شهرزاد | هزار و یک شب
داستانهای هزار و یک شب
حکایت صواب، غلام اول
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گفت: ای ملک جوانبخت، چون غلامان با یکدیگر گفتند باید که هر یک سرگذشت خویش بیان کنیم نخست آن که فانوس در دست داشت حکایت آغاز کرد و گفت: مرا در پنج سالگی از دیار خویش به در آوردند و به چاوشی بفروختند. او را دختری بود سه ساله. من با آن دختر همبازی بودم و از برای دختر می خواندم و میرقصیدم تا اینکه من دوازده ساله شدم و دختر ده ساله گردید و دختر را از من منع نمی کردند و پوشیده اش نمی داشتند. روزی من نزد دختر رفته دیدم که در جای خلوت نشسته. گویا از گرمابه به در آمده بود که مانند ستاره می درخشید و بوی عبیر و مشک از وی همی آمد. پس با هم ملاعبه کردیم آلت من راست شد و در حین ملاعبه پرده بکارتش بدرید. چون من این را دیدم بیرون گریختم. مادر دختر نزد وی آمد و آن حالت دیده حیران شد و به فکرت فرو رفت. پس از ساعتی به کار دختر تدارکی کرد و راز را از پدر دختر پوشیده داشت و با من نیز ملاطفت و مهربانی همی کرد تا اینکه دو ماه بر این بگذشت. آن گاه مادر دختر او را به جوانی دلاک که سر پدر دختر تراشیدی کابین کرد و مهر را از مال خود بداد و جهیز فراهم آورد. ولی با همه اینها پدر را بر حال دختر آگاهی نبود و در فراهم آوردن جهیز دختر شتاب می کردند تا روزی مرا غافل کرده بگرفتند و آلت مردی مرا ببریدند. چون هنگام عروسی شد. مرا به آن دختر خواجه سرا کرده با او بفرستادند. هر وقت که دختر به خانه پدر آمدی و یا به گرمابه رفتی من نیز با او می رفتم و کار او را پوشیده داشتند و در شب زفاف کبوتری کشتند و خون او را به جای خون بکارت به زنان بنمودند. دختر دیرگاهی به خانه آن دلاک بماند و من از بوس و کنار او بهره مند می شدم. پس از آن دختر و شوهر و مادرش بمردند و من بی خداوند ماندم و بدینجا آمده با شما یار گشتم. سبب بریده شدن آلت مردی من این بود و السلام. شهرزاد | هزار و یک شب