در شهر دمشق، پیش از خلافت عبدالملک بن مروان، پادشاهی بود که ملک نعمانش گفتندی. ملکی بود بس دلیر و شجاع که به پادشاهان اکاسره و قیاصره غلبه کرد و جهان را فراگرفته بود. و ممالک شرق و غرب و هند و سند و چین و یمن و حجاز و حبشه و جزایر و بحار در زیر حکم داشت. و رعیت و سپاه از داد و دهش او خرسند و شادمان بودند. و ملک را پسری بود شرکان نام. بس شجاع و دلیر که نام آوران را غلبه کردی و از اماثل و اقران، گوی بربودی. ملک او را ولیعهد خود گردانیده بود. چون شرکان بیست ساله شد، تمامت رعیت و سپاه فرمان او بپذیرفتند. و ملک سیصد و شصت همسر داشت و بجز مادر شرکان هیچ کدام از ایشان فرزند نزاده بود. و هر یک از کنیزان و زنان ملک قصری جداگانه داشتند و ملک هر شب به قصری همی غنود. قضا را کنیزی از همسران ملک آبستن شد و آبستنی او به گوش ملک رسید. ملک را فرح بی اندازه روی داد و تاریخ آبستنی کنیز بنوشت و هر روز با او نیکویی و احسان می کرد. چون شرکان از این واقعه خبردار شد، ملول گردید و این کار به او ناهموار شد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب چهل و پنجم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون شرکان دانست که یکی از کنیزان پدر آبستن گشته ملول شد و گفت: در مملکت من شریک پیدا شد و سلطنتم را انباز به هم رسید و شرکان را پیوسته به خاطر اندر مکنون بود که اگر کنیز پسر بزاید او را بکشد. و اما کنیز از کنیزان رومی بود و ملک روم او را با هدیه ای گرانبها فرستاده بود و آن کنیز صفیه نام داشت و از سایر کنیزان در خرد و حسن آواز بهتر و فزونتر و خوشتر بود. و هر شب که ملک را نوبت همخوابگی آن کنیز می شد، او کمر خدمت ملک را به میان می بست و با ملک میگفت که: از خدای آسمان همی خواهم که پسری به من دهد تا رسوم خدمتگزاری بدو بیاموزم و در ادب و دانش او بسی بکوشم. ملک از این سخنان شاد گشتی و در عجب شد تا اینکه مدت آبستنی به انجام رسید و بر کرسی زادن بنشست و از خدا خواست که زادن بر او آسان گرداند و پسر بدو عطا فرماید. خداوند رئوف دعوتش را اجابت نمود و به سهولت بزاد.
قابلگان دیدند که دختری است زهره جبین و آفتاب روی. حاضران را آگاه کردند و ملک نعمان خادم گذاشته بود که اگر فرزند نرینه باشد ملک را بشارت برد. و ملک زاده شرکان گماشته ای جداگانه در آنجا داشت. چون گماشتگان آگاه شدند، ملک نعمان و ملک زاده شرکان را باخبر کردند. ملک زاده فرحناک شد. و اما صفیه با قابله گفت: ساعتی به من مهلت دهید که مرا در شکم چیز دیگر نیز همی جنبد. پس دوباره درد زادنش گرفت و به سهولت فرزند دیگر بزاد. قابلگان بدو نگریستند دیدند که پسری است قم منظر و سیم بر. حاضران خرسند شدند و نشاط و شادی کردند و سایر همسران ملک از شنیدن این خبر ملول و محزون گشتند و به صفیه رشک بردند. پس از آن خبر به ملک نعمان رسید. ملک خشنود شد و برخاسته به قصر صفیه آمده به پیشانی صفیه بوسه داد و پسر را ببوسید. کنیزکان دفها بزدند و عیشها کردند. ملک فرمود که پسر را ضوءالمکان و خواهر او را نزهت الزمان نام نهادند. ملک به هر یک دایه ای جداگانه و کنیزان و خادمان بگماشت و از برای ایشان شکر و شربت و سایر چیزها مرتب ساخت و مردم نیز آگاه شدند که خدای یگانه ملک را اولاد عطا فرموده. شهر را بیاراستند و به نشاط و شادی مشغول گشتند و وزرا و امرا و نزدیکان حضرت به تهنیت گویی برآمدند. ملک ایشان را خلعت بداد و به اکرام و انعامشان بیفزود و به خاص و عام بذل مال کرد و تا چهار سال همه روزه ملک نعمان نزد صفیه رفته از او و فرزندانش پرسش میکرد.
چون سال پنجم درآمد، ملک فرمان داد که زر و مال بسیار به نزد صفیه بردند و پیغام داد که در تربیت فرزندانش بکوشد و پیوسته ملک ایشان را تفقد می کرد. اما ملک زاده شرکان نمی دانست که پدرش را خدا فرزند نرینه عطا فرمود و او را گمان این بود که صفیه جز یک دختر، فرزند دیگر نزاده و خود به مبارزت شجاعان و گشودن قلعه ها مشغول بود. سالها بر این بگذشت.
روزی ملک نعمان نشسته بود. حاجبان درگاه زمین بوسیدند و گفتند: ملک روم، خداوند قسطنطنیه، رسولان فرستاده و رسولان جواز می خواهند که در پیش ملک حاضر شوند. ملک اجازت داده رسولان حاضر آمدند. ملک بر ایشان مهربانی کرد و سبب آمدن ایشان بازپرسید. رسولان زمین بوسیده گفتند: ای ملک جهان، ما را ملک افریدون، خداوند یونان زمین و پادشاه سپاه نصارا فرستاده که او را با سلطان قساریه جنگ و جدال اندر میان است و سبب محاربت این است که ملکی از ملوک عرب را گنجی از گنجهای عهد اسکندر به دست آمد که در آن گنج مال وافر بود و از جمله آن مال سه گوهر سپید است که هیچ کدام مانند ندارند و بر آنها به قلم یونانی اسراری چند نقش گشته که بسی سود در آنها هست و از جمله سود آن این است که اگر یکی از آنها با کودکی باشد به آن کودک المی نرسد و تب نکند و بیمار نشود.
چون ملک عرب گنج بگشود و آن گوهر به دست آورد آنها را با پاره ای از مال هدیه ملک افریدون کرد و هدیه ها به کشتی بگذاشت و کشتی دیگر سپاه بر آن مال بگماشت و خود چنان می دانست که کس نتواند بدان کشتی متعرض شود. خاصه اینکه به دریایی است که آن دریا در مملکت ملک افریدون است و هدایا نیز بهر او همی برند و در سواحل نیز جز رعیتهای ملک افریدون کس نیست. پس کشتیها تا نزدیک شهر افریدون بیامدند. قطاع الطریق با جمعی از سپاه قساریه به کشتیها بتاختند و تمامیت آنچه در کشتیها بود بردند و سپاهی را که به کشتی گماشته بودند کشتند. چون ملک فریدون از این حادثه آگاه شد، جهان به چشمش سیاه گردیده سپاه بر سر ایشان فرستاد. ایشان سپاه ملک بکشتند. سپاهی فزونتر و قویتر از نخست فرستاد، باز سپاه ملک را شکست آمد. ملک در خشم شد و سوگند یاد کرد که تمامت سپاه را برداشته خود به جنگ رود و تا قساریه را خراب نکند بازنگردد. و از پادشاه زمان ملک نعمان نیز متمنی است که جمعی از سپاه به معاونت او بفرستی که در میان ملوک نام نیکت مذکور شود و پاره ای هدایا نیز فرستاده است. اگر آنها را بپذیری از تو منت پذیر است. پس از آن رسولان زمین ببوسیدند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب چهل و ششم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، رسولان هدایا به ملک نعمان عرضه داشتند: پنجاه کنیز رومی حله پوش و پنجاه غلام که قباهای دیبا در بر و کمربندهای زرین در کمر داشتند و هر یک را به گوش اندر حلقه ای بود زرین و به هر حلقه گوهری بود که به هزار دینار زر همی ارزید. ملک هدایا قبول کرد و با وزیران مشورت نمود که رسولان را چه جواب گوییم؟ وزیر سالخورده ای که وزیر دندان نام داشت، زمین ببوسید و گفت: ای ملک، به از این نیست که به معاونت ملک افریدون سپاه بیارایی و ملک زاده شرکان را سپهسالار کنی و من نیز با ملک زاده میروم و خدمت می کنم و این کار بسی سود دارد: نخستین منفعت این است که چون سپاه تو به دشمن ملک روم غالب شود، در همه شهرها این کار به نام تو شهرت کند و دشمنان اندیشناک شوند و از جزایر و مغرب زمین، تحف و هدایا بهر تو بفرستند و سود دیگر این است که ملک روم به تو پناه آورده اگر او را پناه دهی در همه جا به جوانمردی معروف شوی. ملک نعمان را این سخن پسند افتاد و به وزیر خلعت داد و گفت: پادشاهان را مثل تو مشیری باید.
پس ملک نعمان پسرش شرکان را بخواست و او را از خواهش رسولان و اشارت وزیر دندان آگاه کرد و او را ببرد که سلاح جنگ فراهم آورد و سفر را آماده شود و ده هزار مرد کار از سپاهیان بگزیند و با وزیر دندان مخالفت نورزد. شرکان در حال به فرمان پدر شتافت و ده هزار سوار از جمله سپاه برگزید و بسی مال حاضر آورده به سپاه داد و به ایشان سه روز مهلت داد. لشکریان زمین بوسیده از آستانه بیرون شدند و به تهیه اسباب سفر مشغول گشتند و شرکان نیز به قصر آمده اسلحه جنگ فراهم آورد و به اصطبل رفته اسبان کوه پیکر به در آورد. چون روز چهارم شد. ملک زاده با سپاهیان در خارج شهر نزول کردند و ملک نعمان نیز بهر وداع پسر به خارج شهر بیامد و هفت خزینه به ملک زاده بذل نمود و رو به وزیر کرده، شرکان و لشکر را بدو سپرد و به سوی شهر بازگشت. شرکان سپاه را ملاحظه کرد، ده هزار جز تبعه و لحقه حاضر بودند. پس طبل کوچ بزدند و شیپور بدمیدند و رایات برافراختند. شرکان به فراز اسب کوه پیکر نشسته، وزیر دندان نیز سوار شد.
رسولان پیش افتاده همی رفتند. شامگاهان در جایی فرود آمدند و شب را در آنجا بسر بردند. چون روز برآمد سوار گشته به راهنمایی رسولان همی رفتند تا بیست روز راه بسپردند. روز بیست و یکم، دو سه پاس از شب رفته به مرغزاری رسیدند. شرکان فرمان داد که در آنجا فرود آیند و سه روز راحت یابند. سپاهیان فرود آمدند و خیمه ها بزدند و به چپ و راست پراکنده شدند.
وزیر دندان با رسولان ملک افریدون در میان لشکرگاه فرود آمد. و اما ملک زاده شرکان سواره بایستاد تا همه سپاه فرود آمدند. چون آن سرزمین سرحد روم و مملکت دشمن بود، ملک زاده لگام اسب سست کرده در اطراف موکب همیگشت و همی خواست که پاسبانان بگمارد تا اینکه چهار یک شب بگذشت. شرکان مانده گشت و خواب بر او چیره شد. در خانه زین خوابش بربود و اسب او را به سوی بیابان برد. نیمه شب به بیشه ای رسید که درختان انبوه داشت و شرکان بیدار نشد تا اینکه اسب شیهه کشید و سم بر زمین کوفت.
آنگاه ملک زاده بیدار گشت و خویشتن را در میان درختان یافت و ماه را دید که طالع گشته و پرتو آن، جهان را فرو گرفته. چون خود را در آن مکان بدید به وحشت اندر شد و حیران بایستاد و راه به سویی ندانست و به چپ و راست نظر همی کرد. به روشنی ماه مرغزاری دید خرم و آوازی ملیح و صدای خنده ای بشنید که هوش از تن و عقل از سر می برد. آنگاه به سوی آواز برفت و بدان سوی مرغزار رسید. نظاره کرد. در آن مکان نهرهای روان و درختان سبز و مرغان نغمه سنج دید. بدان سان که شاعر گفته:
طبل عطار است گویی در میان گلستان
تخت بزاز است گویی در میان لاله زار
از زمین گویی برآوردند گنج شایگان
در چمن گویی پراکندند دُر شاهوار
پس شرکان نظر کرده در آن مکان دیری و در پهلوی دیر قلعه ای دید که سر به آسمان می سود و در میان دیر نهر آبی روان بود که به سوی مرغزار همی آمد و در آنجا ده تن کنیزکان ماهروی دوشیزه دید که خویشتن را به زیورهای گران آراسته اند و در حسن و دلبری چنان اند که شاعر گفته:
اینان مگر ز رحمت محض آفریده اند
کآرام جان و مونس دل، نور دیده اند
لطف آیتیست در حق ایشان و کبر و ناز
پیراهنی ست بر قد اینان بریده اند
رضوان مگر دریچه فردوس باز کرد
کاین حوریان به ساحت دنیا خزیده اند
پس شرکان به آن دخترکان نظر کرده در میان ایشان دختری دید ماهروی و مشکین موی. بدان سان که شاعر گفته:
ماند به صنوبر قد آن ترک سمن بر
گر سوسن آزاد بود بار صنوبر
آن سوسن آزاد پر از حلقه و زنجیر
وآن حلقه و زنجیر پر از توده عنبر
در دیده من رشته گوهر بگسسته
تا دیده ام اندر دهنت رشته گوهر
شرکان شنید که آن پریروی با آن کنیزکان گفت: بیایید که تا ماه ننشسته با یکدیگر کشتی بگیریم. ایشان یک یک همی آمدند و کشتی همی گرفتند. پری پیکر بر ایشان چیره گشته بازوان ایشان با زنار فرو می بست تا همه را بازوان ببست.
آنگاه پیرزنی که در آنجا بود رو به آن زهره جبین کرده چون خشمگینان گفت: ای روسپی، از چیره شدن بر دخترکان شادانی و فخر همیکنی. من زنی هستم پیر و ناتوان و چهل کرت بیشتر با ایشان کشتی گرفته غالب گشته ام، اگر ترا نیز با من قوت کشتی گرفتن است پیش آی تا برخیزم و سرت را به میان هر دو پایت فرو کنم. دخترک سیم تن از سخن، به ظاهر نرم نرم بخندید ولی اندرونش پر از خشم شد. برخاسته با او گفت: ای خاتون من ذات الاواهی، ترا به مسیح سوگند می دهم که به مزاح سخن گفتی یا با من سر کشتی گرفتن داری؟ عجوز گفت: به راستی سخن گفتم و مزاح نکردم. با تو کشتی بایدم گرفت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب چهل و هفتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، پیرزن گفت: مزاح نمی کنم. دختر قمرمنظر گفت: اگر توانی که با من کشتی بگیری برخیز. عجوز از این سخن در خشم شد و موی بر اندامش بسان خارپشت راست گردید و با دلارام گفت: ای روسپی، با تو کشتی نگیرم مگر اینکه خود عریان باشم، تو نیز عریان باشی. پس برخاسته دستارچه حریر بگرفت و جامه خود بکند و به دستارچه اش بنهاد و به عفریت و افعی همی مانست و با نازنین دختر گفت: تو نیز چنین کن که من کردم.
شرکان بر ایشان نظاره می کرد و بر هیئت عجوز و منظر قبیح او همی خندید. پس آن صنم نیز برخاسته شلوار به در آورد. آنگاه با عجوز بیاویختند و شرکان سر به آسمان برداشت و خدا را به چیره شدن دلارام همی خواند تا اینکه زهره جبین دست چپ به میان دو پای پیرزن انداخته با دست راست پشت گردن او را بگرفت و بر هوا بلند کرد و پیرزن دست و پا می زد و می خواست خود را خلاص کند که بر پشت بیفتاد. و شرکان تیغ برکشیده به چپ و راست نظاره کرد. دید که بدیع الجمال از پیرزن عذر می خواهد و جامه او همی پوشاند و می گوید: ای خاتون من ذات الاواهی، من نخواستم که ترا به زمین بیندازم ولی تو دست و پا زدی و خود برافتادی، شکر خدا را که آسیبی به تو نرسید. عجوز با او سخن نگفت و پاسخش نداد. برخاسته شرمگین همی رفت تا اینکه از دیده پنهان شد و آن کنیزکان همه بازوان بسته بر زمین افتاده بودند و پری پیکر در میان ایشان ایستاده بود.
ملک زاده شرکان با خود گفت: هیچ رزق را بی سبب نتوان خورد و اینکه مرا خواب بربود و اسب بدینجا آورد سبب این شد که این صنم با کنیزکان دیگر غنیمت من باشند. آن گاه اسب خود را تند براند و با تیغ برکشیده نزدیک رفت و تکبیر گفت. چون ماهروی او را بدید بر پای خاست و از این سوی نهر که شش ذرع بود به آن سوی جست و به آواز بلند گفت: کیستی که فرح و شادی از ما ببردی و چنان با شمشیر کشیده آمدی که گویا به سپاهی حمله می کنی؟ بازگو که از کجا آمده ای و به کجا خواهی رفت و سخن راست گو که نجات در راستگویی است و از دروغ بپرهیز که دروغگویان زیانکاران اند. شک نیست که تو راه گم کرده به این مقام آمده ای. خلاصی تو بس دشوار است. بدان که تو در سرزمینی هستی که اگر فریاد برآرم چهار هزار مرد دلیر گرد آیند. اکنون بازگو چه می خواهی؟ اگر راه راست می خواهی بنمایمت و اگر خواهی خفت بخوابانمت.
چون شرکان سخنان او بشنید گفت: مردی غریب هستم و از زمره مسلمین می باشم. امشب تنها بیرون شدم و از برای غنیمت همیگشتم و بهتر از این کنیزکان غنیمتی نیست. همی خواهم که اینها را گرفته نزد یاران خود برم. دختر گفت: این کنیزکان ترا غنیمت نیستند. با تو نگفتم که راست گو و از دروغ بپرهیز. به جان مسیح سوگند که اگر نمی ترسیدم که در دست من هلاک شوی، هر آینه چنان فریاد میکشیدم که سرزمین از سواره و پیاده پر می گشت. ولی من به غریبان مهربان هستم و آزردنشان روا ندارم. هرگاه تو قصد غنیمت داری از اسب فرود آی و به دین خود سوگند یاد کن که دست به سلاح نبری و با من کشتی بگیری. اگر تو بر من چیره شوی مرا بر اسب خویش بنشان و این کنیزکان نیز بگیر که همه غنیمت تو هستیم و اگر من بر تو غالب آیم آنچه که دانم بکنم. ولی سوگند یاد کن که من از مکر تو ایمن باشم و بدان سوی نهر بگذرم و به نزد تو بیایم. ملک زاده شرکان طمع به گرفتن او کرد و با خود گفت: او مرا نمی شناسد که من دلیر و شجاع هستم. پس با ماهروی گفت: به هر چیز که تو اعتماد داری سوگند یاد کنم. اگر تو بر من چیره شوی مرا چندان مال هست که خویشتن بخرم و اگر من بر تو غلبه کنم غنیمتی بزرگ هستی. دختر گفت: من در سر این پیمان هستم، تو سوگند یاد کن بر کسی که روان بر تن بیافرید و شریعتها به ما بیاموخت. شرکان بدان سان سوگند یاد کرد. دخترک سوگند او بپذیرفت و از آن سوی نهر بدین سوی جست و خندان با شرکان گفت که: دوری تو به یارانت دشوار است تا زود است به نزد یاران خود شو، بیم آن دارم که بامداد شود و دلیران بیایند و ترا طعمه سنان و نیزه کنند. این بگفت و روی از شرکان بتافت. شرکان گفت: ای خاتون، آیا مرا غریب و دل شکسته گذاشته همی روی؟ آن لعبت چین بازگشت و بخندید و گفت: حاجت خود با من بگو. شرکان گفت: چگونه به سرزمین تو آمده خوردنی نخورم و بازگردم. من اکنون از جمله خادمان تو هستم. دخترک گفت: لئیمان ابا کنند و از مهمان بگریزند. تو بر اسب بنشین. من از آن سوی نهر و تو از این سوی برویم تا مهمان من شوی. شرکان فرحناک شد و زود بر اسب بنشست.
بدیع الجمال از آن سوی نهر و ملک زاده از این سوی همی رفتند تا اینکه پلی دیدند چوبین که چوبهای آن را با زنجیرهای آهنین به هم بسته بودند. شرکان ایستاده بر پل نظاره می کرد. دید کنیزکانی که کشتی می گرفتند و بازوانشان بسته بود بدانجای ایستاده اند. آن زهره جبین با یکی از ایشان به زبان رومیان گفت که: لجام اسب بگیر و به دیر اندر آر. پس کنیزک از پیش و شرکان به دنبال، از پل چوبین بگذشتند. شرکان به وحشت و حیرت اندر بود و با خود می گفت که: کاش وزیر دندان با من بودی و این کنیزکان بدیدی. پس ملک زاده با آن صنم فتان گفت: من اکنون مهمان توام و بر تو حق صحبت و حق ضیافت دارم و عهد ترا پذیرفته ام. باید بر من ببخشایی و با من نکویی کنی و با من به شهر اسلام روی و شجاعان و دلیران را تفرج کنی و مرا نیز بشناسی. چون آن بدیع الجمال سخن شرکان بشنید در خشم شد و گفت: به حق مسیح که من ترا خردمند می دانستم. اکنون از فساد رای تو باخبر شدم. چگونه از تو پسند آید که این سخنان گویی و خویشتن به تهمت اندازی و من نیز چگونه این کار بکنم با اینکه میدانم که اگر من به نزد ملک نعمان حاضر آیم دیگر خلاص نیابم که او به قصر اندر مانند من همسر ندارد. اگرچه او را سیصد و شصت قصر و به هر قصر همسری است چون رشک قمر، ولی چون مرا بیند رها نکند و به عقیدت اسلامیان که در فرقان می خوانند:
او ما ملکت ایمانکم»
(= یا کنیزی را به تصاحب خود درآورید )
گوید که این مملوک من است، پس از من تمتع بردارد. و اما اینکه گفتی تفرج شجاعان و دلیران بکنم، این سخن نیز درست نبود. به حق مسیح که من روز پیش سپاه اسلامیان را دیدم که به سرزمین روم می آمدند و نظم ایشان را نظم سپاهیان نیافتم، بلکه ایشان را گروهی دیدم هرجایی، که به یک جا گرد آمده اند و اینکه گفتی که: مرا بشناس من با تو نکویی نمی کنم از برای اینکه ترا بزرگ دانسته ام یا تو مرا بزرگ دانی و قصد من از این احسان تفاخر است. و نباید مثل تو با مثل من چنین سخن گوید اگر چه شرکان پسر ملک نعمان باشد که در این زمان به دلیری طاق است.
شرکان با خود گفت: شاید که آمدن سپاه را دانسته و شاید این را نیز دانسته که پدر من ما را به نصرت ملک قسطنطنیه فرستاده. پس او را به دین خود سوگند بداد و با او گفت: ای خاتون من، به راستی سخن گوی، پریروی گفت: به حق دین تو اگر نترسم که مردم آگاه شوند که از دختران روم هستم خود را به مهلکه انداخته با ده هزار تن مبارزت می کردم و بزرگ ایشان وزیر دندان را کشته سپهسالار ایشان شرکان را به اسیری می بردم. ای جوان، بدان که من خویشتن را به شجاعت نمی ستایم ولکن اگر شرکان امشب به جای تو بودی با او می گفتم: از این نهر بایدت جست. او نمی توانست و به عجز اعتراف می کرد. از مسیح سؤال می کنم که شرکان را به سوی این دیر بیندازد و من در جامه مردان به مبارزت او بیرون شوم و او را به اسیری به زنجیر اندر کنم.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب چهل و هشتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، دختر نصرانیه چون این سخنان با شرکان گفت، شرکان را غرور جوانی و حمیت دلیری بر آن داشت که خویشتن به او بشناساند و بدو خشم آورد، ولی حسن بدیع و فزونی جمالش، شرکان را منع می کرد و می گفت: ای ماهرو،
گر تو به شمشیر تیز حمله بیاری رواست
چاره ما هیچ نیست، جز سپر انداختن
پس دختر نصرانیه به فراز دیر برفت، و شرکان بر اثر او همی رفت تا به در دیر برسیدند. دختر در بگشود. با شرکان به دهلیزی بلند در آمدند که قندیلها بدانجا افروخته و مانند آفتاب پرتو افکنده بود. چون دهلیز به نهایت رسید، کنیزکانی دیدند که شمعهای افروخته به دست ایستاده اند. پس کنیزکان پیش افتاده دختر نصرانیه به دنبال و شرکان از پی ایشان همی رفتند تا به دیر برسیدند. دیدند که سریرها مقابل هم گذاشته اند و پرده های دیبا بر آنها آویخته و زمین دیر را رخام و مرمر گسترده اند و در میان دیر حوضی است بزرگ که بیست و چهار فواره زرین در آن حوض نشانده اند و آب بسان نقره خام از آن فواره ها می ریزد و در صدر دیر تختی گذاشته اند و فرشهای حریر بدانجا گسترده اند. دختر به شرکان گفت: یا سیدی، به فراز تخت شو. شرکان به فراز تخت بر شد و دختر از دید او پنهان گردید. شرکان از خادمان پرسید که خاتون به کجا رفت. گفتند: به خوابگاه خویش رفت و ما به خدمتگزاری تو ایستاده ایم. پس از آن هرگونه خوردنی بیاوردند. شرکان خوردنی بخورد و دست بشست و خاطرش به سپاه اسلام مشغول بود و نمی دانست که بر ایشان چه گذشت و تا بامداد در کار خود حیران و از کرده پشیمان بود و این شعر همی خواند:
راحت، همه پیش غم برانداخته ایم
در بوته روزگار بگداخته ایم
کاری نه چو کار عاقلان ساخته ایم
نقدی به امید نسیه در باخته ایم
چون روز برآمد، دید که بیست تن کنیزکان ماهروی و آن دختر در میان ایشان، چون ماه در میان ستارگان، همی آید. چون نزدیک شدند، ملک زاده شرکان از مهابت حسن و جمال او بر پای خاست. آن زهره جبین دیرزمانی به شرکان نگریست و تامل کرد. شرکان را بشناخت و گفت: یا شرکان، مکان ما مشرف کردی و بر بهجت منزل ما بیفزودی. دوش ترا چگونه گذشت؟ پس از آن گفت: دروغ ملک زادگان را ننگ است خاصه به چون تو ملک زاده ای که از همه ملوک برتر هستی. خود را پوشیده مدار و حسب و نسب پنهان مکن و بجز راستی سخن مگو که دروغ دشمنی فزاید.
چون شرکان دید که جای انکار نماند با او گفت: من شرکان بن نعمان هستم. پس دختر سیمین بر با او گفت: خاطر آسوده دار و هیچ مترس که تو ما را مهمانی و میان ما حق نمک پدید آمد و دوستی و مودت به هم رسید. تو در پیمان من هستی. به حق مسیح اگر مردم روی زمین آزار ترا خواهند، نتوانند مگر اینکه من بمیرم که تو در امان مسیح بن مریمی، پس در پهلوی شرکان بنشست و ملاعبت آغاز کرد، چندان که شرکان را ترس برفت. پس از آن دختر نصرانیه با زبان رومیان کنیزی را سخنی گفت. کنیز ساعتی برفت. چون باز آمد مدام [= می انگوری ] و طعام حاضر آورد. شرکان چیز نخورد و با خود گفت: شاید که زهری به طعام اندر گذاشته باشند. دختر مکنون خاطر شرکان بدانست و گفت: به حق مسیح که نه چنان است که گمان کرده ای، اگر من کشتن ترا بخواهم به من دشوار نیست. آنگاه خود به خوردن بنشست و از هر گونه خوردنی بخورد و شرکان نیز همی خورد تا اینکه خوان برچیدند و دست بشستند. دخترک فرمان داد که نقل و گل و ریحان و قدحهای نقره و زرین و بلورین و شراب حاضر آوردند. پس دختر بنشست و نخست قدحی خود بخورد و قدحی به شرکان پیمود و همینوشید و همی پیمود تا اینکه شرکان مست شد و به خردش زیان آمد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب چهل و نهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، دختر با شرکان شراب همی نوشید تا اینکه نشئه شراب و عشق به شرکان چیره شد. پس از آن دختر با کنیزکی گفت: یا مرجانه، آلت طرب بیاور. کنیزک برفت و عود و چنگ و نای حاضر آورده دختر عود بگرفت و تارهای آن را محکم کرده بنواخت و به آواز خوش نغمه پرداخت. پس از آن کنیزکان یک یک برخاسته آلت طرب بنواختند و به زبان رومیان ابیات بر خواندند. شرکان در طرب شد. آنگاه خاتون ایشان گفت: ای مسلمان زاده، دانستی که چه گفتم؟ شرکان گفت: ندانستم، ولکن از خوبی انگشتان تو در طرب شدم. ماهروی بخندید و گفت: اگر من به زبان عرب تغنی کنم چه خواهی کرد؟ شرکان گفت: خردم یکسر به زیان خواهد رفت. آنگاه پریروی راه دیگر بزد و ابیاتی چند بر خواند. شرکان بیهوش افتاد. پس از آن به خود آمد و با دختر به می کشیدن مشغول شدند و لهو و لعب همی کردند تا شامگاه شد. دختر به خوابگاه خود برفت.
چون روز برآمد کنیزکی نزد شرکان آمد و با او گفت: خاتون ترا می خواهد. شرکان برخاست و بر اثر کنیزک روان شد و همی رفتند تا به در بزرگ عاج که مرصع به در و گوهر بود برسیدند و به درون خانه شدند. خانه ای بود وسیع و در صدر خانه ایوانی بود که فرشهای حریر و استبرق بدانجا گسترده بودند و منظره های ایوان به باغی گشاده می شد و در ایوان تمثالهای غریبه بودند که هوا به اندرون آنها می رفت و حیلتی به کار برده بودند که بیننده گمان می کرد که آنها سخن می گویند.
و اما خاتون در صدر ایوان نشسته بود. چون نظرش به شرکان افتاد بر پای خاسته دست او را بگرفت و در پهلوی خویشتن بنشاند و تفقد و مهربانی کرد و از هر سوی حدیث همی گفتند که دختر پرسید که: به چیزی از اشعار و احوال عشاق آگاه هستی؟ شرکان گفت: آری، اشعار شاعران میدانم. دختر گفت: بیتی چند از گفته عنصری (1) برخوان. شرکان این ابیات بر خواند:
تا نگار من ز سنبل بر سمن پرچین نهاد
داغ حسرت بر دل صورتگران چین نهاد
هر که از رنج من و از ناز او آگاه گشت
نام من فرهاد کرد و نام او شیرین نهاد
دختر چون ابیات بشنید گفت: عنصری بسیار فصیح بوده و در صفت زلف معشوق مبالغه کرده و گفته است:
تا همی جولان زلفش گرد لالستان بود
عشق زلفش را به گرد هر دلی جولان بود
پس از آن گفت: یابن الملک شعر دیگر برخوان. پس این دو بیت بر خواند:
ای بسته به کین من میان آهسته
وی کرده مرا قصد به جان آهسته
جان می خواهی و برنیاید به شتاب
آهسته تر ای جان جهان آهسته
چون دختر این دو بیت بشنید گفت: احسنت. ای ملک زاده، معشوق از شاعر چه قصد کرده بود که این شعر خواند؟ شرکان گفت: قصد کشتن او داشت چنان که تو قصد کشتن من داری. پریروی از سخن شرکان بخندید و به شراب خوردن مشغول شدند. شامگاهان دخترک نصرانیه در غرفه دیگر به خوابگاه خود رفته بخسبید و شرکان نیز در همان جا بخفت.
چون روز برآمد کنیزکی بیامد و زمین ببوسید و گفت: خاتون ترا می خواهد. شرکان برخاست و کنیزکان از چپ و راست او دفها بنواختند و به غرفه دیگر که خاتون در آنجا بود برفتند. چون دخترک شرکان را بدید برخاست و دست او را گرفته بنشاند و خود نیز در پهلوی او بنشست و گفت: ای ملک زاده، تو نیز بازی شطرنج را نیک میدانی؟ شرکان گفت: آری. پس شطرنج آورده به بازی بنشستند، ولی شرکان را دیده بر جمال او بود و اسب به جای فیل و فیل به جای اسب گذاشتی. دخترک بخندید و گفت: اگر شطرنج بازی تو همین است تو چیزی نمی دانی. شرکان گفت: کرت دیگر بازی کنیم. پس بار دیگر مهره فرو چیدند. شرکان باز مغلوب شد. تا پنج کرت دخترک به شرکان غالب شد و با شرکان گفت: تو در همه چیز مغلوب منی. شرکان گفت: با چون تویی شایسته این است که مغلوب گردم. پس خاتون طعام و شراب بخواست. خوردنی به کار بردند و می همی گساردند تا اینکه دخترک قانون بگرفت و این دو بیت برخواند:
هنگام صبوح است حریفان خیزید
آن باده نوشین به قدح در ریزید
یک لحظه ز بند نیک و بد بگریزید
در بی خردی و بیخودی آویزید
تا هنگام شام باده همیگساردند. شامگاه دخترک به خوابگاه خویش برفت و شرکان در همان مکان بخسبید.
چون روز برآمد کنیزکان به عادت هر روز شرکان را به نزد خاتون بردند. خاتون برخاسته شرکان را بنشاند. دخترک احوال شب گذشته باز پرسید و به غنج و دلال با او سخن می گفت که دیدند مردان و جوانان با تیغهای برکشیده همی آیند و به زبان رومیان می گویند: ای شرکان، به پای خویش در دام آمده ای، هلاک را آماده باش. چون شرکان این سخن بشنید با خود گفت: شاید این دخترک فریبم داد و مرا بدینجا نگاه داشت تا اینکه دلیران سپاهش برسند. ولی گناه از من است که خود را به ورطه انداختم. پس روی به دخترک کرده دید که گونه سرخ آن نازنین زرد شده و بر پای خاست و بانگ به ایشان زد و گفت: شما کیستید؟ سردار ایشان گفت: ایتها الملکه، آیا نمی شناسی که در نزد تو کیست؟ دخترک گفت: نمی شناسم تو بازگو که در نزد من کیست؟ آن مرد گفت: اینکه در نزد توست سرخیل دلیران، ملک زاده شرکان بن ملک نعمان است. پدر تو ملک حردوب، از عجوز عالم سوز ذات الدواهی شنیده است که شرکان بدینجا آمده، ما را به گرفتن او فرستاد. اکنون می خواهیم که آن جوان را بگیری و به رومیان نصرت دهی.
چون ملکه سخن آن مرد بشنید نگاه خشم آلود بدو کرده گفت: چگونه بی اجازت من بدینجا آمدی؟ و آن مرد گفت: ای ملکه، چون ما به در خانه رسیدیم حاجبان منع نکردند، ولی وقت آن نیست که سخن دراز کنیم. ملک به انتظار ما نشسته که شرکان را دست بسته به نزد او بریم تا به بدترین رنجها بکشد. دخترک حورنژاد با سردار گفت که: بیهوده سخن گفتن سودی ندارد. ذات الدواهی نیز دروغ گفته. به حق مسیح آن که در نزد من است نه شرکان است و نه از خادمان او. مردی است غریب که رو به ما آورده و از ما ضیافت خواسته ما نیز مهمانش کرده ایم. هرگاه من به یقین بدانم که او شرکان است باز سزاوار مروت نیست که من او را به شما دهم که او اکنون به پیمان من اندر است. مرا خوار مکنید و به بدعهدی در میان مردمم رسوا نسازید، تو به نزد ملک باز گرد و آستانه او را ببوس و بگو که ذات الدواهی دروغ گفته. آن مرد گفت: ای ملکه ابریزه، من یارای بازگشتن پیش ملک ندارم مگر اینکه شرکان را دست ببندم و به نزد ملکش برم. پریزاد در خشم شده با او گفت: تو پیش ملک باز گرد و بر تو ملامتی نخواهد بود. آن مرد گفت: ناگزیر است که شرکان نبرده بازنگردم. ملکه را خشم زیاد شد و گونه اش دگرگون گشت و گفت: سخن دراز مکن و هذیان مگو که این جوان بسی اعتماد بر خویشتن دارد و می تواند که با صد نفر مبارزت کند. اگر تو با او بگویی که شرکان بن نعمان هستی او نیز خواهد گفت: آری، شرکان بن نعمانم. ولی شما مقاومت با او نتوانید کرد و تا او همه شما را نکشد از شما روی نگرداند. اگر خواهی من او را با تیغ و سپر حاضر آورم. آن مرد گفت: اگر من از خشم تو آسوده شوم با دلیران بگویم که او را بگیرند و دست بسته به نزد ملکش بریم. آن زیبا صنم گفت: این کار نخواهد شد که صد تن با یک تن مبارزت کنند. شما یک یک با او مبارزت کنید تا بر ملک آشکار شود که کدام یک از شما دلیرتر و شجاعتر است.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
( 1- تسوجی با آوردن نام و شعر عنصری فضای ایرانی و فارسی به هزار و یک شب داده است وگرنه در الف لیله و لیله عربی دختر می گوید از اشعار عاشقانه چیزی بخوان و نام عنصری یا شاعر دیگر در میان نیست. )
چون شب پنجاهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، ملکه ابریزه با سردار سواران ملک حردوب گفت که شما یک یک با او مبارزه کنید تا دلیرترین شما ظاهر شود. آن مرد گفت: به حق مسیح سوگند که راست گفتی، ولی نخستین مبارز جز من نخواهد بود. ملکه گفت: صبر کن تا من او را از حقیقت کار بیاگاهانم. اگر او قصد جنگ نکند شما را بدو راهی نخواهد بود. من و کنیزکان من و هرکه به دیر اندر است، جانها بر او فدیه کنیم. پس ملکه ابریزه شرکان را با خبر کرد. شرکان تبسم کرد و دانست که ملکه خدعه نکرده. آن گاه خویشتن را ملامت کرده با خود گفت: چگونه خود را به هلاکت انداختم. پس با ملکه گفت که: یک یک مبارزه بر ایشان ستم است. ده تن ده تن به جدال من بیایند.
آن گاه برخاسته لباس جنگ بپوشید و با شمشیر برکشیده بیرون رفت. چون سردار دلیران او را بدید بر او حمله آورد و شرکان نیز به مانند شیر غریدن گرفت و شمشیر بر کمر او بزد و دو نیمه اش ساخت. ملکه چون شجاعت شرکان بدید رتبه او نزدش افزون گشت. پس ملکه با دلیران گفت که: خون سردار بخواهید، برادر سردار دلیر نامدار بود. به مبارزت قدم گذاشت. شرکان مهلتش نداد و در حال دو نیمش کرد. آن شمسه خوبان بانگ بر دلیران زد که خون یاران بخواهید. ایشان یک یک می آمدند و شرکان ایشان را همیکشت تا پنجاه تن بکشت. دلیران را یارای مبارزت نماند. همگی به یکبار حمله آوردند و شرکان، یلان را همی زد و همیکشت تا اینکه کس بر جای نماند. ملکه پیش آمد و شرکان را در آغوش گرفت و به قصر اندرش برد و گفت: ای شرکان، از چون تویی دست برندارم اگر چه به سرزنش رومیان گرفتار آیم. پس شرکان خون از شمشیر خود پاک کرد و این دو بیت بر خواند:
چون کوس ز پرخاش بود آوازم
چون تیر به سر به جنگ دشمن تازم
چون نیزه به تنها شکنم قلب عدو
چون تیغ برهنه بر سر او تازم
آنگاه ملکه دست او را ببوسید و خود نیز زرهی که در برداشت به در آورد. شرکان گفت: ای خاتون، از بهر چه زره پوش گشتی و چرا با تیغ برکشیده ایستاده بودی؟ ملکه گفت: از ایشان بر تو بیم داشتم. پس ملکه حاجبان را گفت: چرا فرستادگان ملک بی اجازه من به قصر من اندر شدند؟ حاجبان گفتند: فرستادگان ملک، خاصه سردار، حاجت به اجازت نداشتند. ملکه گفت: شما به عمد چنین کردید و می خواستید که مهمان من کشته شود. پس با شرکان گفت: ایشان را نیز بکش. شرکان ایشان را بکشت. آن گاه با شرکان گفت: چون راز پوشیده من بر تو آشکار شد اکنون حدیث خود با تو بازگویم. بدان که من دختر ملک حردوبم و نام من ابریزه است و آن عجوز که ذات الدواهی نام داشت مادر پدر من است و او پدر مرا از آمدن تو اآگاه ساخته و او ناچار حیلتی در هلاک من خواهد کرد. رای من این است که در این ملک نمانیم. ولی از تو می خواهم که با من نکویی کنی بدان سان که من با تو کردم. چون شرکان این سخن بشنید از غایت شادمانی دلش بتپید و گفت: به خدا سوگند که تا مرا روان اندر تن است هیچ کس به تو دست نخواهد یافت. ولکن ندانم که ترا به دوری پدر شکیبایی خواهد بود یا نه؟ ملکه گفت: آری، شکیبا شوم. شرکان او را سوگند داد و با هم پیمان بستند. ملکه گفت: اکنون دلم آرام یافت، ولی خواهش دیگر از تو دارم و آن این است که تو با سپاه خود پیش پدر بازگردی. شرکان گفت: ای خاتون. پدرم مرا به جنگ پدر تو فرستاده است و سببش مالی است که از اعراب گرفته و از جمله آن مال گوهری بوده است گرانبها. ملکه گفت: چون چنین است خاطر آسوده دار و من سبب دشمنی ملک قسطنطنیه و ملک حردوب را با تو باز گویم و آن این است که: