کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

     چو دوراسرون بد جهشن و پلید

    ز گاوان و اسپان خروجی ندید

    بدانست کایزد ورا هست یار

    ندیدش همی چاره خود بکار

    دگر باره زین کار اندیشه کرد

    دل خویش ماننده ی بشه کرد

    به آخر بفرمود تا جای گرگ

    ببینند و جویند ماوای گرگ

    کجا بچه ی گرگ دارد پناه

    بگیرند بکشند بر جایگاه

    زراتشت را زنده آنجا نهند

    وگر نیز خواهند کز غم رهند

    چو گرگ درنده بیاید ز کوه

    بود بچه اش کشته گردد ستوه

    زراتشت را بیگمان بر دَرَد

    چو گردد گرسنه تنش را خورد

    ببردند زرتشت را همچنان

    که فرموده بود آن شه بد گمان

    بر کشته گرگان بینداختند

    وزان جایگه باز پس تاختند

    نگه کن بتقدیر داد آفرین

    همیشه ره داد گیر و گزین

    چو رفتند گرگان سوی کوهسار

    همه بچگان کشته دیدند و خوار

    یکی طفل گریان بدانجای بر

    بیکباره زی او نهادند سر

    بدان تا مر او را زهم بر درند

    بورزند کینه یکایک خورند

    زراتشت فرخ بامر خدای

    بزد اندران جایگه دست و پای

    زدش دست خود را به آن گرگ بر

    که می تاختن کرد از پیشتر

    دهان بسته شد گرگ را در زمان

    بجان یافت زرتشت فرخ امان

    ددان دگر جمله گشتند کند

    چو آهستگی بود بر گرگ تند

    ببینی که چون شاه ترسان شود

    تن لشکر از بیم لرزان شود

    چنان خواست یزدان که آن تفته دد

    بدو مهربان شد نکوشید بد

    نشستن چو دایه به بالین او

    اگر چه دلی داشت پر کین او

    چنین کرد داند خدای بزرگ

    که مهر آرد از کین درنده گرگ

    پس آن بهتر آید که تو هر زمان

    نرانی بجز نام حق بر زبان

    چو یک ساعت آن گرگ بر بسته کام

    به بالین زرتشت کردش مقام

    دو میش دوان آمد از کوهسار

    به نزدیک آن معجز روزگار

    پر از شیر پستان بکامش درون

    نهادند بی رنگ و مکر و فسون

    بیکجا که دیدست با گر میش

    نشسته ببسته ز کین کام خویش

    چو بخشایش پاک یزدان بود

    دم گرگ با میش یکسان بود

    چو بخشید یزدان بر آن پاک جان

    نیامد ز گرگان مر او را زیان

    بنوبت بدادند شیرش تمام

    چنین ازگه شام تا وقت بام

    چوخورشید رخشان بر انداخت تاج

    پدید آمد ازچشمه ی ساج عاج

    شده مادر از درد فرزند زار

    دوان گشت بر دشت و بر کوهسار

    خروشان و جوشان بهر جایگاه

    همی جست نزدیک فرزند راه

    ندانست خود کان گرامی کجاست

    نه کس نزد او راه بنمود راست

    چو آن گرگ را دید برکوه سر

    دوان شد به نزدیک او بی خبر

    گمان برد کان گرگ فرزند او

    بدرید و ببرید پیوند او

    چون فرزند را یافت آن پاک تن

    بسی کرد اندیشه با خویش تن

    همی گفت ای ایزد دادگر

    تو دادی مرا این گرامی پسر

    تو بودی نگهدار او از ددان

    رهایی ز تو یافت او از بدان

    گواهی دهم من که هستی یکی

    بدنیا و عقبی نه بر تو شکی

    پرستش ترا زیبد اندر جهان

    چه در آشکار و چه اندر نهان

    و زان جای فرزند را برگرفت

    سوی خانه شد مانده اندر شگفت

    عجب مانده از کار آن گرگ و میش

    کجا دید نزدیک فرزند خویش

    خبر شد سوی جادوان یکسره

    که شد رسته از چنگ گرگان بره

    زراتشت را آوریدند باز

    ز نزدیک گرگان باعزاز و ناز

    دگر ره یکی انجمن ساختند

    ز هر گونه ی مکر و فن ساختند

    بگفتند کاین کار شد خود دراز

    نبینیم این رنج را چاره ساز

    همان به که در کار او بنگریم

    وزین رنج روزی مگر برخوریم

    یکی مهتری بود بر جادوان

    براتروش نام و بلای جهان

    بدیشان چنین گفت خود برتروش

    مدارید چندین فغان و خروش

    که من کار زرتشت دانسته

    زهر باب زانچه توانسته ام

    بتدبیر ما او نگردد تباه

    که یزدانش دارد ز هر بد نگاه

    کرا فر یزدانی آمد پدید

    بدان بسته باشد مر او را کلید

    برد بهنن او را بنزد خدای

    کند آگه او را ز هر دو سرای

    ز پیغمبران خدای جهان

    یکی او بود رهنمای جهان

    پذیرند ازو رسم و آیین او

     بماند ابد در جهان دین او

    یکی پادشاهی بود دادگر

    که او را کند یاوری در هنر

    همی جادوان را شکسته کند

    همه دیوان گسسته کند

    بپرسید باب زراتشت ازوی

    که چیزی که دانی مرا باز گوی

    چه بینی ز نیک و بد اندر سرش

    چه آرد برو بر همی اخترش

    همان خنده در وفت زادان چه بود

    بگو گر زیانست و گر هست سود

    چنین داد پاسخ برتروش

    که بیدار دل باش و باز آر هوش

    شود پور تو در جهان سروری

    که او چون او ندیدست کس دیگری

    هم سعد گردون بدو ناظر است

    همی نیکوی نزد او حاضرست

    به نیکی بود خلق را راهبر

    بفرمان دادار پیروز گر

    همه زند وستا پدید آورد

    بگرد جهان نام او گسترد

    بدان را ز گیتی کند جمله پست

    نه جادو بماند نه جادو پرست

    پذیرد ازو شاه گشتاسب دین

    برو خواند از مهر دل آفرین

    پدر چون بدانست اسرار او

    بدل شادمان گشت از کار او

    یکی پیر بود اندر آن روزگار

    خردمند و پاکیزه و هوشیار

    مر آن پیر را نام برزین کروس

    بیامد بهنگام بانگ خروس

    سوی خانه پورشب گزین

    چنین گفت باوی که ای پاک دین

    زراتشت را آفتاب سپهر

    مرا پرورانید باید به مهر

    بدارمش همچون گرامی پسر

    بدان گژ نگه دارم از شور و شر

    بمن ده تو فرزند شایسته را

    بمن بسپر آن جان بایسته را

    پدر همچنان کرد و دادش بدوی

    بر آسود یک چند از گفتگوی

    بر آمد زراتشت را هفت سال

    نگه دار او ایزد بی همال

    که باد گزند برو بر نجست

    ز تیماره ی دیو و جادو پرست

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha