چو شد پانزده ساله زرتشت پاک
نیاسود یک ساعت از ترس و باک
شب و روز در پیش داد آفرین
نهاده سر خویشتن بر زمین
نبستی دل اندر سرای سپنج
تن از ترسکاری به تیمار و رنج
بسی نیکوی کردش اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
هر آنجا که بودی یکی بی سلب
مر او را نهان باز کردی طلب
بخواندی مر او را و کردی عزیز
بدادی ز هرگونه بسیار چیز
هر آنجا که بودی یکی مبتلا
که بودی ز رنج و غم اندر بلا
همش جامه دادی هم خواسته
بکردی همه کارش آراسته
جهانرا و هرچ اندر او سر بسر
نبودی بنزدیک او بس خطر
بجز طاعت ایزد کردگار
نبودی ورا در ب و روز کار
بگسترد نام نیکو در جهان
بنزد مهان به نزد کهان
مر آن را که این راه و آیین بود
چنان داد که او پاک و بهدین بود
هر آندل که با ترسکاری بود
ز دوزخ ورا رستگاری بود