شرکان چون این سخنان بشنید دست ملکه ببوسید و گفت: منت خدای را که ترا سبب نجات من و سپاه من گردانید. ملکه گفت: تو به موکب باز گرد و سپاه بازگردان و رسولان ملک افریدون را دستگیر کن تا صدق مقال من بر تو ظاهر شود و من نیز سه روز پس از این نزد تو خواهم بود و با هم به شهر بغداد اندر شویم. چون شرکان قصد بازگشتن کرد ملکه گفت: عهد فراموش مکن. آنگاه ملکه از بهر وداع برخاست و گریان شد. شرکان را نیز به وجد و شوق بیفزود؛ سرشک از دیده فرو ریخت. ملکه ابریزه به گریستن او بگریست و این دو بیت بر خواند:
وقت سحرش چو عزم رفتن بگرفت
دل را غم جان رفته دامن بگرفت
اشکم بدوید تا بگیرد راهش
در روی نرسید دامن من بگرفت
پس شرکان از وی جدا گشته از دیر فرو آمد و بر اسب بنشست و از پل چوبین گذشته در میان درختان همی رفت تا به همان مرغزار رسید. سه تن سوار از دور پدید شدند. شرکان بر خود بترسید و تیغ برکشید. چون نزدیک شدند شرکان ایشان را بشناخت و ایشان نیز شرکان را بشناختند و از اسب پیاده شدند. وزیر دندان با دو امیر دیگر به شرکان سلام کردند. وزیر دندان سبب غیبت بازپرسید. ملک زاده همه ماجرای خویشتن که با ملکه در میان گذشته بود بیان کرد. وزیر دندان شکر خدای تعالی به جا آورد و سپاه را فرمان رحیل داد.
و اما رسولان ملک افریدون رفته بودند که ملک را از آمدن ملک زاده شرکان آگاه کنند. ملک پس از آگاهی، سپاه فرستاده بود که شرکان را بگیرند و سپاهش را بکشند و اسیر کنند. پس شرکان با سپاه خویش کوچیده همی رفتند تا بیست و پنج روز منازل سپردند و به سامان مملکت خویشتن برسیدند. از برای راحت در آنجا فرود آمدند. مردم بلوک و نواحی، جیره و علیق حاضر آوردند تا دو روز در آنجا برآسودند. پس از آن کوس رحیل بزدند و سپاهیان به قصد شهرهای خویشتن سوار شدند و شرکان با صد تن سوار در آنجا بماند. پس از ارتحال سپاه، شرکان نیز با آن یکصد تن سوار گشته دو فرسخ از منزلگاه دور شدند و در میان دو کوه به تنگنایی رسیدند. دیدند که از برابر، گردی جهان را فرو گرفت و چون گرد بنشست یکصد سوار دلیر که در اسلحه جنگ غوطه ور بودند پدید آمدند و بانگ به شرکان زدند و گفتند که: به آرزوی خود رسیدیم و بر غنیمت دست یافتیم. اکنون از اسبان فرود آیید و اسلحه و اسباب به ما سپارید تا ما بر جانهای شما ببخشیم و از کشتن شما درگذریم. شرکان چون این بشنید در خشم شد و گفت: ای پست ترین نصرانیان، اینکه جرئت کرده به سرزمین ما قدم نهاده اید بس نیست که با ما بدین گونه سخنان همی گویید؟ شما را گمان اینکه از دست ما خلاص خواهید یافت و به شهرهای خویش باز خواهید گشت! پس بانگ بر سواران خود زد و گفت: این سگان را از هم بپاشید. و خود نیز تیغ برکشیده به فرنگیان حمله آوردند و فرنگیان نیز دلیرانه به مصادمت پیش آمدند. تا شامگاه دلیران از هر دو طرف جدال کردند. چون تاریکی شب، جهان بگرفت، یلان از هم جدا گشتند. شرکان سواران خود جمع آورد دید کس را جراحتی نیست بجز چهار نفر که زخمهای سبک دارند. شرکان گفت: من همه عمر به قتال اندرم و بس دلیران دیده ام. چنین یلان شجاع ندیده بودم. سواران گفتند: ای ملک زاده، در میان ایشان سواری هست بس شجاع و دلیر، ولی با هرکدام از ماها که مقابل می شد چشم از او می پوشید و او را نمی کشت. به خدا سوگند که اگر فردا قصد کشتن ما کند یکی از ما جان به در نخواهد برد. شرکان از این سخن حیران شد و گفت: «چو فردا شود، فکر فردا کنیم». و فرنگیان نیز به سرخیل خودشان گرد آمدند و گفتند که ما امروز از ایشان غنیمتی نبردیم. سرهنگ ایشان نیز وعده فردا بداد.
آن شب هر دو گروه در جایگاه خویش بسر بردند. چون روز برآمد، ملک زاده شرکان با دلیران بر اسب بنشستند و به مبارزت به میدان قدم نهادند. دیدند که فرنگیان صف کشیده ایستاده اند. شرکان گفت: به مبارزت مبادرت کنید. یکی از فرنگیان فریاد کرده گفت: امروز یک یک قتال خواهیم کرد. پس سواری از سواران شرکان به مبارزت قدم گذاشت و رجز همی خواند و همی گفت:
کند بدخواه را سر در گریبان
به کارم هر که مالد آستین را
چو گرزم من که میرانم به یک چوب
سگان حمله و شیران کین را
ز سختی چوب ما در شد به آهن
مبادا کسی خورد چوب چنین را
دلیری اشهب سوار از فرنگیان که هنوز خط به عارضش ندمیده بود اسب به میدان راند و زد و خورد همی کردند که فرنگی، مبارز شرکان را با نیزه سرنگون کرد و بازوان بسته اسیرش برد. فرنگیان شادی کردند و مبارز دیگر فرستادند. از مسلمانان نیز دیگری به میدان شتافت. ساعتی در زد و خورد بودند که فرنگی او را از اسب بینداخت و بازوان بسته اسیرش کرد.
پیوسته یک یک از مسلمانان به مبارزت میرفتند. فرنگیان اسیرشان همی کردند تا اینکه شب شد و تاریکی جهان را فرو گرفت و از مسلمانان در آن روز بیست سوار به اسیری برده بودند. شرکان چون این بدید کار به او دشوار شد و مصیبت بزرگ گردید و سواران خود را جمع آورده با ایشان گفت که: فردا خود به میدان شوم و بزرگ فرنگیان را به مبارزت بخواهم و از او بازپرسم که بدین سرزمین از بهر چه آمده اند و او را از جنگ بترسانم. اگر صلح کنند صلح کنیم وگرنه جنگ خواهم کرد. پس در آنجا بخسبیدند. چون روز برآمد هر دو گروه سوار گشته صف بر کشیدند. شرکان به میدان مبارزت قدم نهاده گفت:
منم آن زورمند هشت پهلو
که پهلو بشکنم خصمان دین را
کنم دروازه پیدا بهر زخمم
اگر کوبم حصار آهنین را
و سپهسالار فرنگیان نیز به مبارزت شرکان پیش آمده رجز همی خواند:
منم که نوبت آوازه صلابت من
چو صیت همت من در بسیط خاک افتاد
به هیج کار جهان روی برنیاوردم
که آسمان در دولت به روی من بگشاد
چون رجز به انجام رسانید، شرکان با دل پر خشم بدو حمله کرد و او نیز با شرکان به مصادمت برآمده و به جدال و حرب مشغول بودند تا اینکه تاریکی جهان را فرو گرفت. هر دو گروه به جای خویش بازگشتند. شرکان با سواران خود گفت که: تا امروز چنین دلیر و شجاعی ندیدم. ولی او را خصلتی است که از دیگران ندیده بودم و آن این است که هرگاه به خشم چیره می شود و مجال طعن می یابد نیزه به کف بگرداند و با ته نیزه بزند و من نمی دانم که کار من با او به کجا خواهد رسید. پس شرکان بخفت. چون روز برآمد سردار فرنگیان در میان میدان بایستاد و شرکان نیز به مبارزت قدم نهاد و تا شامگاه به قتال اندر بودند. آنگاه به مقر خویش بازگشتند. هر یک در مقام خویش شب را به روز آوردند و بامداد هر دو طرف سوار گشته به همدیگر حمله کردند و تا نیمه روز جدال همی کردند. آنگاه فرنگی حیلتی کرده لجام اسب شرکان بگرفت. قضا را در همان حال اسب فرنگی سکندری خورد و فرنگی بیفتاد. شرکان تیغ برکشید که او را بکشد. او بانگ به شرکان زد و گفت: چون زنان مغلوب شوند، دلیران را نشاید که با آنها چنین معامله کنند. شرکان چون این بشنید او را نیک نظر کرد دید که ملکه ابریزه است.
پس شمشیر بینداخت و زمین ببوسید و با ملکه گفت: چه ترا به این کار بداشت و این کارزار از بهر چه بود؟ ملکه گفت: قصد من امتحان تو بود و خواستم که پایداری تو در معرکه قتال ببینم و این سواران که می بینی همه کنیزان من هستند که سواران ترا غالب آمدند و اگر اسب من سکندری نمی خورد شجاعت و جلادت من نیز بر تو آشکار می گشت. شرکان به سخن او تبسم کرد و با او گفت: منت خدای را که نعمت وصال تو به من عطا کرد.
نوری از روزن اقبال درافتاد مرا
که از او خانه دل شد طرب آباد مرا
پس از آن ملکه بانگ بر کنیزان زد که رحیل را آماده شوید. کنیزکان فرمان بپذیرفتند. شرکان نیز به رحیل فرمان داد. پس همگی با هم بکوچیدند و تا شش روز همی رفتند. آنگاه شرکان با ملکه و کنیزان گفت که لباس فرنگیان بکنند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب پنجاه و یکم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، شرکان با ایشان گفت: جامه فرنگیان بکنند و جامه دختران رومیان در بر کنند. ایشان نیز بدان سان کردند. پس از آن شرکان جمعی از سواران خود به بغداد فرستاد که ملک نعمان را از آمدن شرکان و ملکه ابریزه بیاگاهانند که مردم شهر و سپاه را به استقبال بفرستد. فرستادگان برفتند و شرکان با ملکه در همان جا فرود آمده شب به روز آوردند و هنگام بامداد سوار گشتند و به قصد شهر روان شدند. ناگاه وزیر دندان با هزار سوار پدید شدند که به فرمان ملک نعمان به استقبال ملکه و ملک زاده شرکان همی آمدند. چون نزدیک رسیدند از اسبان فرود آمده در پیش ملک زاده زمین ببوسیدند و به اجازه ملک زاده سوار گشته همی رفتند تا به بغداد برسیدند و داخل قصر ملک نعمان شدند. ملک زاده شرکان به پیش پدر رفت و آستان نیاز ببوسید. ملک نعمان پسر را در آغوش گرفت و ماجرا باز پرسید. ملک زاده حدیث خویش از آغاز تا انجام فرو خواند. چون ملک نعمان از نیکوییهای ملکه ابریزه آگاه شد رتبه ملکه در نزد او افزون گشت و به دیدار ملکه آرزو مند گردید و او را بخواست. شرکان به پیش ملکه رفت و گفت: ملک ترا می خواهد. ملکه اطاعت کرده به آستان ملک نعمان رفت. ملک به فراز تخت برنشسته بود. حاضران را بیرون کردند. جز خواجه سرایان کس نماند.
چون ملکه حاضر شد، زمین آستان بوسه داد و به گفتار نغز سخن گفت. ملک را از فصاحت او عجب آمد و به نیکیهای او که به شرکان کرده بود شکر گزارد و تحسین کرد و ملکه را اجازت نشستن داد. ملکه برنشست و قاب از روی چون آفتاب برافکند و او را حسن و جمال چنان بود که شاعر گفته:
ای برشکسته سنبل مشکین به نسترن
ماه غزلسرای من و سرو سیم تن
در پیچ زلف توست هزاران هزار تاب
در سحر چشم توست هزاران هزار فن
ملک نعمان را از دیدن جمالش خرد به زیان رفت و به خود نزدیکترش بنشاند و قصر جداگانه از برای او و کنیزانش مخصوص کرد. پس از آن، از سه گوهر گرانبها تفتیش کرد. ملکه گفت: آنها در نزد من است. آن گاه حقه زرین به در آورد و سر حقه باز کرده سه گوهر قیمتی را به در آورد و بر ملک هدیه نمود و از پیش ملک بیرون آمد، ولکن ملک را دل با او برفت.
پس از آن ملک نعمان، ملک زاده شرکان را حاضر آورد و یکی از سه گوهر بدو داد. شرکان از دو گوهر دیگر باز پرسید. ملک گفت: یکی از برادرت ضوءالمکان و دیگری از خواهرت نزهت الزمان است. چون شرکان شنید که او را برادری است ضوءالمکان نام، روی بر پدر کرده و گفت: ای ملک جهان، ترا بجز من نیز پسری هست؟ ملک گفت: آری هست و اکنون شش ساله است. نام او ضوءالمکان برادر نزهت الزمان است و هر دو به یک شکم بزادند. ملک زاده شرکان از این خبر تنگدل شد ولی راز خود پوشیده داشت و گوهر بر جای گذاشته از پیش پدر برخاست و از غایت خشم حیران همی رفت تا به قصر ملکه ابریزه درآمد.
ملکه چون او را بدید بر پای خاست و شکرگزاری کرد و او را و ملک را ثنا گفت و بنشست و ملک زاده را در پهلوی خویشتن بنشاند. ملکه در روی شرکان آثار خشم بدید و از سبب آن بازپرسید. ملک زاده سبب بازگفت که: ملک نعمان را از صفیه پسری و دختری هست ضوءالمکان و نزهت الزمان نام و با ملکه گفت که: ملک دو گوهر از آن سه گوهر به پسر و دختر داده و یکی را از بهر من نگاه داشته و مرا تا اکنون به ضوءالمکان آگاهی نبود و بر تو نیز همیترسم که ملک ترا به خویشتن کابین کند که من از او علامت طمع دیدم. ملکه گفت: ای ملک زاده، پدرت بر من دست ندارد و من به فرمان او نیستم. بی رضای من نتواند مرا کابین کند و اگر به قهر و جبر کابین کند من خویشتن را بکشم. ولی مرا بیم از آن است که پدر من بشنود که من بدینجا آمده ام و با ملک افریدون متفق گشته با سپاه بیکران بیایند. شرکان گفت: ای خاتون، چون تو به بودن در اینجا راضی شوی باکی نیست. اگر سپاه روی زمین با ما دشمنی کنند هر آینه بدیشان غالب شویم. ملکه گفت: هرچه روی دهد نیکوست ولی من اگر از شما نکویی ببینم در اینجا بمانم وگرنه خواهم رفت. پس از آن ملکه کنیزکان را گفت خوردنی حاضر آوردند. شرکان اندک چیزی خورده با غم و اندوه به خانه خود رفت.
و اما ملک نعمان، چون پسرش شرکان از پیش او به در رفت او نیز برخاسته به نزد صفیه دختر ملک افریدون رفت و گوهرها با خود برد. چون صفیه ملک را بدید بر پای خاست و زمین بوسه داد. ملک بنشست. ضوءالمکان و نزهت الزمان بیامدند. ملک ایشان را بوسیده در کنار گرفت و به بازوی هر یک گوهری بیاویخت. ایشان شادمان گشته به نزد مادر برفتند. صفیه نیز از احسان ملک فرحناک شد و ملک را ثنا گفت. پس ملک با صفیه گفت: تو دختر ملک افریدون بودی چرا به من نگفتی تا ترا گرامی بدارم و به رتبت تو بیفزایم؟ صفیه گفت: ای ملک، از این بیشتر منزلت چه خواهم کرد. اکنون احسان و نکویی ملک مرا فراگرفته و پسر و دختری از ملک، خدا به من عطا فرموده.
ملک را سخنان او عجب آمد و گفتار نغز او را بپسندید. پس بیرون آمده قصری رفیعتر و وسیعتر از برای صفیه و اولادش تعیین کرد و خادمان ترتیب داد و دانشمندان به آموزگاری ایشان بگماشت و بر وجه مقرری ایشان بیفزود. ولکن ملک نعمان را دل بر ملکه ابریزه مشغول بود و شبانه روز به خیال او بسر می برد و هر شب به نزد ملکه رفته با او حدیث گفتی و از هر سوی سخن راندی و در میان گفتگو به قصد خود اشارت می کرد. ولی ملکه پاسخ نمی داد، بلکه می گفت: ای ملک جهان، مرا به مردان حاجتی نیست. چون ملک ممانعت او را بدید به حرص و شوق افزود و وجد و عشقش به زیادت انجامید. ناگزیر مانده وزیر دندان را حاضر آورد و از راز خویشتن بیاگاهانید. وزیر دندان گفت: چون شب در آید پاره ای بنگ برداشته به نزد ملکه شو با او به شراب خوردن بنشین و در انجام کار بنگ را در قدحی کن و به او بده. چون آن قدح درکشد بنگ بدو چیره گشته بیهوش کند و ملک را مقصود حاصل شود.
ملک را تدبیر وزیر پسند افتاد. پاره ای بنگ از خزانه به در آورد که اگر پیل آن را ببویدی تا یک سال مست و بیهوش گشتی. پس آن بنگ را در جیب گذاشت. چون پاسی از شب برفت به نزد ملکه بیامد. ملکه بر پای خاست و زمین بوسه داد. ملک بنشست و ملکه را در پهلوی خویش بنشاند و از هر سوی حدیث میگفت تا اینکه ملک شراب بخواست سفره شراب بگستردند و ظرفها فرو چیدند و شمعها بیفروختند و نقل و میوه بیاوردند. ملک نعمان با ملکه باده همیگساردند و منادمت همی کردند تا اینکه ملک دید که مستی بر ملکه چیره گشته. بنگ را از جیب به در آورده و بر قدحش بینداخت بدان سان که ملکه ندانست. پس قدح به ملکه داد. او نیز قدح گرفته بنوشید. ساعتی نرفت که بنگ بدو چیره گشت و هوشش به زیان اندر شد. ملک برخاسته دید که ملکه بر پشت افتاده و جامه های او این سو و آنسو گشته. ملک را طاقت نماند و خودداری نتوانست. در حال بکارتش را برداشت و از نزد ملکه بیرون آمد. پس کنیزکی از کنیزکان ملکه را که مرجانه نام داشت نزد او فرستاد. مرجانه چون نزد ملکه آمد دید که ملکه بر پشت افتاده خون از او همی رود. مرجانه دستارچه گرفته خون از او پاک کرد.
چون بامداد شد مرجانه برخاسته دست و پا و روی ملکه را بشست و گلاب آورده رو و دهان ملکه را با گلاب بشست. ملکه عطسه بزد و پاره ای بنگ را قی کرده به خود آمد و با مرجانه گفت: مرا از کار خویشتن بیاگاهان. مرجانه گفت: من ترا بر پشت افتاده دیدم و خون از ساقهای تو همی رفت. ملکه دانست که ملک نعمان با او در آمیخته. ملول و غمین شد و با کنیزکان گفت: هر کس خواهد که نزد من آید منعش کنید و بگویید که بیمار و رنجور است. پس خبر به ملک نعمان رسید که ملکه بیمار و رنجور است. ملک همه روزه شربت و دارو و معجون از برای او همی فرستاد. تا چند ماه ملکه از همه کس پوشیده و در حجاب اندر به گوشه ای نشسته بود و ملک را نیز آتش شوق فسرده شد و از ملکه یاد نمی کرد. اما در ملکه آثار حمل پدید آمد. جهان بر وی تنگ شد. کنیزک خود، مرجانه را نزد خود خواند و گفت: بدان که کس با من ستم نکرده من خود با خویشتن ستم کردم و از پدر و مادر و شهر خویش دور گشتم. و اکنون قوت و قدرت از من برفته بر اسب نتوانم نشست. هرگاه من در اینجا بزایم همه کس مرا سرزنش و ملامت خواهند کرد و کنیزکان همه دانسته اند که ملک نعمان بکارت از من برداشته و اگر من بخواهم به نزد پدر روم به چه رو توانم رفت. مرجانه گفت: فرمان تراست که من خدمت را پذیره ام. ملکه گفت: همی خواهم که پنهان از اینجا به در روم و بجز تو کس از کار من آگاه نشود تا به نزد پدر شوم که دست شکسته وبال گردن است. مرجانه گفت: رایی است صواب.
پس ملکه آماده سفر شد و راز پوشیده همی داشت تا اینکه ملک به نخجیرگاه رفت و شرکان نیز به سرحدی رفت که چندی در آنجا بماند. ملکه با مرجانه گفت که: امشب همی خواهم بیرون روم، ولی با تقدیر چگونه کنم که هنگام ولادت نزدیک است. اگر چهار روز بدینجا مانده بزایم، آنگاه رفتن نتوانم. پس ساعتی به فکر اندر شد و با مرجانه گفت: مردی پیدا کن که با ما به سفر رود و خدمتهای ما را انجام دهد. مرجانه گفت: ای خاتون، به خدا سوگند که بجز غلام سیاه غضبان نام کس را نشناسم و او از غلامان ملک نعمان و قصر ما را دربان است. من اکنون بیرون رفته با او سخن گویم و وعده مال دهم و با او گویم که اگر به نزد ما بمانی هر کس را که خواهی به کابین تو بیاوریم. ملکه گفت: او را نزد من حاضر آور تا با او سخن گویم. مرجانه رفت و غضبان را بیاورد. غضبان زمین ببوسید.
ملکه چون غضبان را بدید از او نفرت کرد و دلش از وی برمید، ولی ناچار به او گفت که: ای غضبان، می توانی که در حادثات معین ما شوی و اگر کار خود بر تو ظاهر کنم راز من بپوشی؟ غلامک چون بدو نظر کرد و جمال او بدید بدو مفتون گشت و گفت: ای ملکه، هرچه گویی سر نپیچم. ملکه گفت: همی خواهم که در این ساعت دو اسب از اسبان ملک از برای من و مرجانه آماده کنی و به هر اسب خورجینی از زر و گوهر بگذاری و ما را به مملکت پدرم ملک حردوب برسانی که در آنجا ترا از مال بی نیاز کنم. غضبان چون این سخن بشنید فرحناک شد و گفت: به جان منت پذیر هستم. در حال غلامک برفت و با خود همی گفت که به مراد خود رسیدم. اگر ایشان دعوت مرا اجابت نکنند هر دو را بکشم و مال بگیرم.
چون ساعتی شد باز آمد و سه اسب با خود بیاورد. ملکه بر اسب بنشست ولی از آبستنی دردناک بود و خودداری نمی توانست و مرجانه نیز به اسبی سوار شد و غلامک نیز سوار گشته شبانه روز اسب همی راندند تا به میان دو کوه رسیدند که از آنجا تا مملکت پدر ملکه یک روز مصافت بیش نمانده بود. آنگاه ملکه را درد زاییدن گرفت و بر اسب نشستن نتوانست. با غضبان و مرجانه گفت: فرود آیید که مرا هنگام زادن است. ایشان از اسب فرود آمدند و ملکه را نیز به زیر آوردند، ولی ملکه از غایت درد از جهان بی خبر بود.
پس غضبان با تیغ برکشیده پیش ملکه بایستاد و گفت: ای خاتون، مرا از وصل خود کام ده و با من در آمیز. چون ملکه این سخن بشنید بدو نگاه کرده گفت: من به ملوک راضی نبودم اکنون این مملوک سیاه از من کام همی خواهد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب پنجاه و دوم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، ملکه با غضبان گفت: ای غضبان، وای بر تو، کار من به اینجا رسیده که تو با من چنین سخن گویی و از من تمنای وصال کنی. پس ملکه گریان شد و گفت: ای زاده زنا، و ای پرورده کنار روسپی ها، ترا گمان این است که همه مردم به رتبت یکی هستند. چون غلامک دل سیاه این سخنان بشنید در خشم شد و ملکه را با تیغ ستم بکشت و خورجین و زر و گوهر برداشته بگریخت و ملکه ابریزه کشته بر خاک بیفتاد.
مرجانه پسری را که ملکه زاده بود به کنار گرفته بر ملکه همی گریست که ناگاه گردی جهان را فرو گرفت. چون گرد بنشست سپاه بیکران از رومیان پدید آمدند و ایشان سپاه ملک حردوب پدر ملکه ابریزه بودند و سبب آمدن ایشان این بود که چون ملک حردوب شنید که دخترش با کنیزکان به بغداد رفته و در پیش ملک نعمان هستند، سپاهی برداشته بیرون آمد. چون بدینجا رسید ملکه ابریزه را دید که بر خاک و خون غلتیده و مرجانه، کنیز او گریان نشسته. ملک حردوب خود را از اسب بینداخت و بیخود گشت. سواران نیز پیاده شدند و آواز به گریه و خروش بلند شد. چون ملک به خویش آمد از مرجانه حدیث باز پرسید. مرجانه قصه بر او فرو خواند. ملک حردوب از شنیدن حکایت گریان شد و جهان در چشمش تاریک گردید. پس فرمان داد ملکه را به تابوت گذاشتند و به قساریه بازگشتند و تابوت را به قصر اندر آوردند.
آنگاه ملک به نزد مادرش ذات الدواهی رفت و از حادثه آگاهش کرد که نخست ملک نعمان به حیلت بکارت دختر من برداشته پس از آن غلامک سیاه او را کشته است. به حق مسیح سوگند که ناچار انتقام از ایشان بکشم و ننگ از خویشتن بردارم وگرنه خود را هلاک سازم. پس بگریست و بخروشید.
آنگاه ذات الدواهی گفت: ای فرزند، دختر ترا جز مرجانه دیگری نکشته که مرجانه او را ناخوش میداشت. پس از آن ذات الدواهی با پسرش گفت: محزون و غمین مباش که به حق مسیح سوگند که من از ملک نعمان برنگردم تا او را و پسران او را بکشم و به او کاری کنم که در همه شهرها مذکور شود. ولکن ترا باید که فرمان من بپذیری و آنچه گویم به جای آوری. ملک حردوب با مادرش گفت: به حق مسیح سوگند که سر مویی مخالفت نکنم.
ذات الدواهی گفت: چند دختر بکر حاضر کن و دانشمندان نیز بیاور و بسی مال به دانشمندان ده که دختران را حکمت و ادب و اشعار و منادمت ملوک بیاموزند. ولی دانشمندان از مسلمانان باشند که اخبار عرب و تواریخ خلقا و احوالات ملوک اسلام بیاموزند. چون دختران همه چیز یاد گیرند آنگاه به دشمن چیره شویم و انتقام از وی بگیریم از آنکه ملک نعمان به محبت دختران مفتون است. او خود سیصد و شصت کنیز داشت و یکصد کنیز ماهروی از کنیزان ملکه ابریزه در نزد او هستند. چون این دختران دانش یاد گیرند من ایشان را برداشته به بغداد سفر کنم.
چون ملک حردوب از ذات الدواهی این را بشنید خرسند شد. در حال رسولان به هر سو فرستاد و دانشمندان از شهرهای دور حاضر آورد و جیره و جامه بدیشان ترتیب داد و مال بیکران وعده کرد و دختران را نیز حاضر گردانید.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب پنجاه و سوم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، ملک حردوب به دانشمندان مال بیکران وعده کرد و دختران را نیز حاضر آورده به حکیمان سپرد و گفت که حکمت و ادب و اشعار و تواریخ به دختران بیاموزند. حکیمان فرمان پذیرفتند. ملک حردوب را کار بدینجا رسید.
و اما ملک نعمان چون از نخجیرگاه بازگشت، ملکه ابریزه را به قصر اندر ندید. تفتیش کرد خبری نیافت. این کار بر او ناهموار شد و گفت: چگونه دختری از قصر بیرون شد و هیچ کس بر او آگاه نگردید. اگر مرا مملکت بدین گونه باشد سلطنت من سودی ندارد. پس به دوری ملکه ملول و محزون بود که ملک زاده شرکان نیز از سفر بازگشت.
ملک نعمان ماجرا بر او بیان کرد و از رفتن ملکه آگاهی اش داد. شرکان در بحر اندوه غوطه خورد و شبانه روز در فرقت ملکه همیگریست.
اما ملک نعمان پس از چند روز ملکه را از خاطر فراموش کرده به تفقد ضوءالمکان و نزهت الزمان پرداخت و علما و حکما به تعلیم ایشان بگماشت. شرکان از کردار پدر در خشم شد و به برادر و خواهر رشک برد و بدین سبب رنجور گشت. روزی ملک نعمان با شرکان گفت: چون است که تنت نزار و گونه ات زرد همیشود؟ شرکان گفت: ای پدر، هر وقت بینم که تو به اولاد صفیه مهربان می شوی و با ایشان نیکویی میکنی مرا رشک می آید و بیم از آن دارم که رشک بر من غالب شود و ایشان را بکشم و تو نیز به سبب ایشان مرا بکشی و از این جهت نزار و زرد همی شوم. تمنای من این است که شهری به من واگذاری که من در آنجا بسر برم و عمر بگذارم. چون ملک نعمان این سخن بشنید و دانست که سبب ملالتش چیست، به دلجویی او بر آمد و گفت: ای فرزند، هرچه تو خواهی دعوتت را اجابت کنم و در مملکت من بزرگتر و محکمتر از قلعه دمشق جایی نیست. آن را به تو دادم. پس منشیان بخواست و منشور ایالت دمشق بنوشتند.
ملک زاده سفر را آماده شد و وزیر دندان را نیز با خود ببرد. پس پدر را وداع کرده همی رفتند تا به دمشق رسیدند. مردم دمشق به استقبال پذیره شدند و کوس و نای بزدند و شهر بیاراستند و شادی همی کردند تا اینکه شرکان به شهر اندر آمد و در مقر خود جای گرفت.
و اما ملک نعمان چون پسر را وداع کرد، حکیمان و دانشمندان نزد او بیامدند و گفتند که: فرزندان تو حکمت و ادب بیاموختند. ملک از این بشارت فرحناک شد و به حکیمان بسی مال داد و ضوءالمکان را دید که بزرگ شده و چهارده ساله گشته مایل به عبادت و دوستدار فقرا و اهل دانش است و زنان و مردان شهر بغداد او را دوست می دارند و حال بدین منوال بود تا اینکه در بغداد محمل عراق از برای زیارت مکه معظمه و مدینه منوره بسته شد. ضوءالمکان چون محمل حاجیان را بدید آرزومند بیت الله الحرام گردید و به پیش پدر رفت و اجازه سفر مکه خواست. ملک نعمان ممانعت کرد و گفت: صبر کن که سال آینده من خود به مکه خواهم رفت، ترا نیز ببرم.
چون ضوءالمکان دید که این وعده دیر خواهد کشید به نزد خواهرش نزهت الزمان رفت. دید که به نماز ایستاده. چون نماز ادا کرد ضوءالمکان با او گفت که: مرا شوق زیارت مکه و قبر نبی علیه السلام اندر دل است و از پدر اجازت خواستم، جواز نداد، قصد من این است که پاره ای مال برداشته بی خبر از همه کس به حج روم. نزهت الزمان سوگندش داد که مرا نیز با خویشتن ببر و از فیض زیارت محرومم مگذار. ضوءالمکان با او گفت: چون شب درآید و ظلمت جهان را فرو گیرد از این مکان به در آی و کس را آگاه مکن.
پس چون نیمه شب شد نزهت الزمان برخاست و پاره ای مال برداشت و جامه مردان پوشیده به در قصر روان شد. دید که برادرش ضوءالمکان اشتران آماده کرده و به انتظار ایستاده. هر دو به اشتر سوار گشته شب همی رفتند تا به حاجیان برسیدند و در میان محمل عراقی جای گرفتند و شبانه روز همی راندند تا اینکه داخل مکه معظمه گشته مناسک حج به جا آوردند و از آنجا به زیارت قبر نبی علیه السلام بیامدند. پس از آن حاجیان قصد بازگشت کردند. ضوءالمکان با خواهرش گفت که: می خواهم به بیت المقدس بروم و ابراهیم خلیل را نیز زیارت کنم. نزهت الزمان گفت: مرا شوق از تو فزونتر است. پس چارپایان کرایه کرده با مقدسیان روانه شدند. ولی نزهت الزمان را آن شب تب بگرفت و زود خلاص یافت. پس از آن ضوءالمکان رنجور شد و خواهرش پرستاری و مهربانی همی کرد و همی رفتند تا به بیت المقدس برسیدند. بیماری ضوءالمکان سخت شد. در حجره کاروانسرایی فرود آمدند و ضوءالمکان را رنجوری هر روز افزون می شد و نزهت الزمان به خدمتگزاری مشغول بود و از مالی که با خویشتن آورده بودند صرف میکرد تا اینکه پشیزی از آن مال نماند و سخت بی چیز شدند. آنگاه از جامه های خویش به خادم سرای داد که به بازار برده بفروشد. چون بفروخت قیمت آن را بدو آورد و او صرف کرد. پس از آن چیز دیگر فروخت و همچنین جامه های خود همی فروخت تا اینکه هیچ بر جای نماند. نزهت الزمان گریان شد و کار به خدا سپرد. پس ضوءالمکان با او گفت که: ای خواهر، آثار عافیت در خود می بینم، دلم به گوشت سرخ گشته مایل است. نزهت الزمان گفت: ای برادر، من روی گدایی ندارم، ولی فردا به خانه یکی از بزرگان رفته خدمت کنم و چیزی از بهر قوت تو به دست آورم. ضوءالمکان گفت: آیا پس از عزتها به ذلت اندر همیشوی؟ چگونه مرا هموار شود؟
پس هر دو بگریستند و نزهت الزمان گفت: ای برادر، ما در این شهر غریبیم. یک سال است که در اینجا هستیم و کس به حجره ما قدم ننهاده و از گرسنگی نتوان مرد. مرا جز این به خاطر نمی رسد که فردا بیرون رفته خدمت یکی از بزرگان کنم و از بهر تو قوتی بیاورم تا از مرض خلاص یابی و به شهر خویش رویم. پس نزهت الزمان ساعتی بگریست. پس از آن برخاسته روی خود با پارچه عبای کهنه که شتربانان دور انداخته بودند بپوشید و برادر را در آغوش گرفته بر دور جبینش بوسه داد و گریان گریان از پیش برادر به در آمد و نمی دانست که به کجا رود.
و ضوءالمکان انتظار خواهر همیکشید تا هنگام شام شد و نزهت الزمان بازنگشت. ضوءالمکان آن شب نیز به انتظار بنشست و از دوری خواهر پریشان شد و سخت گرسنه گردید. ناگزیر خود را از حجره بیرون افکند و خادم سرای را آواز داده با او گفت که: مرا به بازار ببر. خادم او را برداشته به بازارش افکند. مردم قدس بر او گرد آمدند و به حالت او رحمت آورده بگریستند. ضوءالمکان از ایشان به اشارت خوردنی بخواست. بازرگانان چند درم دادند و خوردنی بهر او بخریدند و بخوراندند. پس از آن او را برداشته در دکه ای به کهنه حصیری بخواباندند و ظرفی آب به بالینش گذاشتند. چون شب برآمد مردم از او پراکنده شدند و هر یک به کار خویش رفتند. چون نیمه شب شد، ضوءالمکان را خواهر یاد آمد و گریان شد و بر ضعیفی اش بیفزود و بیهوش بیفتاد.
چون بامداد بازاریان آن حالت مشاهده کردند، سی درهم فراهم آورده به شتربان دادند که او را برداشته به بیمارستان دمشقش رساند که شاید بهبودی یابد. مرد شتربان چون درمها بستد با خود گفت که: از مردن این بیمار چیزی نمانده، چگونه من او را به دمشق خواهم برد. پس او را به جایی برده پنهان داشت. چون شب برآمد بر سر تون گرمابه اش بینداخت و به راه خویش برفت. چون نزدیک صباح شد، تونتاب از برای افروختن تون بیامد. ضوءالمکان را دید که بر پشت افتاده با خود گفت: مردگان را بدینجا از برای چه انداخته اند! پس نزدیک رفته سرپایی بر او بزد. دید که همی جنبد. بانگ بر ضوءالمکان زد و گفت: شماها بد گروهی هستید، پاره ای بنگ خورده، خویشتن به هر جایی که باشد همی اندازید. چون به روی ضوءالمکان نظر کرد دید که خط به عارض ندارد و خداوند حسن و جمال است. دانست که غریبه و رنجور است. مهرش بر او بجنبید و گفت: سبحان الله، چگونه وبال
این کودک به گردن گرفتم. پیغمبر علیه السلام فرموده که: غریبان را گرامی باید داشت خاصه که بیمار باشند. پس او را برداشته به خانه خویش برد و زن خود را به خدمتگزاری او بگماشت. زن برخاسته خوابگاه بگسترد و بالین بگذاشت و آب گرم کرده دست و پای او را بشست و تونتاب به بازار رفته گلاب و شکر بیاورد. شکرش بخورانیدند و گلابش به کار بردند و جامه پاکیزه اش بپوشانیدند. پس نسیم صحت به او بوزید و بهبودی و عافیت روی بداد و بر متکا تکیه کرد. تونتاب خرسند و شادمان شد و گفت: خدایا به رتبت پاکانت سوگند می دهم که سلامت این جوان در دست من گردان.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب پنجاه و چهارم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، تونتاب خدا را به پاکان سوگند داد که سلامت این جوان در دست او کناد و تا سه روز از ضوءالمکان دور نگشت. شکر و عرق بید و گلابش همی داد و مهربانی و ملاطفت همی کرد تا آنکه جسمش به عافیت اندر شد و چشم بگشود. چون تونتاب به نزد او بیامد دید که نشسته و آثار صحت از او پیداست. گفت: ای فرزند، چگونه ای؟ ضوءالمکان گفت: الحمدلله، به عافیت اندرم. تونتاب شکر و حمد خدا را به جا آورد و به بازار رفته ده مرغ بخرید و به نزد زنش آورده و گفت: هر روز دو تا از این مرغان بکش. یکی بهر چاشت و یکی بهر شام بدین جوان بخوران. پس زن تونتاب برخاسته مرغ بکشت و به دیگ اندرش پخته بر وی بخورانید و آب، گرم کرده دست و پایش بشست. ضوءالمکان به وساده تکیه کرده بخفت. وقت پسین بیدار شد. زن تونتاب مرغ دیگر آماده کرده هنگام شام بیاورد. ضوءالمکان نشسته همی خورد که تونتاب بیامد. دید که جوان چیز می خورد. شادان شد و در نزد او بنشست و احوال باز پرسید. ضوءالمکان گفت: شکر خدای را که بهبودی پدید گشته، خدا ترا پاداش نیکو دهاد. پس تونتاب بیرون رفته شربت بنفشه و گلاب بیاورد و بدو بخورانید و تونتاب هر روز پنج درم مزد از گرمایه بگرفتی. یک درم شربت بنفشه خریده و یکی به شکر و گلاب می داد و پیوسته ملاطفت و مهربانی می کرد تا اینکه یک ماه برفت و آثار رنجوری برکنار شد و تندرستی روی داد. تونتاب و زن او خشنود و شادمان شدند. آنگاه تونتاب او را به گرمابه برد و خود به بازار گشته برگ سدر بخرید و پیش ضوءالمکان برد. ضوءالمکان تن با برگ سدر بشست و تونتاب پای او را همی شست.
چون استاد گرمابه دید که تونتاب پای ضوءالمکان همیشوید، دلاک پیش ضوءالمکان فرستاد و دلاک بیامد و با تونتاب گفت: این نقص استاد است که تو این کارها بکنی. پس دلاک سر ضوءالمکان تراشید و تن او را بشست آنگاه تونتاب ضوءالمکان را به خانه بازگردانید و جامه نیکو بر وی بپوشانید و شکر و گلاب بیاورد و بخورانید. زن تونتاب که مرغ را پخته و آماده کرده بود، پیش آورد. تونتاب لقمه لقمه از گوشت مرغ گرفته بر وی بخورانید. چون سیر بخورد، زن تونتاب آب گرم آورده ضوءالمکان را دست بشست. ضوءالمکان حمد خدا را به جا آورد. پس از آن تونتاب را ثنا گفت و گفت: خدا ترا سبب زندگانی من کرد. تونتاب گفت: این سخنان مگو و حدیث خویشتن بازگو که چرا به این شهر آمده ای و از کدام شهری؟ من در جبین تو نشان بزرگی و نجابت همی بینم. ضوءالمکان با او گفت: تو بازگو که مرا چگونه یافتی؟ تونتاب گفت: من ترا هنگام بامداد بر سر تون افتاده دیدم و چگونگی ندانستم. پس ترا برداشته در خانه خود نگاه داشتم. حکایت همین بود. ضوءالمکان گفت:
«سبحان الذی یحیى العظام و هی رمیم »
(= پاکیزه است کسی که استخوانها را که خشک و بی گوشت اند، زنده میکند).
ای برادر احسان بر من تمام کرده ای، زود باشد که به پاداش کردار خود برسی. پس از آن با تونتاب گفت: این شهر کدام شهر است؟ تونتاب گفت: مدینه قدس است. ضوءالمکان رنجهای خویش و غریبی و جدایی خواهر خود به خاطر آورده بگریست و حکایت با تونتاب حدیث کرده این ابیات بر خواند:
آه از این زندگی ناخوش من
وز دل و خاطر مشوش من
سپر زخم حادثات شده است
دل پر تیر همچو ترکش من
از همه عمر خویش نشنیده است
بوی راحت دل بلاکش من
پس از آن سخت بگریست. تونتاب گفت: گریان مشو و شکر خدا به جا آر که سلامت و تندرستی. ضوءالمکان گفت: از اینجا تا دمشق چند روز مسافت است؟ تونتاب گفت: شش روز. ضوءالمکان گفت: توانی که مرا بدانجا بفرستی؟ تونتاب گفت: چگونه ترا تنها روان سازم که تو کودک هستی و هرگاه به دمشق بخواهی بروی من با تو خواهم آمد و اگر زن من نیز به فرمان من است او نیز با ما خواهد آمد که در آنجا نزد تو بمانیم زیرا که دوری تو بر من دشوار است. پس تونتاب با زن خود گفت: میل داری که به دمشق و شام سفر کنی یا در همین جا مقیم هستی تا من این ملک زاده را به دمشق برسانم و بازگردم که او را شوق سفر دمشق در سر است و من به جدایی او شکیبا نمی توانم بود و از راهزنان نیز بر او همی ترسم. زن تونتاب گفت: من نیز با شما سفر کنم. تونتاب گفت: زهی موافقت و زهی مرافقت. پس تونتاب برخاسته متاع خانه آنچه که داشت بفروخت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب پنجاه و پنجم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، تونتاب و زن تونتاب در رفتن با ضوءالمکان به سوی دمشق یکدله شدند و درازگوشی کرایه کردند. ضوءالمکان بر آن نشسته برفتند. پس از شش شبانه روز داخل دمشق شدند و هنگام شام در جایی فرود آمدند. تونتاب به بازار رفته خوردنی بیاورد. خوردنی بخوردند و بخسبیدند. پنج روز در آنجا بماندند. روز ششم زن تونتاب بیمار شد و هر روز بیماری او سخت تر می شد و روزی چند نرفت که زن تونتاب بمرد. ضوءالمکان از دلبستگی که بدو داشت اندوهناک شد و او را محنت تازه گردید و تونتاب نیز به ملالت اندر شد، چند روز محزون بودند. پس از آن تونتاب ضوءالمکان را تسلی داده با او گفت که: ای فرزند، به از این نیست که بیرون رفته به دمشق تفرج کنیم شاید که دل را انبساطی پدید آید. ضوءالمکان گفت: « آنچه مراد شماست غایت مقصود ماست».
پس دست هم بگرفتند و برفتند تا به کنار اصطبل والی دمشق رسیدند. دیدند که صندوقها و فرشهای حریر و دیبا به اشتران بار کرده اند و اسبهای زین کرده و غلامان و مملوکان بدانجا هستند و مردم بسیار بر ایشان گرد آمده اند. ضوءالمکان با یکی از خادمان گفت: این اشتران و بارها از کیستند؟ خادم جواب داد که: اینها هدیه امیر دمشق است به سوی ملک نعمان. چون ضوءالمکان نام ملک نعمان، پدر خود، شنید چشمان پر اشک کرده این ابیات بر خواند:
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش باده خواران یاد باد
مبتلا گشتم در این دام بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد
چون ابیات به انجام رسید، تونتاب از گریستن و شعر خواندن او گریان شد و گفت: ای فرزند، هنوز از بیماری و رنجوری نرسته ای از گریستن باز بایست که از بازگشت مرض همی ترسم و تونتاب ملاطفت و مزاح همیکرد ولی ضوءالمکان را خاطر به غربت خویش و دوری نزهت الزمان مشغول بود و سرشک از دیده می ریخت و این ابیات همی خواند:
درآمدم متألم به محنت آبادی
که بر زمین نشاطش فرح نکرده عبور
عنای من چو جفای زمانه بی پایان
بلای من چو خطای ستاره نامحصور
حجاب دیده من پرده صباح و مسا
کمند گردن من رشته سنین و شهور
نه دار محنتم از شمع اختران روشن
نه بیت عزتم از دور آسان معمور
و توتتاب نیز به گریستن ضوءالمکان و مردن زن خویش می گریست. ولکن پیوسته ضوءالمکان را دلداری داده مهربانی همی کرد تا اینکه روز بر آمد. تونتاب با ضوءالمکان گفت: مگر یاد شهر خود کرده ای؟ ضوءالمکان گفت: آری، بیش از این طاقت غربت ندارم. اکنون ترا به خدا می سپارم و خود با همین شترداران، اندک اندک خواهم رفت تا به شهر خویش برسم. تونتاب گفت: دوری تو بر من سخت دشوار است. من نیز با تو بیایم و نکویی بر تو تمام کنم و خدمت به انجام رسانم. ضوءالمکان فرحناک گشته گفت: خدا ترا پاداش نیکو دهاد.
پس تونتاب بیرون رفته درازگوشی بخرید و توشه آماده کرد و با
ضوءالمکان گفت: خدا مرا اعانت کند تا ترا مکافات بدهم که تو از نیکویی چیزی بر جا نگذاشتی. پس صبر کردند تا شب برآمد و ظلمت جهان را فرو گرفت، توشه به درازگوش نهاده راه بغداد پیش گرفتند. ضوءالمکان را کار بدین گونه شد.
اما نزهت الزمان خواهر ضوءالمکان، چون از ضوءالمکان جدا گشت و از کاروانسرا به در آمد، گریان شد و ندانست که به کدام سوی رود. خاطرش مشغول ضوءالمکان و خیال وطن و پیوندان از دلش به در نمی رفت و به درگاه خدا می نالید و این ابیات همی خواند:
مرا دلیست پریشان به دست غم پامال
چنان که هیچ کسم نیست واقف احوال
شکسته خاطرم و تنگدل چو حلقه میم
خمیده پشت و جفادیده گاه غصه چو دال
تنم ز مویه چو مو شد ز جور دور دغا
دلم ز غصه گردون دون ز ناله چو نال (= نی )
پس نزهت الزمان می رفت و به چپ و راست خویشتن نگاه می کرد. ناگاه شیخی بدوی با پنج تن عرب برسیدند و نزهت الزمان را دیدند که با عارضی چون قمر و پاره ای کهنه عبا بر سر همی رود. شیخ با خود گفت: این دختر بسی خداوند جمال است، ولی چنین می نماید که بی چیز و پریشان روزگار است. اگر از مردم این شهر یا مردم شهر دیگر باشد من ناگزیرم از آنکه او را به دست آرم. پس کم کم بر اثر او روان شد تا به کوچه ای تنگ رسیدند. بدوی نزهت الزمان را ندا داد و با او گفت: ای دختر، تو آزادی یا مملوک هستی؟ نزهت الزمان گریان گریان پاسخ داد که: به خدا سوگندت می دهم که بر ملالت من میفزای. بدوی گفت: ای دختر، مرا شش تن دختران بودند، پنج تن از ایشان بمرد و کوچکتر ایشان مانده است. من خواستم از تو بپرسم که از مردم این شهر، یا غریب هستی؛ بلکه ترا نزد او برم تا همدم و مونس او شوی و او به تو مشغول گردد و حزن خواهران فراموش کند و اگر کسی نداشته باشی ترا به فرزندی بگزینم. نزهت الزمان چون این بشنید با خود گفت: امید هست که در پیش این شیخ آسوده خاطر شوم. پس سر از حیا به زیر افکند و گفت: ای شیخ، من دختری هستم غریب و برادری بیمار و رنجور دارم. من با تو به خانه آیم و روزها نزد دختر تو بمانم. ولی چون شب شود باید نزد برادرم شوم. اگر شرط قبول کنی با تو بیایم و بدان که من عزیز بودم ذلیل گشته ام. من و برادرم از بلاد حجاز آمده ایم. بیم از آن دارم که او جای مرا نشناسد. بدوی چون سخن او بشنید با خود گفت: به مطلوب خود رسیدم. پس با نزهت الزمان گفت که: قصد من همین است که تو روزها مونس دختر من باشی و شبها به نزد برادر روی و اگر بخواهی برادر را نیز به خانه من بیاور.
الغرض، بدوی نرم نرم سخن می گفت و او را دلگرم همی کرد تا اینکه نزهت الزمان خواهش او بپذیرفت و بر اثر او روان شد. چون بدوی به یاران خود رسید ایشان بار بر شتران بسته و آماده ایستاده بودند. و این بدوی، قاطع الطریق و دزدی حیلت باز بود و حکایت دروغ می گفت و قصدش این بود که بیچاره نزهت الزمان را به دام حیله بیندازد. پس بدوی بر اشتری نشسته و نزهت الزمان را بر عقب خود سوار کرد و اشتر همی راندند تا شب از نیمه گذشت. و نزهت الزمان دانست که بدوی با او حیله کرده گریان شد و فریاد برکشید.
چون نزدیک سحر شد از اشتر به زیر آمدند. بدوی پیش نزهت الزمان آمد و با او گفت: ای دخترک روستایی، این گریه و فریادت بهر چه بود؟ اگر پس از این گریستن ترک نکنی ترا چندان بزنم که هلاک شوی. نزهت الزمان چون سخن او بشنید آرزوی مرگ کرد و با شیخ بدوی گفت: ای پیر خرف، و ای شیخ خبیث، من بسی از تو ایمن بودم. چگونه با من خیانت و مکر کردی؟ بدوی چون سخن او را بشنید گفت: ای پست ترین شهریان، ترا زبان هم بوده است که با من جواب گویی؟! پس تازیانه بگرفت و نزهت الزمان را بزد و گفت: اگر خاموش نشوی و گریستن ترک نکنی بخواهمت کشت. نزهت الزمان ساعتی نگریست و سخن نگفت. پس از آن برادر و بیماری او را یاد آورده بگریست.
روز دیگر نزهت الزمان با بدوی گفت: چه حیله باختی که مرا بدین کوهها بیاوردی و چه قصد داری؟ بدوی چون سخن او بشنید در خشم شد و تازیانه بگرفت و بر پشت و پهلوی او همی زد تا اینکه تنش فگار شد و روانش بکاهید. نزهت الزمان خود را به روی پای بدوی افکنده پایش را بوسه همی داد تا بدوی تازیانه بگذاشت و از آزردنش باز ایستاد ولی دشنامش داده گفت: اگر بار دیگر آواز گریه تو بشنوم زبان ترا می برم. نزهت الزمان ساکت شد و جواب بازنگفت. از ضرب تازیانه متألم و متأثر و در احوال خود و برادر، متفکر و متحیر بود که چگونه از عزت به ذلت و از صحت به بیماری افتاد و به غربت و تنهایی برادر همی گریست و این ابیات همی خواند:
مرا قد چو الف راست بود تا غایت
کنون ز غصه ایام شد خمیده چو دال
فتاده سر به کمندم اسیر پا در بند
به دست آمده دوران بی وفا چو غزال
منم اسیرشده در کف غم ایام
چو تیهویی که مقید شده به مخلب دال (= چنگ عقاب )
چون بدوی ابیات بشنید بدو رحمت آورد و دلش بر وی بسوخت برخاسته اشک از چشمانش پاک کرد و قرصه جوینش بداد و گفت: دوست ندارم که هنگام خشم، کس با من جواب گوید. پس از این با من از این سخنان مگو. من ترا به مردی که چون من خوب باشد بفروشم. او با تو چون من نیکوییها کند. نزهت الزمان گفت: هر آنچه خواهی کرد خوب است. پس نزهت الزمان را گرسنگی بی طاقت کرد. از آن قرصه جوین اندکی بخورد. چون شب از نیمه بگذشت بدوی با یارانش گفت اشتران آماده کردند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب پنجاه و ششم برآمد گفت: ای ملک جوانبخت، بدوی با آن جماعت گفت، اشتران آماده کردند. بدوی بر اشتری نشست و نزهت الزمان را با خود سوار کرد و همی رفتند که پس از سه روز داخل شهر دمشق شدند و در کاروانسرای سلطان فرود آمدند، ولی نزهت الزمان را از رنج سفر و از اندوه و حزن گونه زرد شده و همی گریست. بدوی با او گفت: ای دختر روستا، اگر تو از گریستن باز نایستی ترا نفروشم مگر به یهودی.
پس بدوی برخاست و نزهت الزمان را در مکانی بگذاشت و خود نزد بازرگانان رفت و با ایشان حدیث همی گفت تا اینکه گفت: من کنیزی آورده ام که برادرش بیمار است. برادر او در شهر قدس گذاشتم که شربت و دارو بخورد و قصد من این است که کنیز را بفروشم. ولی از روزی که برادرش بیمار گشته پیوسته گریان است و دوری برادر بر او دشوار گشته، همی خواهم که هر کس به او مشتری شود با او به نرمی سخن گوید و با او بگوید که برادرت در شهر قدس نزار و رنجور است و در نزد من بود. او را در خانه خود گذاشتم که شربت و دارو بخورد. هرکه با کنیز چنین گوید، من کنیز به او ارزان می فروشم.
آنگاه مردی از بازرگانان برخاست و سال عمر کنیز از بدوی باز پرسید. بدوی گفت: باکره و نورسیده و خردمند و با ادب و خداوند حسن و جمال است. ولی از روزی که برادرش را به شهر قدس فرستاده ام از دوری او محزون گشته و اکنون تنش نزار و گونه اش زرد است. بازرگان چون این بشنید با بدوی به نزد نزهت الزمان روان شدند و بازرگان با بدوی گفت: ای شیخ عرب، بدان که من با تو می روم و کنیزی که تو او را به عقل و ادب و حسن ستودی می خرم. ولکن با تو شرطی دارم. اگر آن شرط قبول کنی قیمت کنیز به تو می دهم وگرنه بیع و شری بر هم می زنم. بدوی گفت: ترا هر شرط باشد با من بکن. بازرگان گفت: مرا در نزد سلطان حاجتی است و آن این است که به پدر خویش، ملک نعمان، نامه بنویسد و مرا به او بسپارد. هرگاه کنیز بپسندد و حاجت من برآورده من قیمت کنیز بدهم وگرنه کنیز را رد کنم.
بدوی این شرط بپذیرفت. هر دو با هم برفتند و بدان مکان که نزهت الزمان در آنجا بود برسیدند. بدوی به در حجره ایستاده نزهت الزمان را آواز داد. نزهت الزمان جواب نگفت و گریان شد. بدوی با بازرگان گفت: کنیز همین است. تو با او بدان سان که گفته ام به نرمی سخن بگو و با او مهربانی کن. بازرگان به حجره درآمد. نزهت الزمان را دید دختری است قمر منظر و بدیع الجمال. او را خطاب کرده گفت:
حورا مگر ز روضه رضوان گریختی
جانا مگر ز خانه خاقان گریختی
یا زنده گشت باز سلیمان پادشاه
تو چون پری ز پیش سلیمان گریختی
بودند مادر و پدرت بر تو مهربان
آخر چه اوفتاد، کز ایشان گریختی
پس بازرگان سلامش کرد و به مهربانی بنواخت و از حالتش باز پرسید. نزهت الزمان به بازرگان نگاه کرده دید که مردی است باوقار و خوشروی. گفت: گمان دارم که این مرد به خریدن من آمده، اگر من از این رو گردان شوم در نزد بدوی ستمگر خواهم ماند و او مرا به ضرب تازیانه خواهد کشت و امید خلاص از این مرد بیشتر است تا آن بدوی ستمگر و شاید که این مشتری به شنیدن لهجه و سخن گفتن من آمده است. به از آن نیست که من جواب نیکو گویم و به گفتار خوش پاسخ دهم. پس با زبان فصیح گفت: علیک السلام و رحمه الله و برکاته و اما اینکه احوال مرا پرسیدی دشمنانت به روز من مباد. این بگفت و خاموش شد. بازرگان را از سخن گفتن او، عقل از تن و هوش از سر برفت و با بدوی گفت که: قیمت این کنیز چند است و این کنیز بس بزرگ منش است. بدوی در خشم شد و گفت: کنیز مرا بدراه مکن و چنین سخنان مگو. او از پست ترین مردم است و من او را به تو نمی فروشم. بازرگان از بدوی چون این سخن بشنید دانست که پیری است کم خرد. با او گفت: دل خوش دار که با همین عیب که تو گفتی او را همی خرم. بدوی گفت: قیمت چند خواهی داد؟ بازرگان گفت: فرزند را جز پدر کس نام ننهد، تو مقصود خویشتن بیان کن، بدوی گفت: باید که تو سخن گویی. بازرگان گفت: یا شیخ العرب، من دویست دینار به تو میشمارم و خراج سلطان و سایر چیزها با من باشد. بدوی چون این سخن بشنید در خشم شد و بانگ به بازرگان زد و گفت: برخیز و به راه خویشتن رو، اگر دویست دینار به پارچه عبای کهنه که در سر دارد بدهی نخواهم داد و من کنیز را نمی فروشم. نگاهش همی دارم که اشتر بچراند و آسیا بگرداند. پس بانگ به نزهت الزمان زد و گفت: ای پست ترین روستاییان[1]، ترا نفروشم. و با بازرگان گفت: من ترا خردمند می دانستم. به خدا سوگند که اگر از پیش من نروی سخنان ناخوش و درشت با تو بگویم. بازرگان با خود گفت که: این بدوی دیوانه است و قیمت این را نمی داند و در قیمت او هیچ چیز با من نخواهد گفت و این نیز به یک خزانه گوهر می ارزد. مرا چندان مال نیست که قیمت او تواند بود. ولی من آنچه که خواسته دارم اگر بدوی در بهای او از من بستاند مضایقه نکنم. پس بازرگان رو به بدوی آورده گفت: یا شیخ العرب، تنگدل مباش و با تندی سخن مگو و با من بازگو که این کنیز جامه حریر و زیور و زرین چه دارد؟ بدوی گفت: ای پلیدک، کنیزان را حریر و زیور به چه کار آید؟ سزاوار او این پارچه عبایی است که به خود در پیچیده. بازرگان گفت: اگر اجازت دهی روی وی را بگشایم و او را چنانچه رسم مشتریان کنیزان است باز بینم. بدوی گفت: خدا ترا نگاه دارد. این تو و این کنیز. آشکار و نهانش بازبین و اگر بخواهی عریانش ببین. بازرگان گفت: معاذالله، من بجز روی او جایی نبینم. پس بازرگان شرمگین شرمگین پیش رفت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
[ 1- در مرجع روستایان آمده ]
چون شب پنجاه و هفتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، بازرگان در غایت شرمساری پیش رفته در پهلوی نزهت الزمان بنشست و گفت: ای خاتون، نام تو چیست؟ به پاسخ گفت: از کدام نام من پرسیدی؟ بازرگان گفت: مگر دو نام داری؟ گفت: نامی که از پیش داشتم نزهت الزمان بود و اکنون مرا نام غصه الزمان است. بازرگان چون این بشنید دیدگانش پر از سرشک شد و با او گفت: ترا برادری هست رنجور؟ نزهت الزمان گفت: آری، ولی روزگار میانه من و او جدایی افکنده و او در بیت المقدس بیمار است. بازرگان از گفتار خوش او به حیرت اندر ماند و با خود گفت که: بدوی را سخنان راست بوده است. پس نزهت الزمان را از مملکت و پدر و مادر و از بیماری و غربت برادر یاد آمده آب از دیدگان بریخت و این ابیات بر خواند:
نصیبم از ستم چرخ، جور شد شب و روز
نصابم از فلک سفله، هجر شد مه و سال
ز ملک خویش به غربت فتاده ام زین سان
که نیستم ز جهان یک درم ز مال و منال
عزیمت وطن خود نمی توانم کرد
بمانده عاجز و مسکین چو مرغ بی پر و بال
زدهر جور و جفا، جز جفا طمع کردن
زهی تصور باطل زهی خیال محال
بازرگان چون این ابیات بشنید، گریان شد و دست در آورد که اشک از رخسار نزهت الزمان پاک کند. نزهت الزمان روی بپوشید و گفت: یا سیدی، این کار از تو دور است. و بدوی ایستاده بود. چون دید که او روی از بازرگان به یک سو برد و بپوشید گمان کرد که نزهت الزمان نمی گذارد که بازرگان روی او ببیند. برخاسته با مهار اشتری که در دست داشت نزهت الزمان را همی زد تا اینکه آهن مهار به نزهت الزمان خورد و نزهت الزمان را به زمین بینداخت و ریگی بر جبین نزهت الزمان فرو رفته جبینش بشکافت و خون به رخساره اش همی رفت و همی گریست تا بیهوش شد. بازرگان نیز بر احوال او گریان شد. با خود گفت که: این کنیزک را می خرم، اگر چه همسنگ او زر بایدم داد تا او را از این ستمگر خلاص کنم. آن گاه بازرگان، بدوی را دشنام بداد. چون نزهت الزمان به خود آمد، خون از رخسار خود پاک کرد و زخم جبین با کهنه فرو بست و سر به آسمان برداشت و با دل محزون بنالید و این ابیات بر خواند:
الا ای گردش گردون دوار
ندانی جز بدی کردن دگر کار
نگردی رام با کس ای زمانه
نبندی دل به مهر هیچ هشیار
به چشم تو چه نادان و چه دانا
به پیش تو چه بر تخت و چه بر دار
چون شعر به انجام رسانید رو به بازرگان کرده با او گفت که: ترا به خدا سوگند می دهم که مرا از دست این ستمگر وارهان. اگر این شب پیش او بمانم خود را هلاک کنم. تو مرا خلاص ده، خدا ترا از ورطه های دنیا و عقبی خلاص دهد. پس بازرگان برخاست و با بدوی گفت: یا شیخ العرب، قصد تو چیست؟ این کنیزک به هر قیمت که خواهی به من بفروش. بدوی گفت: او را بگیر و قیمت به من باز ده وگرنه او را به صحرا برم که در همان جا بماند و به اشتر چراندن و سرگین جمع کردن مشغول شود. بازرگان گفت: پنجاه هزار دینار زر قیمت این کنیز از من بستان. بدوی گفت: این راس المال او نخواهد بود. او نزد من، نود هزار دینار قرص جوین خورده. بازرگان گفت: من با تو یک سخن گویم، اگر سخن من نپذیری به والی دمشق اشاره کنم که کنیز از تو به رایگان بگیرد. بدوی گفت: سخن بازگو. بازرگان گفت: صد هزار دینار ترا دهم. بدوی گفت: به این قیمت فروختم. بازرگان به منزل بازگشت و مال آورده بشمرد. بدوی چون زرها بگرفت سوار گشت و با خود گفت که: به شهر قدس روم. شاید برادر این را نیز بیاورم و بفروشم. بدوی را کار بدین سان گذشت.
اما بازرگان چون نزهت الزمان را بخرید، چیزی از جامه خود بر سر او بینداخت و او را به منزل خویش برد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب پنجاه و هشتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون بازرگان نزهت الزمان را به منزل خویش برد جامه حریر و فاخر بر او بپوشانید و به بازار رفته زیورهای زیرین و مرصع از برای او خریده بیاورد و گفت: اینها همه از آن تو است و از تو هیچ نمی خواهم مگر وقتی که ترا نزد سلطان دمشق برم. تو او را از قیمت خویشتن بیاگاهان و چون ترا بخرد، نیکوییهایی که با تو کرده ام با او بگو و از سلطان بخواه که سفارش مرا به ملک نعمان، شهریار بغداد بنویسد که به فرمان ملک، ده یک از من نستاند. چون نزهت الزمان سخنان بازرگان بشنید بخروشید و بگریست. بازرگان گفت: ای خاتون، چون است که تا نام بغداد بردم گریان گشتی؟ مگر ترا کسی بدانجا هست؟ اگر ترا پیوند با بازرگانان است با من بازگو که من همه بازرگانان می شناسم و پیغام ترا برسانم. نزهت الزمان گفت: من بازرگانان را نشناسم ولکن ملک نعمان را می شناسم. بازرگان چون این بشنید بخندید و شادان گشت و با خود گفت: سخت به مقصود رسیدم. بازرگان گفت: مگر ترا پیش از این به ملک نعمان فروخته بودند؟ نزهت الزمان گفت: لا والله، من با دختر او بزرگ شدم. من بسی جای در دل او دارم و مرا بس عزیز دارد. اگر قصد تو این است که ملک نعمان خواهش تو به جا آورد، کاغذ و دوات بیاور که من کتابی بنویسم. چون به بغداد روی آن کتاب را به ملک نعمان برسان و با او بگو که کنیزکت نزهت الزمان را روزگار بر سر بازارها کشیده، دست به دست همی گرداند. و اگر مرا از تو بپرسد بگو که در نزد سلطان دمشق است.
بازرگان چون فصاحت و گفتار نغز او دید رتبت او در نزدش افزون شد و گفت: آیا قرآن یاد گرفته ای؟ نزهت الزمان گفت: آری، حکمت و طب نیز دانم و به فصول بقراط و جالینوس شرح نوشته ام و تذکره و شرح برهان خوانده ام و مفردات ابن بیطار مطالعه کرده ام و قانون ابن سینا را ایرادات دارم و در هندسه سخنان گفته ام و حل رموز کرده ام و کتب شافعیه دیده ام و حدیث و نحو آموخته ام و با علما مناظرات دارم و در علم منطق و بیان و علم جدل تألیفات کرده ام و علم اصطرلاب روحانی نیک دانسته ام. پس بازرگان را گفت: کاغذ و دوات بیاور کتابی بنویسم که آن ترا از غمها خلاص کند. بازرگان چون این سخن بشنید عجب آمدش و گفت: خوشا بخت آن که تو اندر قصر او باشی. پس بازرگان قلم و قرطاس بیاورد و در پیش روی نزهت الزمان زمین ببوسید. نزهت الزمان نامه و خامه به دست گرفت و این ابیات بنوشت:
از عشق روی دوست مرا خواب و خور نماند
بی او قرار و صبرم از این بیشتر نماند
از تن یکی خیالم و اندر دو چشم من
الا خیال آن صنم سیم بر نماند
روشن همی نبینم بی سوی او جهان
گویی به دیدگان من اندر بصر نماند
کسی که فکرها بر او چیره شود و بیداری نزارش کند پس تاریکی او را روشنی اندر پی نباشد و شب را از روز نداند و در بستر جدایی این سو و آن سو بگردد و با میل بیداری اکتحال کند و پیوسته ستارگان بشمارد. پس شرح حال او دراز کشد و از برای او یاری جز سر شک نباشد. پس از آن سرشک از دیدگان می ریخت و این ابیات نیز بنوشت:
ای از بر من دور همانا خبرت نیست
کز مویه چو مویی شدم از ناله چو نالی[1]
یک روز به سالی نکنی یاد کسی را
کآید ز غم عشق تو روزیش به سالی
روزی بود آیا که دل و جان بفروزم
زآن روی که شهری بفروزد به جمالی
و در انجام کتاب نوشت که این از غریب اوطان نزهت الزمان است به سوی ملک زمان، ملک نعمان. پس کتاب فرو پیچید و به بازرگانش بداد. بازرگان کتاب بگرفت و ببوسید و مضمون بدانست. خرسند و فرحناک شد و گفت: منزه است خدایی که ترا بیافرید.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
[ 1- در مرجع نای آمده ولی بر پایه شعر «امیر معزی» روشن است که نال درست می باشد؛ نال = نی ]
چون شب پنجاه و نهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، بازرگان گفت: منزه است خدایی که ترا بیافرید. چون رتبت نزهت الزمان بشناخت، اکرامش همی کرد تا هنگام شام شد. بازرگان خادم فرستاد خوردنی بیاوردند و بخوردند. پس از آن بازرگان به جداگانه جای بخسبید. چون روز برآمد بازرگان بیدار شد و نزهت الزمان را بیدار کرد و به گرمابه اش فرستاد. چون از گرمابه به در آمد لباس دیبا و استبرق بهر او بیاورد و گوشواره های مرصع با لؤلؤ و طوق زرین و گردنبند عنبرین حاضر آورد. پس از آن بازرگان با او گفت که: زیور ببند. او زیور همی بست و بازرگان همی گفت:
به زیورها بیارایند مردم، خوبرویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
پس بازرگان از پیش و نزهت الزمان به دنبال او همی رفتند تا اینکه بازرگان به نزدیک ملک شرکان رفت. زمین بوسه داد و گفت: ای ملک جهان، بهر تو هدیتی آورده ام که مانند ندارد و او را صفت نیارم گفت. شرکان گفت: حاضر آور تا به عیان ببینم. بازرگان بیرون رفت و نزهت الزمان را بیاورد و در پیش روی ملک شرکان بداشت. چون ملک او را بدید خون برادری به جوش آمد و مهرش اندر دل جای بگرفت. بازرگان گفت: با چنین نکویی و حسن که او راست همه علوم نیز بداند. ملک گفت: قیمت او را هر چه داده ای بستان. بازرگان گفت: به جان منت دارم، ولی تو منشوری بنویس که کس از من ده یک نستاند. ملک گفت: خواهم نوشت. تو بازگوی که به چندش خریده ای؟ بازرگان گفت: صدهزار دینار جامه پوشانده و زیور بسته ام. ملک گفت: من افزونتر به تو خواهم داد.
پس خازن را بخواست و فرمود که سیصد و بیست هزار دینار به بازرگان دهد. پس از آن چهار قاضی حاضر آورد و ایشان را گواه گرفت و گفت: این کنیزک را آزاد کردم و همی خواهم که به زنی بیاورم. پس قاضیان آزادنامه او بنوشتند. پس از آن کابین ببستند و ملک به حاضران بسی زر بیفشاند و امر کرد منشوری بر طبق خواهش بازرگان بنویسند. پس از آن خلعت فاخر به بازرگان بداد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب شصتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون ملک بازرگان را خلعت فاخر بداد و حاضران همگی بازگشتند و بجز قاضیان و بازرگانان کس در نزد ملک نماند، ملک با قضات گفت: می خواهم که از این کنیز از هرگونه علم سؤال کنید و او جواب گوید تا بدانم که بازرگان راست گفته یا نه. پس ملک فرمود پرده بیاویختند و همه زنان با نزهت الزمان پشت پرده بر آمدند. و زنان وزرا و امرا شنیدند که ملک شرکان کنیزی خریده که در حسن و جمال و علم و ادب مانند ندارد و سیصد و بیست هزار دینار قیمت داده و آزادش کرده به کابین خود آورده است. اکنون قاضیان حاضرند و همی خواهند که دانش کنیز را تجربت کنند. پس از شوهران اجازت خواسته به قصر ملک آمدند. دیدند که نزهت الزمان نشسته و خادمان و کنیزان به خدمتش کمر بسته اند. چون نزهت الزمان ایشان را بدید بر پای خاست و با جبین گشاده با ایشان ملاقات کرد و هر یک را در خور رتبت او جای داد. زنان از حسن و جمال و علم و ادب او خیره ماندند و با هم گفتند که این کنیز نخواهد بود، بلکه این دختر یکی از ملوک است. پس زنان با او گفتند: ای خاتون، شهر ما را روشن کردی و این مملکت تراست و ما کنیزکان تو هستیم.
پس از آن ملک شرکان، نزهت الزمان را ندا داد و گفت: ای دخترک، این بازرگان ترا به علم و ادب مدحت کرد و گفت: تو همه علوم نیک دانسته و در علم ستاره تصنیف کرده ای. از هر علم شمه ای گوشزد ما گردان.