کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    پس غلام دوم گفت: من هشت ساله بودم که مرا از ولایت خویش به بازرگانی بفروختند و من در سالی یک دفعه دروغ به آن بازرگان می گفتم و به سبب آن دروغ او را با یارانش به جنگ می انداختم. بازرگان ناگزیر مانده مرا به دلال سپرد که مشتری از برای من بجوید. دلال مرا بازار برده ندا در داد که: این غلام را به شرط عیب که می خرد؟ بازرگانی پیش آمد و از عیب من جویان شد. دلال گفت که: سالی یک بار دروغ می گوید. بازرگان گفت: با عیبی که دارد به چند درم خواهی فروخت؟ دلال گفت: به ششصد درم. پس بایع و مشتری با هم ساز گشتند. بازرگان درمها شمرده مرا به حجره برد و جامه ای مناسب به من بپوشانید. چندی پیش او بماندم تا سال نو برآمد و آن سال مبارکی بود و بهاری خرم داشت. بازرگانان هر روز یکی ضیافت می کرد تا نوبت ضیافت به خواجه من افتاد. با بازرگانان به باغی که خارج شهر بود برفتند. خوردنی و نوشیدنی بخوردند و نوشیدند و صحبت و منادمت همی کردند تا هنگام ظهر شد. خواجه ام را به چیزی حاجت افتاد با من گفت: بر استر بنشین و به خانه رو و از خاتون فلان چیز بستان و زود بازگرد. من فرمان برده، چون به خانه نزدیک شدم، فریاد زدم و گریان گشتم. مردم محله بر من گرد آمدند. چون آواز مرا خاتون و دختران خواجه بشنیدند در بگشودند و از سبب آن حالت باز پرسیدند. گفتم: خواجه ام با یاران خود به پای دیوار کهنه ای نشسته بودند و دیوار بر ایشان بیفتاد. من چون این حالت بدیدم سوار استر گشته زود بیامدم که شما را بیاگاهانم. زن و فرزند خواجه چون این بشنیدند گریبانها چاک زدند و همسایگان بدیشان گرد آمدند و زن خواجه ام به خانه اندر شد. طاقهای خانه را در هم شکست و ظرفهای چینی بیرون انداخت و تصویرهای خانه را گل اندود کرد و تیشه به من داده گفت: این فواره ها بشکن و این درها و منظره ها برکن. من پیش رفته با او یار گشتم خانه را خراب کرده چیزها را تلف می ساختیم تا اینکه آنچه به خانه اندر شکستنی بود بشکستیم و کندنیها برکندیم و طاق و سقف غرفه ها از هم فرو ریختیم و من فریاد یا سیدا همی زدم. پس خاتون و دختران خواجه با روی گشاده به در آمدند و گفتند: ای کافور، ما را به مکان خواجه دلالت کن تا او را از زیر خاک به در آورده به تابوتش بگذاریم. من پیش افتاده وا سیدا گویان و آنها به دنبال من با روی گشاده خروشان و گریان روان شدم و هیچ مرد و زن و کودک در شهر نماند که همه بر ما جمع آمدند و ایشان را کوچه به کوچه همی گردانیدم. هرکس نشنیده بود باخبر می شد تا اینکه خبر به والی رسید.

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

    چون شب سی و نهم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، چون خبر به والی رسید والی سوار شد و بیل داران با خود برداشته در پی من روان شد و من خاک بر سر کنان فریاد واسیدا می زدم تا اینکه به باغ اندر شدم. خواجه ام چون دید که من بر سر و سینه همی زنم و واسیدتی همیگویم، مبهوت شد و گونه اش زرد گردید و گفت: ای کافور، این چه حالت است؟ گفتم: چون به خانه رفتم، دیدم که دیوار خانه خراب شده و خاتون و فرزندانش در زیر خاک مانده اند. خواجه گفت: خاتون خلاص شد؟ گفتم: نخست خاتون بمرد. خواجه گفت: دختر کوچک من خلاص نگشت؟ گفتم: لا والله. خواجه گفت: استر سواری من چون شد؟ گفتم: دیوار خانه و طویله همه از هم فرو ریختند و هر چیز که به خانه و طویله بود به زیر خاک اندر بماندند و از آدمیان و گوسفندان و مرغان چیزی زنده نماندند و همگی پاره گوشت شده اند. اکنون از خانه و خانگیان هیچ بر جا نمانده و گوسفندان و مرغان و چهارپایان را گربه ها و سگان پاک خورده اند.

    خواجه چون سخنان من بشنید جهان به چشمش سیاه شده خودداری نتوانست کرد و بر پای خاستن نتوانست. جامه های خویشتن بدرید و ریش بکند و دستار بینداخت و تپانچه بر سر و روی خویشتن همی زد تا اینکه خون از سر و رویش بر فت و فریاد وا ولدا و وا زوجتا برکشیده گفت: ای یاران، تا اکنون چنین مصیبت را جز من که دیده؟ بازرگانان نیز که یاران او بودند، فریاد برکشیدند و گریستند و خواجه ام از باغ به در آمد و از بس که تپانچه بر سر و روی خود زده بود راه رفتن نمی توانست

    چون بازرگانان از باغ بر اثر خواجه بیرون شدند، گردی بدیدند و فریادها بشنیدند. چون نیک نگریستند گروهی دیدند که همی آیند و والی شهر در میان ایشان سوار است و پیوندان بازرگان خروشان و گریان با روهای گشاده همی آیند.

     

    چون نزدیک شدند، نخستین کس که خواجه او را دید خاتون و فرزندان خواجه بودند. از دیدن ایشان شگفت مانده بخندید و حالت باز پرسید و ایشان نیز چون خواجه را بدیدند گفتند: شکر خدا را که ترا زنده دیدیم. پس فرزندان بازرگان خویشتن را در پای پدر بینداختند و در دامنش آویختند و گفتند: بر تو و یاران تو از افتادن دیوار چه رسید؟ خواجه با ایشان گفت: از خرابی خانه بر شما چه رفت؟ ایشان گفتند: حمد خدای را، تندرست هستیم و به خانه ما نیز آسیبی نرسیده ولکن غلام تو کافور سر برهنه و جامه دریده به خانه آمد و وا سیدا همی گفت. ما از سبب باز پرسیدیم، گفت: خواجه در باغ به پای دیواری نشسته بود، دیوار بیفتاد و بمرد. خواجه گفت: سبحان الله، کافور همین ساعت خروشان و فریاد کنان و وا سیدتا گویان آمد، من از سبب باز پرسیدم گفت: خاتون و فرزندانش جملگی بمردند. آنگاه خواجه نگاه کرد دید که دستار در سر ندارم و گریان و خروشان خاک بر سر میکنم. بانگ بر من زد و گفت: ای ناپاک، و ای پلیدک سیاه، این چه حادثه است بر پا کرده ای؟ به خدا سوگند پوست از تو بازگیرم و گوشت از استخوان تو جدا سازم. گفتم: به خدا سوگند هیچ کار به من نتوانی کرد که تو مرا با همین عیب خریده ای و جمعی گواه من هستند که تو دانسته ای که من در سالی یک بار دروغ می گویم و اینکه گفتم نیمه دروغ بود، چون سال به آخر رسد نیمه دیگر بخواهم گفت.

    خواجه بانگ بر من زد که: ای بدترین غلامان، این همه آشوب که کردی هنوز نیمه دروغ است و نیمه دیگر هم خواهی گفت، از من دور شو که ترا آزاد کردم. گفتم: اگر تو آزادم کنی نخواهم رفت تا سال به انجام رسد و نیمه دروغ بگویم، چون دروغ تمام گویم آنگاه مرا به بازار برده به هر قیمتی که خریده ای و هر عیب که شرط کرده ای باز به همان قیمت و همان شرط بفروش و مرا آزاد مکن که صنعتی ندارم تا معاش بگذرانم و این مسئله شرعیه بود که با تو گفتم و فقیهان نیز در باب آزادی بندگان این را یاد کرده اند.

    القصه، ما به گفتگو اندر بودیم که والی با جماعت بسیار گروه گروه برسیدند. خواجه ام نزد والی رفته ماجرا را بیان کرد و گفت: این پلیدک می گوید اینکه گفته ام نیمه دروغ است. چون مردم این را بشنیدند از این دروغ در عجب ماندند و دشنام به من داده نفرین همی کردند، ولی من ایستاده خندان بودم و می گفتم که: خواجه مرا چگونه تواند کشت که مرا با این عیب خریده است؟ چون خواجه به خانه باز آمد سرای خود ویران یافت و بیشتر آن خانه را من خراب کرده و بس چیزهای قیمتی که شکسته بودم. زن خواجه با او گفت که: فلان ظرف و فلان چینی را کافور شکسته. خواجه خشمناک شد و گفت: تاکنون چنین تخمه ناپاک ندیده بودم و هنوز نیمی دروغ گفته. اگر نیمه دیگر نیز بگوید چگونه خواهد شدن! یقین است در آن نیمه دیگر جنگ میان مردم شهر و یا جنگ میانه دو شهر خواهد بود. پس از آن خواجه از غایت خشم شکایت پیش والی برد و او مرا شکنجه کرد و چندان تازیانه به من زد که از خویش برفتم. آنگاه مرا پیش دلاک برد و هنوز به خود نیامده بودم که آلت مردی من ببریدند و داغها بر تن نهادند. چون به خود آمدم خواجه با من گفت: چنان که تو بهترین سالهای مرا تلف کردی، من نیز به گمان تو بهترین اعضای ترا ببریدم. آنگاه مرا به دلال داده به قیمت گران بفروخت و من پیوسته فتنه ها بر پا می کردم و به هر جایی که می رفتم آشوب همی انداختم و این خواجه به آن خواجه ام همی فروخت تا اینکه خلیفه مرا بخرید. پس از آن دروغ نگفته و آشوب نکرده م و خلیفه از من راضی است.

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha