کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    بهفتم از آن شاخ آهن گمیخت

    ز گیتی بدانگه بباید گریخت

    هزاره سراید از ایران زمین

    دگرگون بود کار و شکل همین

    بود پادشاهی آن دیو کین

    که دین بهی را زند بر زمین

    سیه جامه دارند درویش و تنگ

    جهان کرده از خویش بی نام و ننگ

    هر آنکس که زاید به هنگام او

    بود بر تری در سر انجام او

    نیابی در آن مردمان یک هنر

    مگر کینه و فتنه و شور و شر

    نه نان و نمک را بود حرمتی

    نه پیرانشانرا بود حشمتی

    مرا آنرا که باشد دلش دین پژوه

    ز دین دشمنان جانش آید ستوده

    نبینی در آن قوم رای و مراد

    نباشد بگفتارشان اعتماد

    نه با دین پرستان بود زور تاب

    نه با نیک مردان بود قدر و آب

    که با اصل پاکست و با دین پاک

    همه نام او بفکنندش بخاک

    کسی کو بد آیین بود بیگمان

    دروغ و محالش بود بر زبان

    همه کار او نیک و بازار تیز

    جهانی در افکنده در رستخیز

    گرفته همه روی نسا

    ندارند از خوردنیها جدا

    در آمیخته جمله با یک دگر

    وزین کار کس را نباشد خبر

    بناکام هر جا که پی بر نهند

    چو باشد نسا زو چگونه جهند

    جز آز و نیاز و بجز خشم و کین

    نبینی تو با خلق روی زمین

    بجز راه دوزخ نورزند هیچ

    نبینی کسی کو بود دین بسیج

    کسی را که باشد بدین در هوا

    بود سال و مه کار او بی نوا

    ندارند آزرم و مقدار او

    بود پر خلل روز بازار او

    پس این دین پاکیزه لاغر شود

    همان مرد دیندار کمتر شود

    یزشهای بد مرد باشد روا

    چو شد کار کردار شان بی نوا

    بود پر خلل کار آتشکده

    صد آتش بیک جای باز آمده

    نیابند هیزم نیابند بوی

    ز دین دشمنان شان رسد گفت و گوی

    نه تیمار داری نه انده خوری

    نه پیدا مرا آن بس سرانرا سری

    بسی گنج و نعمت ز زیر زمین

    بر آرند آن قوم نا پاک دین

    ردانی که در بود ایران بوند

    بفرمان ایشان گروگان بوند

    بود جفت آن قوم بی اصل و بن

    بسی دخت پاکیزه و پاک تن

    همان پور آزادگان و ردان

    بماند غریوان بدست بدان

    بخدمت شب و روز بسته کمر

    بپیش چنان قوم بیدادگر

    چو باشند بی دین و بی زینهار

    ز پیمان شکستن ندارند عار

    ز ایران زمین و ز نام آوران

    فتد پادشاهی ببد گوهران

    ببیداد کوشند یکبارکی

    نرانند جز بر جفا بارگی

    چو باشد کسی بی بد و راستگوی

    همه زرق دارند گفتار اوی

     کسی را بود نزدشان قدر و جاه

    که جز سوی کژی نباشدش راه

    بدانکه هرآنکس که باشد بتر

    بود هر زمان کار او خوبتر

    گواهی دهندش همه بر دروغ

    که تا زان دروغش فزاید فروغ

    ندارند شرم از گناه چنین

    نه راه دیانت نه آیین نه دین

    بدانگه که آید هزاره بسر

    شود کار عالم بشکل دگر

    بر اید بسی ابر بر آسمان

    که باران نبارد بهنگام آن

    ز گرمای گرم و ز سرمای سخت

    بریزد بسی برگ و بار  درخت

    ز چشمه بکاهد همه آبها

    در آید بهر کار در تابها

    چو باران کم آید همی بر زمی

    پدید آورد رود ها را کمی

    بسی کم شود گاو با گوسفند

    بود جملگی کار ها را گزند

    شود خردتر جملۀ کالبد

    شود قوت مردمان سست و بد

    بکاهد تک اسب و زور سوار

    نماند هنر در تن گاو کار

    کسی را که کُستی بود بر میان

    بود با نهیب و و گریزد نهان

    ز بس رنج و سختی که آید بروی

    تن او کند مرگ را آروزی

    یزشهای یزدان ندارند یاد

    دگر گونه گردد همه رسم و داد

    نه نوروز دانند و نه مهرگان

    نه جشن و نه رامش نه فروردگان

    کسی کو کند خود یزشنی بسیج

    نیاید ازو یشتنی مرد هیچ

    زبهر روان هرکه فرمود یشت

    پشیمان شد از گفت خود باز گشت

    بسی مرد بهدین پاکیزه جان

    که بر رسم جد دین روند آنزمان

    بسی نامداران و آزادگاه

    که آواره گردند از خان ومان

      ز درویشی و رنج و از نام و ننگ

    بود تنگدل مردم و دست تنگ

    ز مردم دران روزگاران بد

    ز صد یک نبینی که دارد خرد

    ز ترکان پیکند و ختلان و چین

    بر آید سپاهی بایران زمین

    چو گرد از مهتران تخت و بخت

    ابا بندگان اوفتد تاج و تخت

    بسی نعمت مال گرد آورند

    مر آنرا بزیر زمین گسترند

    گنه کار باشند از کار خویش

    همی نایدش شرم کردار خویش

    ز سختی و تنگی و رنج و نیاز

    شود چیره بر مردمان مرگ و آز

    پس آنگه چنین گفت پرودگار

    به زرتشت پیغمبر روزگار

    که این حال با موبدان و ردان

    بگو تا بگویند با بخرادن

    بدانند هرکس سرانجام خویش

    بورزند کرفه در ایام خویش

    به گیتی چو بینند رنج گران

    بمینو بود رامش بیکران

    چو فرسوده داری تنت را برنج

    روانت بیابد ازان رنج گنج

    چو آسوده داری تنت را بناز

    ز ناز تن آید روان در گداز

    حقیقت چنان دان ترا آن سری

    همان پیشت آید کز ایدر بری

    ز نیکی بیابی سر انجام نیک

    ز بد کارگی گفت کس نام نیک

    دگر باره زرتشت پرسید باز

    زیزدان دارندۀ بی نیاز

    کزان روزگار بد پر خطر

    چه آید زبد مرد دین را بسر

    کسی را که وستا بود بر زبان

    ویا بند کستی بود بر میان

    چگونه گذارند با آن گروه

    روان در عذاب و تن اندر ستوه

    درونرا به برسم چگونه یزند

    چگونه بخوانند وستا و زند

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha