کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    چون نزهت الزمان سخن ملک شرکان بشنید گفت: ایها الملک، باب نخستین در سیاسات و آداب ملکیه است. بدان که قصدهای مردم به دین و دنیا منتهی شود زیرا که بدون دنیا به دین نتوان رسید و دنیا راه عقبی است و کار دنیا نظم نگیرد مگر به عملهای مردمان و عملهای مردمان چهار گونه است: امارت است و تجارت و زراعت و صناعت. اما امارت را سیاست تام و فراست صادق باید از آنکه امارت مدار آبادی دنیا و دنیا طریق عقبی است. زیرا که خداوند صمد دنیا را به بندگان در تحصیل مراد چون توشه راه قرار داده، هرکس را سزاوار این است که از آن چندان توشه بردارد که او را به خدا برساند و تابع نفس و هوا نشود و اگر همه مردم در دنیا عدل و انصاف پیش گیرند خصومتها از میان برداشته شود. ولکن مردم می خواهند که بر یکدیگر ستم کنند و تابع هوا و هوس باشند و از این کار خصومتها بر می خیزد و به سلطان عادل محتاج می شوند که داد هریک از دیگری بگیرد و عدالت بگسترد تا کار مردم انتظام پذیرد. اگر نه سیاست ملک در میان باشد زورمندان به بیچارگان چیره شوند و اردشیر گفته است که: دین و مملکت توام هستند. دین چون گنج و ملک پاسبان آن گنج است. عقل و شرع هر دو دلالت دارند که مردم را فرض است که در مملکت سلطانی نصب کنند تا دفع ظلم از مظلومان کند و ضعیف از قوی برهاند و شر اشرار را مانع شود. و ای ملک، بدان که به اندازه حسن اخلاق سلطان در جهان نظم پذیر شود و پیغمبر علیه السلام فرموده: دو کس اند که صلاح ایشان مردم را مایه صلاح و فلاح، و فساد ایشان خلق را موجب فساد است و آن علما و امرایند.

    و پاره ای از حکما گفته اند که پادشاهان سه پادشاه هستند: یکی ملک دین است و یکی ملک دوری از حرامهاست و دیگری ملک هوا و هوس است. اما ملک دین آن است که رعیت خود را به دینداری ترغیب کند و خود با دین تر از ایشان باشد که مردم را پیروی به اوست و او را لازم است که موافق احکام شرعیه فرمان دهد. و اما ملک دوری از حرامها آن است که به کار دین و دنیا قیام کند و مردم را به پیروی شرع و پاس مروت بدارد و قلم و شمشیر جمع کند و هر کس را که پای بلغزد و از نوشته های قلم سر بپیچد با دم شمشیر تیز کجیهای آن را راست کند و عدل در میان مردم بگسترد. و اما ملک هوا و هوس، دین ندارد و کارش نیروی هوا و هوس است و از خشم پروردگار نترسد. او را انجام کار به هلاکت است و نهایت سیر او به دوزخ است. و حکما گفته اند که: ملک به بسیاری از مردم محتاج است و مردم احتیاج به یک تن دارند و از برای همین است که باید ملک اخلاق مردم بشناسد تا خلاف مردم را به وفاق رد سازد و فقیر ایشان را به احسان بنوازد و مظلوم از ظالم برهاند.

     

    و ای ملک، بدان که اردشیر جهان بگرفت و به چهار بخش کرد و به هر بخش خاتمی ساخته و نقشی بدان خاتم نوشته بود. خاتم نخستین خاتم بحر و شرطه [= پاسبان ] و محاماه [= وکیل ] بود و در او نباتات نقش کرده بود و خاتم دوم خاتم خراج و بر او عمارات نقش کرده بود و سمین خاتم، روزی بود و بر آن فراوانی نقش شده و چارمین خاتم مظلومان بود و بر او معدلت نبشته بود و این رسم در میان ملوک فرس پایدار بود تا ظهور اسلام. آن گاه کسری را پسری به میان سپاه اندر بود به او نوشت که به سپاه چندان مده که از تو بی نیاز شوند.

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

    چون شب شصت و یکم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، کسری به پسر خویش نوشت که سپاه را چندان مال مده که از تو بی نیاز شوند و به ایشان چنان تنگ مگیر که از تو برنجند و با ایشان میانه روی کن. و گفته اند که:

     

    اعرابی ای نزد منصور خلیفه آمد و گفت: با سگ خود چنان کن که پیرو تو باشد. منصور از این سخن برآشفت. ابو العباس طوسی گفت: قصد او این است که دیگری قرصه به سگ ننماید که سگ ترا ترک کرده پیروی او کند. منصور چون این بشنید خشمش فرونشست.

     

    و عمربن خطاب هر وقت خادم بگرفتی با خادم چهار شرط کردی که: اسب سوار نشود و جامه نیکو نپوشد و از غنیمت نخورد و نماز به وقت بگزارد.

     

    و گفته اند که: هیچ مال بهتر از عقل نیست و هیچ عقل بهتر از تدبیر نیست و هیچ تدبیر بهتر از پرهیزگاری نیست و هیچ قربت مانند خلق نیکو نباشد و هیچ میزان مانند ادب و فایده ای مثل توفیق نباشد و تجارتی چون عمل صالح و سودی چون ثواب الله نیست و پرهیزی چون ایستادن به حدود سنت و علمی چون تفکر و ایمانی چون حیا و شرفی چون علم نیست.

     

    و علی علیه السلام گفته که: از بدان زنان برکنار شوید و از خوبان (1) ایشان بترسید و با ایشان مشورت نکنید و بر ایشان تنگ مگیرید تا به فکر مکر نیفتند.

    و گفته اند که زنان سه گونه اند: زنی است پاک و مهربان و ولود که با شوهر در حادثات زمان یار است و یکی هست که از برای زاییدن است نه بهر چیز دیگر و زنی است که خدا او را زنجیر گردن هر کس که خواهد بکند. و مردان نیز سه طایفه اند: مردی است عاقل که با رای و تدبیر کار کند و مردی است که اگر کاری روی دهد و طریق آن نداند از خداوندان عقل مشورت کند و مردی است که متحیر و سرگردان، نه خود داند و نه از دانایان بپرسد. و ای ملک، بدان که در همه چیز عدل به کار است و از انصاف ناچار و از برای این مثلی از قطاع الطریق [= راهزنان] گفته اند که: ایشان را با اینکه شیوه ستمگری است، اگر در کار خود و در بخش کردن مالهای دزدیده انصاف فرو گذارند نظامشان مختل شود. الغرض، بزرگترین اخلاق پسندیده کرم است و حلم.

    پس نزهت الزمان در سیاست ملوک چنان سخنان گفت که حاضران گفتند: ما کس ندیده بودیم که در این باب چنین سخن گوید. کاش این نیز در غیر این باب نیز سخنی گوید تا ما را سودی بخشد.

    نزهت الزمان چون سخن ایشان بشنید گفت: و اما باب ادب، جولانگاه وسیع دارد. زیرا که مجمع کمالات است.

     

    روایت کرده اند که بنی تمیم نزد معاویه آمدند و احنف بن قیس با ایشان بود. حاجب معاویه از بهر ایشان اجازت خواست. معاویه جواز داد و احنف بن قیس را گفت: یا ابا بحر، نزدیکتر آی تا حدیث گفتن تو بشنوم. احنف نزدیک آمد. معاویه پرسید که: چه باید کرد؟ احنف گفت: موی سر بتراش و شارب کوتاه کن و ناخن بگیر و موی زیر بغل و زهار از خود دور گردان و مسواک ترک مکن که هفتاد و دو منفعت دارد و غسل جمعه کفاره گناهان ایام هفته است.

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

    ( 1- در نسخه های عربی «خوبان» نیست: «کونوا منهن على حذر» = «از ایشان بپرهیزید » آمده است.)

     

    چون شب شصت و دوم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، احنف گفت که: غسل جمعه کفاره گناهان ایام هفته است. معاویه پرسید که: رای تو چیست هرگاه با کسی از قوم خود ملاقات کنی؟ گفت: از شرم سر به زیر افکنم و بر سلام مبادرت کنم و آنچه را که به من سود ندارد واگذارم و سخن کم گویم. معاویه گفت: رای تو چیست اگر با امثال خود ملاقات کنی؟ احنف گفت: اگر سخن گوید، به گوش دارم و اگر بر من جولان کند من جولان نکنم. معاویه گفت: رای تو چیست اگر با امرا ملاقات کنی؟ احنف گفت: سلام کنم و منتظر اجابت شوم. اگر به نزدیکم بخوانند نزدیک روم و اگر دورم بکنند دور شوم. معاویه گفت: با زنت چگونه؟ احنف گفت: ای خلیفه، مرا از جواب این معاف بدار. معاویه گفت: سوگندت همیدهم بازگو. احنف گفت:خلق را نیکو کنم و با ایشان مهربانی ظاهر سازم و نفقه فراوانش دهم که زن را از پهلوی کج آفریده اند. معاویه گفت: رای تو در جماع چگونه است؟ گفت: با او سخن گویم تا به سر میل بیاید و مغازله کنم تا به طربش بیفزاید. آنگاه مجامعت کنم. اگر نطفه در مشیمه اش قرار گیرد بگویم:

    اللهم اجعله مبارکا ولاتجعله شقیا و صورها احسن تصویرا»

    (= خداوندا او را فرخنده ساز و سنگدل مساز و به زیباترین صورت، صورت بخش).

    پس از آن برخاسته وضو بگیرم. پس از آن دستها بشویم و آب بر تن خود بریزم. پس از آن نعمتهای خدا را شکر گویم. معاویه گفت: نیکو جواب گفتی. حاجت خود از من بخواه. احنف گفت: حاجت من از تو این است که از خدا بترسی و در میان رعیت عدالت کنی. پس از آن احنف از مجلس معاویه برخاست و برفت. معاویه گفت: اگر در عراق جز این مرد دانشمندی نباشد همین بس خواهد بود.

     

    پس نزهت الزمان گفت: این شمه ای بود از باب ادب.

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

    چون شب شصت و سوم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت. نزهت الزمان گفت: ای ملک، بدان که:

     

    معیقب به عهد خلافت عمر، عامل بیت المال بود. اتفاقا روزی پسر عمر را بدید و از بیت المال یک درم بدو داد. معیقب گفته است: پس از آنکه درم را به پسر عمر بدادم، به خانه خویش رفتم. ناگاه رسول عمر بیامد و مرا پیش عمر برد. دیدم که یک درم به دست گرفته با من گفت: ای معیقب، وای بر تو، می ترسم که به روز قیامت در این یک درم با امت تخاصم کنی.

     

    و نیز عمر، به ابن موسی اشعری نوشت که: چون کتاب من بخوانی آنچه که به مردم باید داد، بده و تتمه پیش من بیاور. پس ابوموسی بدان سان کرد که عمر نوشته بود. چون نوبت خلافت به عثمان رسید او نیز کتابی به مضمون کتاب عمر نوشت. ابوموسی بدان سان کرد و خراج در صحبت زیاد بفرستاد. چون زیاد خراج نزد عثمان بیاورد، پسر عثمان بیامد و درمی از آن بگرفت. زیاد گریان شد. عثمان گفت: بهر چه گریان گشتی؟ زیاد گفت: من خراج نزد عمر بیاوردم، پسر او درمی برداشت. عمر گفت از کفش بیرون کردند و اکنون پسر تو یک درم برداشت و کس درم را باز پس نگرفت و با او سخن نگفت. عثمان گفت: کجا خواهی دید مثل عمر را؟

     و زید بن اسلم از پدرش روایت کرده که: او گفت: با عمر یک شب بیرون رفتم. آتشی افروخته دیدیم. عمر گفت: گمان دارم که قافله ای باشد که از آسیب سرما آتش افروخته اند، بیا تا نزد ایشان رویم. همی رفتیم تا بدانجا برسیدیم. دیدیم زنی است که آتش به زیر دیگ همیکند و کودکان چند با او هستند که گریان و نالان اند. عمر با ایشان گفت: السلام علیکم یا اصحاب الضوء و نگفت یا اصحاب النار و گفت: شما را چه میشود؟ زن گفت: از سرما به رنج اندریم. عمر گفت: این کودکان بهر چه نالان اند. زن گفت: از گرسنگی همینالند. عمر پرسید که: این دیگ چیست؟ زن گفت: از برای خاموش کردن کودکان این دیگ گذاشته ام و خداوند عالم روز قیامت حال اینها را از عمر بپرسد. عمر گفت: حال اینها به عمر پوشیده است. زن گفت: چگونه به مردم والی است و از حالشان غفلت دارد؟ اسلم می گوید که عمر رو به من کرده گفت که: با من بیا. پس بیرون آمده همی دویدیم تا به بیت الصرف رسیدیم. عمر یک عدل آرد به در آورد و ظرفی روغن برداشت و گفت: اینها به دوش من کن. من گفتم: مرا سزاوار است که اینها بردارم. گفت: آیا به قیامت نیز بار مرا تو خواهی کشید؟ پس خود آنها را به دوش گرفته. برفتیم و آرد و روغن نزد آن زن بردیم. زن پاره ای آرد گرفته به دیگ بریخت و عمر زیر دیگ همی دمید و دود گرداگرد ریش او همی پیچید تا اینکه پخته شد. قدری روغن نیز در دیگ بینداخت و با زن گفت: کودکان را سیر کن. کودکان بخوردند و سیر شدند و همان آرد و روغن نزد آن زن گذاشته به در آمدیم. عمر با من گفت: یا اسلم، من دیدم که آتش روشن است ولکن کودکان از گرسنگی گریان اند؛ دوست داشتم که باز نگردم مگر اینکه سبب آتش کردن بدانم.

     

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

    چون شب شصت و چهارم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، نزهت الزمان گفت: ای پادشاه جهان، فصل دوم از باب ادب در اخبار صالحان است.

     حسن بصری گفته که: بنی آدم از دنیا به در نرود مگر اینکه سه چیز را افسوس خورد: یکی به تمتع نگرفتن از آنچه گرد آورده و یکی به نرسیدن آرزوها و یکی به توشه نداشتن راهی که به آن راه خواهد رفت.

     

    از سفیان پرسیدند: کسی که مال داشته باشد زاهد تواند بود؟ سفیان گفت: آری، وقتی که بلا بدو رسد صبر کند و وقتی که نعمت رسد شکر گزارد.

     

    و گفته اند که: چون عبدالله شداد را مرگ در رسید، پسر خود محمد را بخواست و با او وصیت کرد که: ای پسر، منادی مرگ مرا ندا داد. تو در آشکار و نهان پرهیزگاری پیشه کن و نعمتهای خدا را شکر گزار و پیوسته راستگو باش که شکر موجب فراوانی نعمت و پرهیز بهترین توشه هاست.

     پس از آن نزهت الزمان گفت: ای پادشاه، این نکته ها نیز بشنو که:

     چون خلافت به عمر بن عبدالعزیز رسید نزد فرزندان و خانگیان خود آمد و آنچه که در دست ایشان بود بستد و در بیت المال بگذاشت. ایشان به عمه عمر که فاطمه دختر مروان بود، شکایت کردند. فاطمه کس پیش عمر فرستاد که با تو ملاقات خواهم کرد. شب پیش عمر برفت. عمر او را از استر فرود آورد و با هم بنشستند. گفت: ای عمه، تو به سخن گفتن سزاوار هستی زیرا که تو حاجت داری، بازگو که مراد تو چیست؟ فاطمه گفت: به سخن گفتن ترا شاید. عمر گفت: جناب باری، محمد علیه السلام را رحمت عالمیان فرستاد و هرچه خوب بود از برای او بگزید، پس از آن محمد را به سوی خود بازخواند.

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

    چون شب شصت و پنجم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، عمر بن عبد العزیز با فاطمه گفت: خدای تعالی پیغمبر را به سوی خود بازخواند و از برای مردم نهری بر جا گذاشت که از آن نهر سیراب شوند. چون ابوبکر خلیفه شد، نهر را به جای خود گذاشت و به مجرای خویش جاری کرد و خدا را خشنود بداشت. پس از آن خلافت به عمر رسید. او نیز کارهای نیکو کرد و بسی مشقتها کشید. چون عثمان خلیفه شد، از آن نهر، نهر دیگر جدا کرد. پس از آن نهر، نهرها جدا کرد و بعد از او یزید و مروانیان نیز بدین سان همی کردند تا اینکه نوبت به من افتاده. من همی خواهم که نهر به جای خود بازگردانم. فاطمه گفت: اگر سخن همین است که تو گفتی، مرا سخنی نیست. پس برخاسته نزد فرزندان و پیوندان عمر بازگشت و با ایشان گفت که: عمر سخنانی گفت که مرا مجال سخن گفتن نماند.

     

    نزهت الزمان گفت: عمر را از این گونه حکایات بسیار است و از آن جمله است اینکه:

     

    یکی از معتمدین گفته که: در خلافت عمر بن عبدالعزیز، به گوسفند چرانی گذشتم. گرگان به گوسفندان به یکجا دیدم. گمان کردم که آن گرگان، سگان شبان هستند و گرگ با گوسفندان تا آن روز ندیده بودم. از شبان پرسیدم که: این همه سگان بهر چیست؟ شبان گفت: اینها گرگان اند نه سگان. گفتم: چگونه گرگان با گوسفندان اند و به ایشان آسیب نمی رسانند؟ شبان گفت: چون سر به سلامت باشد تن نیز به سلامت خواهد بود.

     

    و دیگر روایت کرده اند که: روزی عمر بن عبدالعزیز بر منبر گلین خطبه می خواند. چون حمد و ثنای الهی به جا آورد، با مردم دو سخن گفت. نخست گفت: ایها الناس، درون را خوب کنید تا بیرون نیز خوب شود. پس از آن گفت: کار دنیا را نکو کنید تا کار عقبی نکو گردد.

     

    روزی مسلمه با عمر بن عبدالعزیز گفت: اگر اجازت دهی متکایی از بهر تو سازیم که گاهی بدان تکیه کنی. گفت: می ترسم که به روز قیامت به ذمت من وبالی باشد. پس از آن فریاد کشیده بیخود افتاد. فاطمه گفت: یا مریم، یا مزاحم، و یا فلان، این مرد را ببینید. پس فاطمه پیش رفته آب بر او بپاشید و به هوشش آورد. دید که فاطمه گریان است. گفت: ای فاطمه، از بهر چه گریانی؟ فاطمه گفت: ترا افتاده دیدم، از زمان مرگ تو یاد کردم که بدین سان خواهی افتاد و از ما جدا خواهی شد و سبب گریستنم این بود. عمر گفت: گریستن بس است. آن گاه عمر خواست که برخیزد، نتوانست و بیفتاد. فاطمه او را در آغوش گرفت و بر احوال او بگریست.

     

    پس نزهت الزمان تتمه فصل را در حضور ملک شرکان و قاضیان همیگفت.

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

     

    چون شب شصت و ششم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، نزهت الزمان تتمه فصل دوم را چنین گفت:

     

    اتقاقا عمر بن عبدالعزیز به حاجیان بیت الله کتابی نوشت و آن این بود: اما بعد من خدا را در شهرالحرام و در بلدالحرام در روز حج اکبر گواه می گیرم که من دشمن آن کسم که شما را ستم کند و از من به ظلم کس اجازت نیست، زیرا که ستم رسیدگان را از من خواهند پرسید و آگاه باشید که هر عاملی از عمال من از حق میل کند و مخالفت سنت و کتاب چیزی به جای آورد، شما را اطاعت او نشاید تا اینکه به سوی حق بازگردد.

     

    یکی از ثقات گفته است که: پیش عمر بن عبدالعزیز رفتم. در پیش روی او دوازده درم دیدم. گفت: آنها را برداشته به بیت المال برند. من گفتم: ای خلیفه، تو فرزندان خود را بی چیز و محتاج کردی؛ چیزی به ایشان بده. پس مرا به نزدیک خود خواند و گفت: اینکه می گویی چیزی به فرزندان و عیال خود بده، سخنی است ناصواب. زیرا که خدای تعالی به اولاد من کفیل و روزی دهنده است. آیا کسی هست که به خدا پرهیزگار شود و خدا به روزی او وسعت ندهد؟ و آیا کسی هست که از گناهان دوری کند و خدا کارهای دشوار او را آسان نکند؟ پس فرزندان و پیوندان خود حاضر آورد. ایشان دوازده تن بودند. چون ایشان را بدید، دیدگانش پر از اشک شد و با ایشان گفت که: پدر شما در میان دو چیز است: یا باید شما را مالدار کند و خود به دوزخ اندر باشد و یا باید شما بی چیز شوید و پدر شما به بهشت رود. برخیزید و بروید که شما را به خدا سپردم.

     و خالد بن صفوان روایت کرده که: با یوسف بن عمر به نزد هشام بن عبدالملک رفتیم و او با پیوندان و خادمان خود در بیرون خیمه زده بود. چون مردم به مجلس او حاضر آمدند، خود در گوشه بساط بنشست. من گفتم: ایها الخلیفه، خدا نعمتش را بر تو تمام گرداند و شادی را به اندوه نیامیزد. من نصیحتی بهتر از حدیث ملوک گذشته نیافتم که با تو بگویم. چون این سخن بشنید از متکا برخاست و راست بنشست و گفت: یا بن صفوان، بگو آنچه داری. صفوان گفت: ایها الخلیفه، ملکی پیش از تو سال گذشته بدین سرزمین آمد و با حاضران مجلس خود گفت: به بزرگی و حشمت من کس دیده اید یا نه و به هیچ کس عطا شده است مثل آنچه به من عطا شده است؟ در میان حاضران مردی بود راهرو و پیرو حق و یار مردان خدا. با ملک گفت که: از کاری بزرگ پرسیدی، اگر اجازت دهی جواب گویم. ملک اجازت داد.

    گفت: ای ملک، این دولت و حشمت که تراست، لایزال است یا زوال خواهد پذیرفت؟ ملک گفت: زوال پذیر است. آن مرد گفت: پس چگونه از چیزی پرسیدی که اندک زمانی پایدار خواهد بود و حساب آن با تو به طول خواهد انجامید؟ ملک گفت: پس گریزگاه کجاست؟ آن مرد گفت: صلاح در این است که در مملکت خویش باشی و طاعت خدا را به جا آوری و یا اینکه جامه کهن بپوشی و عبادت پروردگار کنی تا اجل ترا فرا گیرد. پس مرد از حضور ملک خواست بیرون رود گفت: چون بامداد شود، نزد تو آیم. خالد بن صفوان گفته است: چون بامداد شد، آن مرد به نزد هشام رفت. دید که از اثر پند آن مرد تاج سلطنت به زمین گذاشته سفر را آماده گشته. پس هشام چندان بگریست که زنخ او تر شد و فرمان داد که اسباب سلطنت از او دور کنند و خود به گوشه قصر بنشست. خادمان نزد صفوان آمده گفتند: ای صفوان، این چه کار بود کردی و عیش را به خلیفه تلخ ساختی.

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha