وزان پس چو شد هفت ساله تمام
زیزدان همه کار او با نظام
برتروش و دورانسرون آنهگی
برفتند نزدیک او یک رهی
بدان تا برو جادوییها کنند
روان ورا زار و رسوا کنند
دران خانه کردند افسون بسی
بترسید ازان جادوی هر کسی
فزودند سهم و نمودند بیم
دل قوم ازان بیم شد بر دو نیم
ازان خانه مردم گریزان شدند
وزان هول چون بید لرزان شدند
زراتشت از اول نترسید هیچ
نه از جای خود هیچ کردش بسیچ
نترسید روشن روان در تنش
ازان جادوییها پیرامنش
نگه دار بودش خدای بزرگ
ز نیرنگ آن جادوان سترگ
چو دیدند آن جادوان بد گهر
که نیرنگ ایشان نبد کارگر
ازان خانه نومید بیرون شدند
وزان رنج او دل پر از خون شدند