کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    آن دو غلام به سخن کافور بخندیدند و گفتند: تو پلید بن پلید هستی. آنگاه غلام سیمین را گفتند تو نیز حکایت خویش بیان کن.

    گفت: ای عموزادگان، اینکه شما گفتید طرفه حدیثی نبود. سبب بریده شدن آلت مردی من بس طرفه و عجیب است و حکایت من بس دراز است و اکنون وقت حدیث گفتن نیست که بامداد نزدیک است و چنین صندوق به دزدی آورده ایم. بسا هست صبح بدمد و ما به سبب این صندوق در میان مردم رسوا شویم و به کشتن رویم. شما همین ساعت برخیزید تا کارها به انجام رسانیم و از شغل خویشتن فارغ شویم. آنگاه سبب بریده شدن آلت خود بازگویم. پس شمع پیش گرفته به میان چهار گور اندر جایی از بهر صندوق بکندند و صندوق گذاشته خاک بر وی ریختند و از مقبره بیرون رفتند و از چشم غانم بن ایوب ناپدید گشتند.

    چون مقام از ایشان خالی شد و غانم تنها ماند، خاطرش بدانچه در صندوق بود مشغول شد و با خود می گفت: آیا به صندوق اندر چیست؟ پس صبر کرد تا فجر بدمید و جهان روشن گردید. غانم از درخت به زیر آمد و خاک از روی صندوق دور همی کرد تا صندوق پدیدار شد.

     

    پس صندوق به در آورد و سنگی گرفته قفل آن را بشکست و صندوق باز کرد. دختری ماهروی به صندوق اندر بیهوش افتاده دید که جامه فاخر و زیورهای زرین و قلاده های مرصع داشت و گوهرهای چند به قلاده اندر بود که یکی از آنها در قیمت برابر گنج خسروانی بود. پس غانم آن زیباصنم را از صندوق به در آورد و بر پشت بخوابانید. چون نسیم بر او بوزید و هوا به مغزش فرو شد، عطسه زد و پاره ای بنگ از گلویش به در آمد. ولی چنان بنگ بود که اگر پیل آن را بخوردی دو شبانه روز بیخود افتادی.

     

    چون آن زهره جبین چشم باز کرد گفت: وای بر من، مرا از میان قصرها و غرفه ها و باغها بدینجا که آورد و به میان چهار گور چرا بگذاشت؟ غانم بن ایوب گفت: ای خاتون، نه قصرها دیده ام و نه غرفه ها و نه ترا به میان گورها آورده ام، ولکن خدای تعالی مرا بدینجا آورد تا ترا نجات دهم. آن ماهروی گفت: که مرا بدینجا آورد؟ غانم گفت: ای خاتون، سه تن خواجه سرایان سیاه ترا به صندوق اندر بیاوردند. پس ماجرا بیان کرد و از حکایت پری پیکر باز پرسید. دخترک گفت: ای جوان، شکر خدای را که مرا به چون تو نیکوخصال برسانید. اکنون برخیز و مرا در صندوق نه و در سر راه بایست و چهارپایی کرایه کرده صندوق بر آن بار کن و به منزل خویش برسان که این کار بر تو سودها بخشد و عاقبت نیکو خواهد بود و چون به خانه تو برسم حکایت خود باز گویم. غانم بن ایوب شادمان شد و از مقبره به در آمده از مردی استری کرایه کرد و به مقبره اش بیاورد. دختر به صندوق گذاشته صندوق بر استر بنهاد. چون دختر بسی خداوند حسن بود و زر و گوهر بی اندازه داشت، غانم شادان و فرحناک می رفت و صندوق همی برد تا به خانه خویش برسید. صندوق برآورده بگشود.

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

    چون شب چهلم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، چون غانم بن ایوب صندوق به خانه برد بگشود، پری پیکر را به در آورد.

     

    آن ماهروی دید که منزل غانم جایی است خرم و مکانی است نیکو و فرشهای حریر در آنجا گسترده و بقچه بقچه دیباها گذاشته اند. دانست که غانم بازرگان است. چون غانم پسری بود قمر منظر، آن نازنین بدو مفتون گشت و بسته کمند محبتش شد و گفت: خوردنی بیاور. غانم به بازار رفت. بره ای بریان و حلوا و می و شمع و نقل خریده بیاورد. دختر چون او را بدید بخندید و در آغوشش گرفته ببوسید و مهربانی کرد. پس از آن خوردنی بخوردند و به حدیث گفتن بنشستند. چون هنگام شام شد، غانم برخاست و شمعها و قندیلها بیفروخت. مکان روشن شد و نشاط انگیز گشت. در خانه فرو بستند و می بنهادند. غانم قدحی خود بنوشید و قدحی بدو داد و زیباصنم نیز قدحی خود نوشیده قدحی به غانم بپیمود و با هم ملاعبه میکردند و می خندیدند و غزل همی خواندند و تا نزدیک صباح در عیش و نوش بنشستند.

    آن گاه خواب بر ایشان غالب شد. هر یک در جای خود بخسبیدند تا اینکه آفتاب بر آمد. غانم برخاسته به بازار شد و گوشت و شراب و نقل و شمع بخرید و به خانه بازگشته با هم بنشستند و خوردنی بخوردند. پس از آن به باده گساری و ملاعبه مشغول شدند تا اینکه گونه شان سرخ شد و شرم کمتر گردید. غانم بن ایوب آرزوی بوسه و خیال هم آغوشی کرده گفت: ای خاتون اجازت ده که دهان ترا ببوسم، شاید آتش دلم فرو نشیند. پریروی گفت: ای غانم، صبر کن که من مست شوم و بیهوش افتم آنگاه مرا ببوس تا من ندانم. پس از آن مه روی سروقامت بر پای خاست و پاره ای از جامه های خود کنده با یک پیراهن بلند بنشست. غانم را نفس طالب و شهوت غالب گشته گفت: ای خاتون

    شب قدری چنین عزیز و شریف

    با تو تا روز خفتنم هوس است

    وه که دردانه ای بدین خوبی

    در شب تار سفتنم هوس است

    ماهروی گفت: این کار نخواهد شدن از آنکه به بند شلوار من کلمه ای دشوار نوشته اند. غانم شکسته خاطر شد و بدان سان همی بود تا شب دیگر بر آمد. غانم برخاسته قندیلها و شمعها بیفروخت. منزل نشاط انگیز شد. غانم به پای صنم افتاد و پای او را ببوسید و گفت: ای سیمین تن، اسیر عشقت را رحمت کن و بر او ببخشای. فرشته لقا گفت: آقای من، به خدا سوگند من بر تو عاشقترم و بیش از تو بسته کمند محبت تو هستم ولکن می دانم که به وصل من نتوانی رسید. غانم گفت: سبب را بیان کن. دخترک گفت: به زودی سبب باز گویم که عذر من بپذیری.

    پس از آن، لعبت چین خویشتن در آغوش غانم بینداخت و دستها به گردنش افکنده او را می بوسید و مهربانی همی کرد و وعده وصالش همی داد تا هنگام خواب رسید. در یک خوابگاه بخفتند و هر وقت غانم آرزوی وصل می کرد دلارام معذرت میخواست. تا یک ماه بدین سان گذشت. هر دو را عشق افزون گشت و هیچ کدام را مجال صبر نماند تا اینکه شبی هر دو سرمست به یک خوابگاه اندر بخسبیدند.

     

    غانم دست به سینه آن سیمین بدن برد و همی مالید تا دست بر شکمش نهاد و از آنجا دست بر ناف او برد. در حال گلعذار بیدار گشته بنشست و بند شلوار خویشتن استوار یافت. دوباره بخسبید. غانم را خواب نمی برد و دست بر تن او همی مالید تا دست به بند شلوارش برده قصد گشودنش کرد. زهره جبین بیدار گشته، بنشست و غانم نیز در پهلوی او نشسته بود.

     

    دخترک قمر سیما گفت: چه قصد داری؟ غانم گفت: با تو خفتن و تمتع گرفتن هوس دارم. دخترک گفت: اکنون راز خویشتن آشکار کنم تا رتبت من بدانی و عذر من بپذیری. در حال دست برده دامن پیراهن بدرید و بند شلوار خویش بگرفت و با غانم گفت: این خط که به بند شلوار من نوشته اند برخوان. غانم دید که به آب زر نوشته اند: ای پسر عم پیغمبر، تو از برای منی و من از برای تو هستم. غانم چون آن را بخواند دستش بلرزیده با او گفت: حدیث خود بازگو.

    دختر گفت: من از خاصگان خلیفه هستم و مرا نام قوت القلوب است. از پروردگان دارالخلافه ام. چون بزرگ شدم، خلیفه حسن خداداد من بدید. مرا به کنیزی قبول نمود و به خود کابین کرد و در قصری مرا جای داد و ده تن از کنیزان به خدمت من بگماشت و این زیورهای زرین و این عقد مرصع که می بینی به من داد. پس از آن خلیفه به شهر دیگر سفر کرد. زبیده خاتون، به کنیزانی که خدمتگزار من بودند بسپرد که چون قوت القلوب بخسبد، پارهای بنگ در بینی او بنهید و یا در شرایش کنید. کنیزکان به فرمان سیده زبیده بنگ بر من بخوراندند. من از خویش برفتم. سیده را باخبر کردند. سیده زبیده مرا به

    صندوق اندر کرده به خواجه سرایان فرمان داد که مرا در جایی پنهان کنند. ایشان نیز همان شب که تو به فراز درخت بودی صندوق به مقبره آورده اند و چنان کرده اند که دیدی، و خدا ترا سبب خلاص من کرده بود که مرا رهاندی و بدینجایم بیاوردی و با من احسان کردی. حکایت من این بود.

    چون غانم بن ایوب این سخنان بشنید و دانست که قوت القلوب از آن خلیفه است، از بیم خلیفه به بستر رفت و در گوشه منزل تنها بنشست و خویشتن را ملامت کرده در کار خویشتن به فکرت اندر بود و در عشق آن لعبت پریروی میگریست. آن گاه قوت القلوب برخاسته غانم را در آغوش کشید و او را همی بوسید. ولی غانم دورتر می نشست و او را از خود دور می کرد و هر دو غرق دریای محبت یکدیگر بودند. چون روز برآمد، غانم برخاسته جامه بپوشید و به عادت هر روز به بازار رفت و خوردنی بخرید و به خانه آورد. دید که قوت القلوب گریان است. چون غانم را دید از گریستن باز ایستاد و تبسم کرد و با غانم گفت: این یک ساعت جدایی تو مرا سالی نمود. چگونه من به دوری تو شکیبا توانم بود. سخنان پیش یک سو نه، و برخیز تمتع از من بگیر.

    غانم گفت: العیاذ بالله، این کار نخواهد شدن. چگونه سگان بر جای شیران نشینند. چیزی که از آن خلیفه باشد بر من حرام است. پس غانم خویشتن از وی دور همی داشت و در گوشه منزل تنها همی نشست. قوت القلوب را از خودداری غانم عشق افزونتر گشته، برخاسته در پهلوی غانم نشست و ملاعبت آغاز نمود و قدح بر وی همی پیمود تا هنگام خواب شد. غانم برخاست و دو خوابگاه بگسترد. قوت القلوب گفت: این خوابگاه دویمین از بهر کیست؟ غانم گفت: یکی از برای تو و یکی از برای من است. پس از این بدین گونه خواهیم خفت. آنچه که از مال خواجگان باشد مملوکان را حرام است. قوت القلوب گفت: این سخنان بگذار که از تقدیر سر نتوان پیچید. غانم خواهش او نپذیرفت و جداگانه بخسبید. قوت القلوب را میل و شوق افزونتر گردید. سه ماه بدین سان گذشت. آنچه که قوت القلوب نزدیک آمدی، غانم دوری کردی و گفتی که خاصه خواجگان، مملوکان را حرام است. پریروی را محنت و حزن غالب آمد و اندوهش افزون شد و این ابیات بر خواند:

    نه دست با تو درآویختن نه پای گریز

    نه احتمال فراق و نه اختیار وصول

    کمند عشق نه بس بود زلف مفتولت

    که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول

    اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان

    که اگر به عنف برانی کجا رود مغلول

    قوت القلوب را با غانم بن ایوب کار بدین گونه بود. اما سیده زبیده چون با قوت القلوب چنان کید باخت از کرده پشیمان شد و حیران همی بود که اگر خلیفه بیاید و از قوت القلوب جویا شود چه جواب گویم. عجوزی را نزد خود خواند و راز با او بگفت و از او علاج خواست. عجوز گفت: ای خاتون، نجاری را بخواه و فرمان ده که از چوب، صورت مرده بسازد و در قصر، گوری کنده او را به گور نهند و به گرد آن گور، شمعها و قندیلها بیفروزند و هر که به قصر اندر است سیاه بپوشند و کنیزکان را بفرما مانند ماتم زدگان و سوگواران بنشینند. خلیفه چون به قصر درآید و از حادثه بازپرسد بگویند که: قوت القلوب زندگانی به خلیفه داد و سیده زبیده او را در قصر به خاک سپرد. چون خلیفه این سخنان بشنود گریان شود و به ماتم داری نشیند و قاریان آورده بر آن گور بنشاند. اگر خیال کند که: دختر عمم زبیده بر او رشک آورده و هلاکش ساخته، حکم کند که گور را بشکافتد. ای خاتون، تو بیم مدار که اگر گور بشکافند و آن صورت آدمی را به میان کفنهای حریر یمانی ببیند، آرام گیرد و اگر بخواهد کفن از او دور کند تو و دیگران منعش کنید و بگویید که عورت مرده گشادن حرام است. چون اینها را بشنود باور کند که او مرده است. پس صورت آدمی را باز در گور کند و نیکوییها و دلسوزیهای ترا شکر گوید و تو خلاص شوی.

    زبیده کلام عجوز بپسندید و خلعت و مال به عجوز بداد و با او گفت که: همین کار بکن. عجوز درودگر آورده صورت آدمی بساخت و به نزد سیده آورد و کفنها بر وی پیچید و به گور اندرش کرده شمعها و قندیلها در سر گور روشن کرد و فرشها به گرد گور بگسترد و زبیده خاتون، سیاه پوشید و کنیزکان را به سیاهپوشی فرمان داد و در قصر مشهور شد که قوت القلوب مرده است.

     

    چندی بر این بگذشت که خلیفه از سفر بازگشت و خاطرش به قوت القلوب مشغول بود و به خیال او عشق همی باخت. چون به قصر آمد غلامان و کنیزان را سیاهپوش دید. از سبب حادثه باز پرسید. سبب بیان کردند. فریاد برکشید و از خود برفت. چون به خود آمد از مقبره قوت القلوب باز پرسید. زبیده گفت: او نزد من بس عزیز بود. در قصر به خاکش سپردم. خلیفه با لباس سفر به زیارت قبر او رفت. دید که فرشها گسترده و شمعها و قندیلها افروخته اند. چون اینها را دید زبیده را سپاس گفت و شکر گزارد ولی در این کار حیران بود. گاهی راست می پنداشت و گاهی دروغ می انگاشت. چون عشق بر او غالب بود، به شکافتن گور فرمان داد. چون قبر بشکافتند و صورت آدمی بیرون آوردند، خواست که کفن از وی دور کند. از خدا هراس کرده گفت: به گورش بازگرداندند و قاریان حاضر کردند و خود نیز به یک سوی قبر بنشست و همی گریست تا بیهوش شد و تا یک ماه از کنار گور دور نمی شد و پیوسته گریان بود.

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

    چون شب چهل و یکم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، خلیفه تا یک ماه در کنار گور همی گریست. پس از آن در دیوان بنشست. امرا و وزرا حاضر آمدند. پس از ساعتی باریافتگان را مرخص فرموده خود به حرمسرا بازگشت. کنیزکی در بالین و کنیزکی در زیر پای خویشتن بنشاند و بخسبید. پس از زمانی بیدار شد و شنید که کنیزکی که در بالین خلیفه نشسته به آن یکی می گوید: ای خیزران، وای بر تو. خیزران جواب داد: اى قضیب، این سخن چرا گفتی؟ خیزران گفت: سید ما از چگونگی خبردار نیست، وگرنه چرا در سر گوری همی نشیند و همی گرید که بدان گور اندر جز چوب خشکی که درودگرش تراشیده چیزی نیست. قضیب گفت: ای خیزران، راست گو که قوت القلوب کجا شد و بر او چه گذشت؟ خیزران گفت: به فرمان سیده زبیده کنیزکی بنگ بر وی خورانید. چون بیهوش شد به صندوق اندرش نهاده به صواب و کافور گفت که: به مقبره اش برده در خاکش کنند. کنیزک از آن یکی پرسید: اکنون قوت القلوب مرده است یا نه؟ خیزران گفت: خدا نکناد. من از سیده شنیدم که قوت القلوب در نزد بازرگان دمشقی، غانم بن ایوب است.

    کنیزکان به گفتگو اندر بودند و خلیفه گوش می داد. چون کنیزکان حدیث به انجام رسانیدند و خلیفه از چگونگی آگاه شد، دانست که گور را به تزویر ساخته اند. بسی خشمگین شد. در حال برخاسته به ایوان نشست و امرای دولت حاضر کرد و رو به جعفر برمکی کرده با او گفت: جمعی با خویشتن بردار و به خانه غانم بازرگان رو و کنیز من، قوت القلوب را بیاور. جعفر برمکی خادمان برداشت و شحنه و تابعان او را نیز خبر کرد و همی رفتند تا به خانه غانم بازرگان رسیدند. غانم در آن ساعت از بازار بره ای بریان آورده با قوت القلوب همی خوردند. و قوت القلوب لقمه گرفته به دهان غانم می برد که وزیر و شحنه و خادمان چهار سوی خانه غانم را گرفتند. قوت القلوب دانست که خلیفه از قضیه او آگاه گشته. گونه اش زرد شد و دلش تپیدن گرفت و مرگ را عیان بدید و با غانم گفت: تو خویشتن برهان. غانم گفت: بدین سان که به خانه گرد آمده اند چگونه توانم گریخت و کجا توانم رفت که مال من در این خانه است؟ قوت القلوب گفت: اگر نروی مال و جان هر دو تلف خواهد شد. اکنون تو برخیز و جامه کهنه در بر کن و دیگ گوشت بر سر بنه و نانهای ته سفره بر دامن بریز و بدین حیله بیرون شو و با من کار مدار.

    پس غانم به اشارت قوت القلوب دیگ بر سر نهاده بیرون رفت و خدا نیز پرده بر کار او کشیده نجات یافت.

    خادمان چون به خانه گرد آمدند، جعفر از اسب به زیر آمد و به خانه اندر شد. و قوت القلوب زر نقد و عقدهای مرصع و زرینه و گوهرهای قیمتی به صندوق اندر محکم کرده بود. چون جعفر را دید بر پای خاست و زمین ببوسید و گفت: ای وزیر بی نظیر، بر آنچه خدا خواسته بود قلم برفت. جعفر با او گفت: یا سیدتی، خلیفه مرا به گرفتن غانم فرمان داد. قوت القلوب گفت: او بار بسته به دمشق روان شد و تو این صندوق از برای من نگاهدار و به قصر خلیفه اش برسان. جعفر برمکی صندوق به خادمان بداد و اموال غانم را به غارت بردند و قوت القلوب را برداشته به قصر خلیفه آوردند. جعفر ماجرا به خلیفه باز گفت. خلیفه فرمان داد که قوت القلوب را به خانه تاریکی بنشانند و پیرزنی را به خدمتگزاری او بگماشت. و گمان خلیفه این بود که غانم از او تمتع گرفته. پس کتابی به سلطان محمد بن سلیمان زینی که نایب دمشق بود بنوشت و مضمون این بود که در آن ساعت که نوشته مرا بخوانی غانم بن ایوب را گرفته بدینجا بفرست.

    چون منشور خلیفه به سلطان محمد برسید آن را ببوسید و در اسواق ندا بدادند که هر کس غارت همی خواهد به خانه غانم بن ایوب رود. مردمان گروه گروه روی به خانه غانم گذاشتند و مادر و خواهر غانم را دیدند که صورت قبری ساخته بر سر آن نشسته اند و گریان اند. ایشان را بگرفتند و خانه به یغما بردند و کسی نمی دانست که سبب چیست. چون مادر و خواهر غانم را پیش سلطان حاضر کردند، احوال غانم را از ایشان باز پرسید. گفتند: یک سال است که از او باخبر نیستیم. پس ایشان را به خانه بازگرداندند. کار مادر و خواهر غانم بدین گونه گذشت.

    و اما غانم چون مال او را به غارت بردند حیران و گریان از شهر به در شد و تا هنگام شام برفت. مانده و گرسنه به شهری رسید. در مسجدی بر روی بوریا بنشست و پشت بر دیوار مسجد، رنجور و گرسنه بود. تا بامداد در همان جا بنشست و از گرسنگی به هلاکت نزدیک بود.

     

    على الصباح مردم شهر از بهر نماز صبح به مسجد آمده غانم را دیدند که افتاده و ضعف گرسنگی بر او غالب آمده ولی آثار بزرگی و سعادتمندی از جبین وی پدیدار است. پیش رفته گفتند: ای جوان، از کجایی و چنین رنجور چرایی؟ غانم چشم بگشود و بر ایشان نظاره کرده بگریست و جواب باز نگفت. یکی از مردم شهر دانست که او از گرسنگی رنجور است. بیرون رفته دو قرصه نان با عسل باز آورد. غانم نان و عسل بخورد و مردم به پیش او نشسته بودند تا آفتاب بر آمد. هر یک به کار خویش رفتند و غانم تا یک ماه بدان سان در آن شهر به مسجد اندر بماند. هر روز رنجورتر و نزارتر می شد. مردمان شهر او را مهربانی می کردند تا اینکه چنان مصلحت دیدند که او را به بیمارستان بغداد برند. مردم در نزد غانم به مشاوره گرد آمده بودند، دیدند که دو زن به دریوزگی نزد ایشان آمدند.

     

    همانا آن دو زن مادر و خواهر غانم بوده اند. چون غانم ایشان را دید قرصه نانی که در زیر بالین داشت به ایشان بداد و ایشان نیز آن شب در نزد او بسر بردند. ولی هیچ یک دیگری را نشناخت.

    چون بامداد شد، مردم شتربانی بیاوردند و غانم را بر شتر بسته شتربان را گفتند که: این را به بیمارستان بغداد برسان شاید بهبودی یابد. و مادر و خواهر غانم نیز در میان مردم ایستاده بودند و با هم همی گفتند که این جوان به غانم بسیار شبیه است. و غانم به فراز اشتر گریان بود و مادر و خواهرش بر احوال او و به جدایی غانم همی گریستند. پس شتربان اشتر براند و مادر و خواهر غانم نیز به بغداد سفر کردند. و اما شتربان غانم را به در بیمارستان رسانیده در همان جا بگذاشت و خود بازگشت. غانم آن شب را به در بیمارستان افتاده بود. چون روز برآمد، مردمان به نظاره غانم گرد آمدند و به رنجوری و نزاری او دلسوزی می کردند. در آن حال شیخ سوق بیامد و مردم را از او به یک سو کرد و گفت: باید من به سبب این مسکین، بهشت را بخرم. اگر او را به بیمارستان برند در یک روز خواهند کشت. پس خادمان را گفت که غانم را دوش گرفته به خانه بردند.

    شیخ منزل جداگانه از بهر او ترتیب داد و فرش فاخر بگسترد و خوابگاه بگشود و با زن خود گفت که او را پرستاری کند. زن شیخ برخاسته آب گرم کرد و دست و پا و تن او را بشست و جامه نو بر او پوشانید و قدحی شرابش بنوشانید و با گلابش معطر ساخت. غانم اندکی به هوش آمد و از قوت القلوب یاد کرده بگریست.و اما قوت القلوب چون خلیفه بر او خشم آورد...

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

    چون شب چهل و دوم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، چون خلیفه به قوت القلوب خشم آورد و به خانه تاریکش جای داد، هشتاد روز در آنجا بماند. قضا را روزی خلیفه از آنجا بگذشت. شنید که قوت القلوب اشعار همی خواند. چون اشعار به انجام رسانید گفت: ای دوستدار من، و ای یار وفادار، چه خوب خصال و دامن پاک بودی، نکویی کردی به آن کس که بدی با تو کرد و از ناموس کسی پاس داشتی که او پرده ترا بدرید و از پیوندان کسی نگاهداری کردی که او پیوندان ترا اسیر کرد. روزی که پاداش دهنده ای جز خدا و گواهانی جز ملائکه نیستند داوری تو و خلیفه با خداست و انتقام ترا خداوند از او خواهد کشید.

    چون خلیفه سخنان قوت القلوب بشنید به قصر خود بازگشت و قوت القلوب را حاضر آورد. قوت القلوب سر به زیر انداخته میگریست. خلیفه گفت: ای قوت القلوب، گویا از من شکایت داری و مرا ستمگر همی شمری و گمان تو این است که من بدی کردم با آن که با من نکویی کرده. کیست آن که پاس ناموس من داشته و من پرده او را دریده ام و کیست آن که پیوندان مرا نگاه داشته و من پیوندان او را اسیر کرده ام؟ قوت القلوب گفت: او غانم بن ایوب است که به نعمتهای خلیفه سوگند، او با من به خیانت نظر نکرد. خلیفه گفت: ای قوت القلوب هر تمنا که داری بخواه به جا آورم. قوت القلوب گفت: بجز غانم بن ایوب تمتا ندارم. خلیفه چون این بشنید گفت: انشاءالله او را حاضر کنم و گرامی اش بدارم. قوت القلوب گفت: ای خلیفه، چون حاضر آوری مرا به او ببخش. خلیفه گفت: ترا بدو ببخشم، چون بخشش کریمان که عطایشان رد نمی شود. قوت القلوب گفت: اجازت فرما که سراغ او نمایم شاید خدا او را به من برساند.

    خلیفه جواز داد. قوت القلوب فرحناک شد. در حال برخاسته هزار دینار بگرفت و نزد مشایخ رفته زرها را به فقرا و مساکین داد.

    روز دوم قدری مال فرستاد که به غریبان بخش کنند و هفته دیگر نیز هزار دینار برداشته به بازار گوهریان شد. شیخ سوق را بخواست و زرها بدو داده گفت: اینها را به غریبان بخش کن. شیخ سوق با او گفت: اگر توانی در خانه من عیادت غریب مه سیمایی کن و گمان دارم که او بسی وام دارد و مال او را به غارت برده اند و یا اینکه از معشوقه اش دور گشته. چون قوت القلوب این را بشنید رنگش بپرید و دلش تپیدن گرفت و با شیخ گفت: یکی را بگو که خانه را به من بشناساند. شیخ سوق کودکی را گفت که با او به خانه برود. چون قوت القلوب به خانه شیخ رسید و درون خانه شده به زن شیخ سلام کرد. زن شیخ او را شناخته بر پای خاست و زمین ببوسید. قوت القلوب با او گفت: بیماری را که در خانه شماست به من بنما. زن شیخ گفت: ای خاتون، او در همین خوابگاه است. قوت القلوب پیش رفته نیک نظر کرد دید که به غانم بن ایوب همی ماند ولکن گونه اش زرد و تنش نزار است. در کار او حیران بود و به یقین نمی دانست که او غانم است. ولی قوت القلوب را مهر به او بجنبید و گریان شد و گفت: غریبان اگر به شهر خویش امیر باشند در غربت به ذلت اندرند و مردم ایشان را خوار همی شمرند. پس شراب و دارو ترتیب داده ساعتی به بالین او بنشست. پس از آن سوار شده به قصر بازگشت و هر روز از قصر بیرون شدی و جستجوی غانم کردی.

    قضا را مادر و خواهر غانم نیز به بغداد رسیده به نزد شیخ سوق آمدند. شیخ ایشان را پیش قوت القلوب آورد و با قوت القلوب گفت: ای خاتون، امروز زنی با دختری آمده اند که از ایشان آثار بزرگی و دولت پدید است ولکن جامه های پشمین پوشیده اند و هر یک همیان گدایی از گردن آویخته و پیوسته گریان اند. من ایشان را به نزد تو آوردم که ایشان را از مذلت سؤال برهانی. امیدوارم که بدین سبب به بهشت روی. قوت القلوب گفت: ایهاالشیخ، به خدا سوگند که مرا بدیشان آرزومند کردی. زودتر ایشان را نزد من حاضر آور. شیخ سوق ایشان را نزد قوت القلوب حاضر آورد. قوت القلوب چو دید که خداوندان حسن و جمال هستند بر ایشان بگریست و گفت: اینها در دولت بزرگ شده اند و آثار بزرگی از جبینشان هویداست. شیخ گفت: ای خاتون، دلداری فقرا و مساکین اجر جزیل و ثواب جمیل دارد، خاصه این دو غریب که مالهای ایشان را به غارت برده و خانه ایشان را ویران ساخته اند.

    مادر و خواهر غانم چون سخن شیخ بشنیدند گریان شدند و غانم را یاد آورده ناله و خروش کردند و قوت القلوب نیز از گریه ایشان گریان شد. پس از آن مادر غانم گفت که: از خدا می خواهم که مرا به فرزندم غانم بن ایوب برساند. قوت القلوب چون این سخن بشنید دانست که او مادر معشوقش غانم بن ایوب است و آن دیگری خواهر وی است. پس چندان بگریست که از خویش برفت. چون به خود آمد روی بدیشان کرده گفت: غمین مباشید که امروز آغاز نیکبختی و انجام حزن و اندوه شماست.

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

    چون شب چهل و سوم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، قوت القلوب گفت: پس از این غمین مباشید. آنگاه با شیخ گفت: ایشان را در خانه خویش جای ده و زن خود را بگو که ایشان را به گرمابه برده جامه های نکو و شایسته بدیشان بپوشاند. مشتی زر نیز به شیخ سوق داد. روز دیگر قوت القلوب سوار شده به خانه شیخ سوق رفت و زن شیخ را سلام کرد. زن شیخ بر پای خاست و دست او را ببوسید. قوت القلوب دید که زن شیخ مادر و خواهر غانم را به گرمابه برده و جامه نکو بدیشان پوشانیده. ساعتی با ایشان به حدیث نشست. پس از آن از زن شیخ حالت بیمار باز پرسید. زن شیخ گفت: هنوز به حالت نخست است. قوت القلوب با ایشان گفت: برخیزید که به عیادت رویم. مادر و خواهر غانم و زن شیخ سوق با قوت القلوب برخاسته به نزد غانم بیامدند و در بالین او بنشستند. غانم از ایشان شنید که نام قوت القلوب همی برند. با تن نزار و روان کاسته سر از بالین برداشته گفت: یا قوت القلوب. پس قوت القلوب به سوی او نظاره کرده او را بشناخت و به آواز بلند گفت: لبیک یا حبیبی. غانم گفت: نزدیک من آی. قوت القلوب گفت: مگر تو غانم بن ایوبى؟ گفت: آری غانم بن ایوبم. قوت القلوب چون این بشنید بیهوش شد و مادر و خواهر غانم نیز چون این سخنان بشنیدند فریاد کشیده بیخود بیفتادند. چون به خود آمدند قوت القلوب گفت: منت خدای را که پراکندگی ما را جمع آورد. پس نزدیکتر به غانم بنشست و ماجرای خود و خلیفه را بیان کرد و گفت: من نیکوییهای ترا با خلیفه گفته ام و او سخن مرا صدق دانسته و از تو خشنود شده و بسی آرزومند دیدار تو است و مرا به تو هدیه داده، غانم از این بشارت خرسند شد. قوت القلوب گفت: هیچ یک از جای خویشتن برنخیزید تا من بازگردم.

    در حال برخاسته به قصر خود رفت و از آن صندوق که در خانه غانم، به جعفر برمکی سپرده بود مشتی زر بر گرفته بیاورد و به شیخ سوق داده گفت: با این زرها به هر یکی از ایشان جامه حریر و دیبا مهیا کن.

    آنگاه قوت القلوب مادر و خواهر خانم را به گرمابه فرستاد و شربت و شراب آماده کرد. چون از گرمابه به در آمدند جامه پوشیده خوردنی بخوردند. سه روز قوت القلوب در آنجا بماند و خوردنیهای مقوی به ایشان بخورانید و شرابشان بنوشانید تا اینکه مزاجشان صحت یافت و روانشان قوت گرفت. بار دیگر ایشان را به گرمابه فرستاد. چون بیرون آمدند جامه های جداگانه بهتر از نخستین بپوشانید و خود به نزد خلیفه بازگشته زمین ببوسید و خلیفه را از پدید آوردن غانم و مادر و خواهر او آگاه کرد. خلیفه، جعفر برمکی را با خادمان به آوردن غانم بفرستاد و قوت القلوب پیش از آنکه جعفر برمکی به نزد غانم آید بدانجا رفته با غانم گفت: خلیفه ترا خواسته است. باید با زبان فصیح سخن گویی و دل قوی داری. آنگاه جامه فاخر بر وی بپوشانید و بسی زر بدو داد و گفت: اینها را به حاجبان و خواجه سرایان خلیفه بذل کن. در این گفتگو بودند که جعفر برمکی بیامد. غانم برخاسته زمین ببوسید و جعفر او را برداشته همی رفتند تا به بارگاه خلیفه رسیدند. خلیفه او را به پیشگاه بخواست. غانم در پیش خلیفه سه بار زمین بوسید و با زبان فصیح و گفتار خوش نیازمندی آغاز کرده خلیفه را ثنا گفت و این ابیات بر خواند:

    ایا ملک تو از این آفتاب رادتری

    زبان هر که نیارد دلیل بادا لال

    به عالم از ملکان، مالک الملوک تویی

    جلالشان همه از توست گاه جود و جمال

    ثواب کرد که پیدا نکرد هر دو جهان

    یگانه ایزد دادار بی نظیر و همال

    وگرنه هر دو جهان را کف تو بخشیدی

    امید بنده نماندی به ایزد متعال

    خلیفه از فصاحت زبان و سلامت بیان غانم در عجب شد.

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

    چون شب چهل و چهارم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، خلیفه از فصاحت غانم بن ایوب شگفت ماند و با غانم گفت: نزدیکتر آی. چون نزدیکتر رفت خلیفه گفت: ماجرا بیان کن و از خبر خویش مرا آگاه کن. غانم ماجرا بی کم و کاست باز گفت. خلیفه دانست که او راست همیگوید. پس خلعت فاخر بدو داده گفت: ای غانم، ذمت من بری کن. غانم گفت:

    «العبد و ما ملکت یداه لسیده »

    (= بنده و دار و ندار او از آن آقای اوست).

    خلیفه را این سخن پسند افتاد و غانم را از نزدیکان خود گزید و قصر جداگانه بهر او بداد و ضیاع و عقار بر او عطا فرمود. غانم مادر و خواهر را به قصر خویشتن آورد. چون خلیفه شنید که فتنه خواهر غانم، فتنه روزگار است، او را به خود خواستگاری کرد. غانم گفت: او از کنیزکان خلیفه و من نیز از مملوکانم. پس خلیفه صدهزار دینار زر بدو داد و قاضی و شهود حاضر آورده کابین ببستند. به یک روز خلیفه از فتنه و غانم از قوت القلوب تمتع برگرفتند. پس از آن خلیفه فرمود که حکایت را بنویسند تا آیندگان آگاه گشته از قضا و قدر نگریزند و کارها به خداوند زمین و زمان بسپارند.

    چون شهرزاد سخن بدینجا رسانید گفت: ای ملک جوانبخت. این حکایت عجیبتر از حکایت ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان نیست و آن این بوده که:

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha