کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    در آن دم پیر دوم، خداوند سگان شکاری، پیش آمد و گفت: ای امیر عفریتان، این دو سگ برادران من بودند. چون پدر من سپری شد، سه هزار دینار زر به میراث گذاشت. من در دکانی به بیع و شرا [= خرید و فروش] نشستم و برادر دیگرم به سفر رفت. پس از سالی تهیدست باز آمد. من او را به دکان برده، هزار دینار سرمایه بدو دادم. چند روزی با هم بودیم. پس از آن هر دو برادر عزم سفر کردند و از من همراهی خواستند. من به سفر مایل نبودم عازم سفر نشدم. رنج و زیان سفر را به ایشان بنمودم. ایشان نیز ترک سفر کردند.

    شش سال بدان منوال، هر یک جداگانه، در دکانی بنشستیم. پس از آن من نیز با ایشان موافقت کرده مایه برشمردیم؛ شش هزار دینار بود. من گفتم: نیمه ای از این به زیر خاک اندر پنهان داریم که اگر به بضاعت ما آسیبی روی دهد آن را سرمایه کنیم و نیمه دیگر را از بهر تجارت برداریم. تدبیر من ایشان را پسند افتاد. بدان سان کردند که من بگفتم. آنگاه سفر کرده به کشتی بر نشستیم. یک ماه کشتی همی راندیم، تا به شهری برسیدیم. متاع خود را به بهای گران فروختیم یک بر ده سود کردیم. پس از آن به قصد سفر به کنار دریا شدیم. دختری در آنجا دیدیم که جامه ای کهن در بر داشت و با من گفت: توانی با من نکویی کنی و پاداش نیکو یابی؟ گفتم: آری، با تو نیکویی کنم. گفت: مرا کابین کن و به شهر خود ببر. مرا بر او رحمت آمد. او را برگرفته به کشتی آوردم. جامه های گرانبها بر وی پوشانده، در محل نیکو جایش دادم و دل به مهرش بنهادم و از برادران برکنار شده، شب و روز با او بسر می بردم. برادران بر من رشک بردند و در مالم طمع کردند و به کشتنم پیمان بستند. هنگامی که من با دختر خفته بودم، مرا با او به دریا انداختند.

     

     

     

    آن دختر در حال عفریتی شد و مرا برداشته به جزیره ای برد و ساعتی از من پنهان گشته، پس از آن پیش من آمد و گفت: من از پریانم که ایمان به رسول خدا آورده ام. چون مهر تو اندر دلم جای گرفته بود به صورت آدمیان پیش تو آمدم. اکنون بدان که برادرانت را به مکافات بدکرداری بخواهم کشتن. مرا حدیث او عجب آمد. او را از کشتن برادران منع کرده سوگندش دادم و گفتم: ایشان در هر حال برادر من هستند. پس از آن پری مرا در ربوده و در هوا شد و به یک چشم بر هم نهادن مرا به فراز خانه خود گذاشت. من در بگشودم و آن سه هزار دینار را که در زیر خاک پنهان بود برگرفته به دکان بنشستم.

     

    هنگام شام که از دکان به خانه آمدم، این دو سگ را به زنجیر دیدم. چون اینها را چشم به من افتاد بر دامنم بیاویختند و اشک از چشم فرو ریختند و من از حقیقت حال آگاه نبودم. ناگاه آن دختر پیش آمده گفت: اینان برادران تو هستند و تا ده سال بر این صورت خواهند بود.

     

    پس من این دو سگ را برداشته می گردانیدم که ده سال به انجام برسد و ایشان خلاص شوند. چون بدین مقام رسیدم ماجرای این جوان را شنیدم. از اینجا در نگذشتم تا ببینم انجام کار او به کجا خواهد رسید.

    چون پیر سخن را بدینجا رسانید، عفریت گفت: خوش حدیثی گفتی، از سه یک خون او در گذشتم.

     

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha