گفت: ای ملک جوانبخت، چون غلامان با یکدیگر گفتند باید که هر یک سرگذشت خویش بیان کنیم نخست آن که فانوس در دست داشت حکایت آغاز کرد و گفت: مرا در پنج سالگی از دیار خویش به در آوردند و به چاوشی بفروختند. او را دختری بود سه ساله. من با آن دختر همبازی بودم و از برای دختر می خواندم و میرقصیدم تا اینکه من دوازده ساله شدم و دختر ده ساله گردید و دختر را از من منع نمی کردند و پوشیده اش نمی داشتند.
روزی من نزد دختر رفته دیدم که در جای خلوت نشسته. گویا از گرمابه به در آمده بود که مانند ستاره می درخشید و بوی عبیر و مشک از وی همی آمد. پس با هم ملاعبه کردیم آلت من راست شد و در حین ملاعبه پرده بکارتش بدرید. چون من این را دیدم بیرون گریختم. مادر دختر نزد وی آمد و آن حالت دیده حیران شد و به فکرت فرو رفت. پس از ساعتی به کار دختر تدارکی کرد و راز را از پدر دختر پوشیده داشت و با من نیز ملاطفت و مهربانی همی کرد تا اینکه دو ماه بر این بگذشت. آن گاه مادر دختر او را به جوانی دلاک که سر پدر دختر تراشیدی کابین کرد و مهر را از مال خود بداد و جهیز فراهم آورد. ولی با همه اینها پدر را بر حال دختر آگاهی نبود و در فراهم آوردن جهیز دختر شتاب می کردند تا روزی مرا غافل کرده بگرفتند و آلت مردی مرا ببریدند.
چون هنگام عروسی شد. مرا به آن دختر خواجه سرا کرده با او بفرستادند. هر وقت که دختر به خانه پدر آمدی و یا به گرمابه رفتی من نیز با او می رفتم و کار او را پوشیده داشتند و در شب زفاف کبوتری کشتند و خون او را به جای خون بکارت به زنان بنمودند. دختر دیرگاهی به خانه آن دلاک بماند و من از بوس و کنار او بهره مند می شدم. پس از آن دختر و شوهر و مادرش بمردند و من بی خداوند ماندم و بدینجا آمده با شما یار گشتم. سبب بریده شدن آلت مردی من این بود و السلام.