کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    و اما برادر سیمین من که قفه نام دارد، به دریوزگی به در خانه ای رفته در بکوفت. خداوند خانه به آواز بلند گفت: کیست که در همی کوبد؟ برادرم جواب نگفت تا اینکه خداوند خانه آمده در بگشود و گفت: چه می خواهی؟ برادرم گفت: از بهر خدا چیزی دهید. خداوند خانه گفت: تو نابینا هستی؟ گفت: آری. خداوند خانه دست برادرم گرفته به خانه برد و از پله به فرازش برد.

    برادرم را گمان این بود که خوردنی یا چیز دیگرش خواهد داد. چون به فراز خانه برشدند خداوند خانه گفت: ای نابینا، چه می خواهی؟ برادرم گفت: چیزی در راه خدا می خواهم. خداوند خانه گفت: خدا بدهد. برادرم گفت: چرا این سخن نخست نگفتی؟ آن شخص گفت: ای پست ترین گدایان، وقتی که تو در بکوفتی و من آواز دادم چرا جواب ندادی و در همی کوفتی؟ برادرم گفت: اکنون چه خواهی کرد؟ گفت: چیزی در اینجا ندارم که به تو دهم. برادرم گفت: مرا از پله ها به زیر کن. گفت: راه بر تو نگرفته ام. برادرم خواست که از پله ها به زیر آید، بیست پله به زمین مانده بود که پایش بلغزید و از پله ها همی غلتید تا سرش بشکست. چون از خانه بیرون شد نمی دانست به کدام سو رود. در آن هنگام جمعی از یاران نابینای او برسیدند و گفتند: امروز چه عاید تو گشته؟

     

    او ماجرا بیان کرد و گفت: می خواهم که امروز از درمهایی که ذخیره کرده ام صرف کنم. و خداوند خانه از پی او روان بود، سخن او را بشنید. برادرم نمی دانست که آن مرد از پی او روان است و همی رفت تا به مکان خود برسید. آن مرد نیز در آن مکان شد و به انتظار یاران نشسته بود.

     

    چون یارانش بیامدند گفت: در ببندید و خانه را جستجو کنید که بیگانه اندر خانه نباشد. چون آن شخص سخن برادرم بشنید، ریسمانی از سقف آویخته آن ریسمان بگرفت و در هوا بایستاد. ایشان در ببستند و خانه بگردیدند، کس نیافتند.

     

    پس از آن پیش برادرم آمده بنشستند و درمها بیرون آوردند. چون بشمردند ده هزار درم بیش بود. ده هزار درم به زیر خاک پنهان کردند و زیادتی را هر یک بخشی برداشتند. پس از آن خوردنی گذاشته همی خوردند که برادرم صدای بیگانه احساس کرد و دست به این سو و آن سو دراز کرد. دست آن مرد به دستش آمد. بانگ بر یاران زد که پیش ما بیگانه هست. پس همگی بر او گرد آمده او را همی زدند و فریاد می آوردند که: ایها الناس دزد آمده. آنگاه خلقی بسیار بر ایشان گرد آمدند. آن مرد نیز خویشتن به نابینایی زد و چشمان خود بر هم نهاد، بدان سان که هیچ کس در نابینایی او شک نمی کرد و فریاد همی زد که: ایها الناس به خاطر خدا مرا پیش والی برید که سخنی دارم. ناگاه خادمان والی این ندا شنیده همه را بگرفتند و پیش والی بردند. والی حکایت ایشان باز پرسید. آن مرد گفت: ای والی، تا ما را عقوبت نکنی و نیازاری از حقیقت کار آگاه نخواهی شد، اگر بخواهی نخست مرا آزار کن. والی گفت: او را بر زمین انداخته تازیانه چند بزدند. آنگاه یک چشم خود را باز کرد. و چند تازیانه دیگر بزدند، چشم دیگر باز کرد. والی گفت: این کارها بهر چیست؟ گفت: ای والی، مرا امان ده تا خبر باز گویم. والى امانش داد. گفت: ما خویشتن را نابینا کرده به خانه مردم رویم و به زنانشان نگاه کنیم و با حیلتی زنان مردم را از راه به در بریم و مال از ایشان به دزدی و گدایی گرد آوریم و تا اکنون ده هزار درم از این کار گرد آورده ایم. من دو هزار و پانصد درم نصیبه خود را از ایشان خواستم، ایشان مرا بزدند و مال مرا بگرفتند. من از خدا و از تو پناه خواسته ام، تو بر نصیبه ما سزاوارتری از یاران من. اگر خواهی راستی سخنم بر تو آشکار شود، هر یک را بفرما بیش از آنکه مرا بزدند، بزنند تا چشم باز کنند.

    پس شحنه امر کرد که ایشان را عقوبت کنند. نخستین کسی را که بستند برادر من بود. چندان بزدند که از هلاکش چیزی نماند. شحنه با ایشان می گفت: ای کافر نعمتان، چرا نعمت خدا را پنهان می دارید و خویشتن را نابینا می نمایید؟ برادرم فریاد می زد و استغاثه می نمود و به والی می گفت: به حق رسول الله که ما چشم نداریم و نابینا هستیم. چون او را بگشودند یاران او را بستند و دگر بار نیز برادرم را بستند و چندانش بردند که بیهوش شد. شحنه گفت: بگشایید، چون به هوش آید بازش ببندید.

    پس هر یک از ایشان را بیش از سیصد تازیانه بزدند و آن شخص چشم دار که خداوند خانه بود ایشان را ملامت میکرد و می گفت: چشم باز کنید وگرنه دگر بار خواهند زد. و به شحنه گفت: خادمی با من بفرست که درمها بیاوریم، اینها از بیم رسوایی چشم باز نخواهند کرد. شحنه خادمی با او فرستاده ده هزار درم بیاوردند. دو هزار و پانصد درم به آن شخص نصیبه داد و ایشان را پس از گوشمال از شهر بیرون کرد.

    ای خلیفه، چون من این حکایت شنیدم از شهر به در شده برادر را جستم و پنهانی به شهرش آوردم و مصارف او را به ذمت خویش گرفتم.

     

    پس خلیفه از حکایت من بخندید و فرمود که مرا جایزه دهند و روانه ام سازند. من گفتم: به خدا سوگند که هیچ نگیرم و تا حکایت برادران نگویم و بر خلیفه آشکار نکنم که من کم سخن هستم، نخواهم رفت. خلیفه گفت که: مزخرفات خویشتن بازگو. گفتم:

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha