مار

    ز شاخی که رویین بخوانند اوی

    بود وقت آن شاه با رنگ و بوی

    کجا نام شاهست شاه ادرشیر

    بود پور ساسان زمن یاد گیر

    جهان را بیاراید او سر بسر

    رهاند بهانرا همه از درد سر

    دگر باره آراید این دین به

    کند تازه این رسم آیین به

    پذیرد همه کس از دین راست

    ازیرا که برهانش بر دین گواست

    ببیند همه خلق آن راز اوی

    گذارند بر سینه اش مس و روی

    ابی آنکه آیدش رنجی بتن

    ازان پس که قوت بیابد زمن

    به چنجم که دیدی تو ارزیز فام

    بود پادشاهی که بهرام نام

    که معروف بهرام نامش بود

    و زو خلق عالم برامش بود

    ز مینو بود رامش و شادکام

    ز گیتی بود کا او با نظام

    چو مردم بگیتی بود شادخوار

    بود اهرمن زین قبل سوکوار

    بدوزخ بماند ازان درد و غم

    بنالد بهر وقت چون زیر و بم

    ششم شاخ پولاد ای هوشیار

    که دیدی برو بر پسندیده دار

    که آن هست هنگام نوشیروان

    که گردد جهانی ز عدلش جوان

    به هنگام او مزدک بد گهر

    بیاید ولیکن نیابد ظفر

    بود دین به را چو پتیاره ای

    زنیرنگ دانسته هر چاره ای

    چو بر مردم دین کند کار تنگ

    گریزانش گیرد زمانه بچنگ

    بدانرا رها کن بکردار خویش

    که بد کند بپیچد خو از کار خویش

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha