و اما برادر پنجمینم که هر دو گوشش را بریده اند[1]. ای خلیفه، او مردی بی چیز بود. شبها از مردم سؤال کرده و آنچه عاید میشد به روز صرف مینمود و پدر ما پیر سالخورده بود. چون بمرد، هفتصد درم به میراث گذاشت که هر یک از برادران صد درم برداشتیم و این برادر پنجمین چون حصه خویشتن بگرفت، ندانست چه کند و حیران بود تا اینکه به خاطرش افتاد که صد درم را شیشه بخرد و بفروشد و سودی از آن بردارد.
پس صد درم را شیشه خرید و بر طبقی بزرگ نهاده در پای دیواری بنشست که شیشه بفروشد.
پس پشت بر دیوار داده در کار خویش فکر می کرد که سرمایه من در این شیشه ها صد درم است، به دویست درم بفروشم و دویست درم را باز شیشه بخرم و به چهار صد درم بفروشم و پیوسته بیع و شرا همیکنم تا بسی مال گرد آورم.
آن گاه همه گونه کالا بخرم و زینهای زرین مرصع ترتیب دهم و از هرگونه خوردنیها و نوشیدنیها فراهم آورم و مغنیان شهر را در خانه جمع کنم و دختر وزیر را خواستگاری نمایم و کسانی را که شایسته مجلس ملک و وزیر هستند جمع آورم و هزار دینار مهر به دختر وزیر بدهم. اگر پدرش راضی شود به مقصود دست یابم وگرنه قصر را به قهر و غلبه از وزیر بگیرم. چون به خانه بیاورم ده تن خادمان خردسال از برای او بخرم. پس از آن جامه های ملوکانه بپوشم و اسبان را با زین مرصع زین کرده سوار شوم و غلامان و خادمان از پس و پیش و چپ و راست روان شوند. چون وزیر مرا ببیند به من تعظیم کند و بر پای خیزد و مرا به جای خویش بنشاند و خود چون پدرزن من است زیر دست من نشیند و دو خادم با من باشند که هر یک همیانی را که هزار دینار داشته باشد در دست گرفته باشند. من یکی از آن همیانها را به مهر دختر وزیر بدو دهم و همیانی دیگر نیز بدو هدیه کنم، تا اینکه جوانمردی و کرم خود بر وی آشکار سازم. پس از آن به خانه خود بازگردم. اگر از نزد زن من کسی بیاید درم بسیار بدو دهم و خلعت بر وی بپوشانم و هرگاه وزیر هدیه فرستاده باشد، رد کنم اگر چه گران قیمت باشد تا بدانند که من با همت و بزرگ منش هستم. پس از آن به تهیه بزم عیش حکم کنم و خانه را چنانچه در خور ملوک باشد بیارایم. هنگام دامادی جامه های فاخر بپوشم و در فراز کرسی بنشینم، به چپ و راست نگاه نکنم یعنی که مردی باخرد هستم. چون عروس را به حجله آورند من از غایت کبر و عجب بر او نظر نکنم تا همه حاضران بگویند، آقای ما این عروس از تو است و از کنیزکان تو می باشد که در برابر تو ایستاده التفاتی به سوی او کن که بسیار وقت است بر پای ایستاده و از ایستادن به تعب اندر است. پس بارها زمین آستانه ام ببوسند، آنگاه سر بر کنم و یک بار روی او ببینم. باز سر به زیر افکنم. بارها از من خواهش کنند که نظر به سوی او کنم من یک بار دیگر بر او نگاه کنم. باز سر به زیر افکنم و بدین سان همیکنم تا آرایش او را به انجام رسانند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب سی و دوم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، برادر پنجم دلاک با خود می گفت که: بدین سان همیکنم تا آرایش او را به انجام رسانند. آنگاه به یکی از خادمان گویم که پانصد دینار زر به مشاطگان دهند. مشاطگان چون زرها بگیرند دختر را به نزد من آرند و دستش را در دست می گذارند. من او را بسیار پست شمارم و با او سخن نگویم و به سوی او نگاه نکنم تا خود را عزیز نداند و بزرگ نشمارد. آن گاه مادر او بیاید و سر و دست مرا بوسه دهد و بگوید آقای من به کنیز خود نگاه کن و دل او را به دست آور و با او سخن بگو. من جواب نگویم و او پیوسته گرد سر من بگردد و مهربانی کند و دست و پای مرا مکرر ببوسد و بگوید آقای من، دختر من خردسال است و تا اکنون شوهر ندیده، چون از تو این گونه ترشرویی بیند دل شکسته شود، تو با وی سخن بگو و مهربانی کن. پس از آن قدحی شراب بیاورد و به دختر خویش دهد. دخترک قدح پیش من آورد. من تکیه بر بالش داده بنشینم و بر وی نگاه نکنم و او را بر پای ایستاده بدارم تا گمان نکند که او را رتبتی هست. آنگاه مرا به گرفتن قدح سوگند دهد و بگوید که از دست کنیزک قدح بستان و قدح پیشتر آورده نزدیک دهان من بدارد. من دست برده قدح از دهان به کنار کنم. دختر را با پای خویشتن، بدین سان از خود دور سازم.
پس پای خویش را پیش برد و پایش بر طبق شیشه برآمد. طبق در جایی بود بلند، به زمین بیفتاد و آنچه که شیشه بر طبق اندر بود بشکست. برادرم جامه بدرید و بر سر و روی خویش زد.
مردم را کار او عجب آمد و نمی دانستند که سرمایه و سود او به زیان رفته. پس برادرم با آن حالت عجیب ایستاده همیگریست که زنی بدیع الجمال که بر استری سوار بود پدید آمد و بوی عبیر و مشک او کوی و محله را معطر ساخت و چون آن زن شیشه های شکسته بدید دلش به حالت برادرم بسوخت و به وی رحمت آورده از حالتش باز پرسید.
گفتند: طبقی شیشه بر نهاده بود که معاش از آن بگذراند، شیشه های او بدین سان که می بینی بشکستند. در حال زن به یکی از خادمان گفت: هرچه زر با تو هست بدین مسکین بده. خادم بدره بدو داد. چون بدره بگشود، پانصد دینار زر در بدره یافت. نزدیک شد که از فرح و شادی بمیرد. آن زن را ثنا گفت و شکر نعمت به جا آورد.
آن گاه برخاسته به منزل خود باز آمد. چون بنشست در بکوفتند. در بگشود. عجوزی را دید که هرگز ندیده بود. عجوز با برادرم گفت: هنگام نماز است و من وضو ندارم، مرا به منزل خود راه ده که وضو بگیرم. برادرم او را اجازت داد. هر دو به خانه اندر آمدند، ولی برادرم از غایت فرح پای از سر نمی شناخت. چون عجوز وضو گرفت به همان جا که برادرم نشسته بود رفته نماز کرد و برادرم را دعا گفت و شکر احسان به جای آورد. برادرم دو دینار زر بدو داد. عجوز دینارها به او رد کرد و گفت: اینها را بستان، اگر خود محتاج نیستی به همان زنی که بر تو رحمت آورده و زرها به تو داد، باز پس ده. برادرم گفت: ای مادر، آن زن را در کجا توان دید؟ عجوز گفت: ای فرزند، من او را می شناسم، او ترا دوست می دارد و زن مردی است خداوند مال. تو همه مال با خود بردار، چون او را ببینی بسی ملاطفت با او بکن و سخنان نیکو با وی بگو و بدان که چون بدین سان کنی از مال و جمال او هر آنچه خواهی به تو رسد.
در حال برادرم بدره زر برداشت. عجوز از پیش و برادرم از پی او همی رفتند تا به خانه بلندکریاسی رسیدند. چون داخل شدند برادرم مجلسی دید که فرشهای حریر در آنجا گسترده و پرده های دیبا آویخته اند. در صدر مجلس بنشست و بدره زر در برابر خود بر زمین بگذاشت و دستار از سر گرفته به زانوی خویش نهاد که ناگاه دخترک خوبرو در آمد و جامه های فاخر در بر داشت. برادرم بر پای خاست و گفت:
بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
دخترک به روی او بخندید و بازگشته در خانه را ببست و نزد برادرم آمده دست برادرم بگرفت و به غرفه ای جداگانه برد که فرشهای دیبا در آنجا گسترده بودند. برادرم بنشست. دختر نیز در پهلوی او بنشست. ساعتی ملاعبت کردند، پس از آن دخترک بیرون رفت و برادرم در آنجا نشسته بود که غلامی سیاه و زشت روی با تیغ برکشیده به غرفه اندر آمد و با برادرم گفت: ای پست ترین آدمیان و ای پرورده کنار روسپی ها، چگونه به این مکان راه یافتی؟ برادرم چون این سخنان بشنید یارای جواب گفتنش نماند. پس غلام جامه های او را بر کند و با شمشیر او را همی زد تا اینکه برادرم بیهوش شد.
غلام گمان کرد که او بمرد. پس بانگ بر زد که یا ملیحه! در حال، کنیزکی طبقی نمک در دست پدید شد و نمک بر زخمهای برادرم پراکنید. برادرم از بیم اینکه مبادا زنده اش بدانند و او را بکشند از جای نمی جنبید تا اینکه کنیزک برفت و غلام فریادی چون فریاد نخستین برکشید. عجوز برآمد و پای برادر مرا گرفته به سردابه تاریکی بکشید و در میان کشتگانی که در آنجا بودند بینداخت. برادرم دو شبانه روز در آنجا بماند. قضا را نمک، خون زخمها بریده، سبب زندگی برادرم گشته بود.
چون برادرم دید که قوت جنبش دارد برخاست و دریچه ای از دیوار سردابه گشوده بیرون رفت. آن شب خود را در دهلیز تاریک پنهان داشت. چون بامداد شد عجوز از بهر صید دیگر از خانه به در آمد. برادرم نیز از عقب او روان شد و عجوز نمی دانست تا اینکه برادرم به منزل خود رسید و معالجت همی کرد تا زخمهای او به شد و همیشه عجوز را می دید که مردم را یک یک فریب داده به آن خانه می برد، ولی برادرم سخن نمی گفت تا آنکه خوب قوت گرفت و تندرست شد. قدری همیان دوخت و از سفال و شیشه شکسته پر ساخت و همیان بر کمر بسته و جامه عجمی پوشید و شمشیری در زیر جامه پنهان داشت و از خانه به در آمد.
چون عجوز را دید به زبان عجمی گفت: ای عجوز، نزد تو ترازو هست که نهصد دینار زر توان سنجید؟ عجوز گفت: مرا پسری است صراف که هرگونه میزانها دارد، با من بیا تا به نزد او رویم که زرهای تو بسنجد. پس عجوز از پیش و برادرم از عقب روان شدند تا به در خانه رسیدند. در بکوفتند. دخترک به در آمد و به روی برادرم بخندید. عجوز گفت: لقمه ای فربه آورده ام. دختر دست برادرم گرفته به همان غرفه نخستین برد. ساعتی با هم بنشستند. آنگاه دختر برخاست و با برادرم گفت: در همین جا بنشین تا من باز گردم. چون دختر برفت، همان غلامک سیاه با تیغ برکشیده بیامد گفت: ای میشوم، برخیز. برادرم برخاست. غلام پیش افتاد و برادرم در عقب او بود. دست برده شمشیر از غلاف بر کشید و به گردن غلام زد. در حال سر غلام چون گوی بر زمین غلتید. پای او را گرفته به سردابه ش بینداخت و بانگ بر زد که ملیحه کجاست؟ کنیزک طبقی نمک در دست درآمد. چون برادر مرا با تیغ برکشیده بدید بگریخت. برادرم خود را به وی رساند و او را نیز بکشت. پس از آن بانگ زد که عجوز کجاست؟ عجوز حاضر آمد. برادرم گفت: مرا می شناسی یا نه؟ عجوز گفت: نمی شناسم. برادرم گفت: من خداوند پانصد دینار زر هستم که به خانه من آمده وضو گرفتی و نماز کردی و به حیلت مرا بدینجا آوردی. آنگاه او را نیز دو نیمه کرد و از برای دخترک همیگشت.
چون او را دریافت دختر از او امان خواست. امانش بداد و گفت: ای دختر، از بهر چه نزد این غلام هستی و ترا که بدینجا آورد؟ دختر گفت: من دختر بازرگانی بودم و این پیرزن با من آمد و شد می کرد، روزی با من گفت که به همسایگی ما زنان بساط عیشی فرو چیده اند، دوست دارم که تو بدانجا آمده تفریح کنی. من برخاسته جامه فاخر پوشیدم و بدره ای که صد دینار زر در آن بود برداشتم و با عجوز بدین خانه آمدم. چون بدینجا رسیدم غلامک سیاه را در اینجا یافتم و سه سال است که با یکدیگر بسر می بریم. برادرم گفت: اگر در خانه چیزی هست به من بنما. دختر گفت: بسی مال به خانه اندر است.
برادرم برخاسته صندوقها بگشودند و بدره بدره زرها در صندوقها یافتند. دختر گفت: مرا در اینجا بگذار و خود بیرون شو و حمال آورده صندوقها ببر.
برادرم بیرون آمده ده تن مرد با خود برد. چون به در خانه رسید دید که در باز است، نه دختر برجاست و نه صندوق و اندکی اسباب خانه و پارچه های حریر بر جا مانده. دانست که دختر او را فریب داده. آنگاه هرچه به خانه اندر مانده بود، برداشته بیاورد و آن شب را با شادی بخسبید.
چون بامداد شد، دید که بیست تن از خادمان والی پیش در ایستاده اند. چون او را دیدند بگرفتند و به نزد والی بردند. والی گفت: این متاعهای حریر از کجا آوردی؟ برادرم ماجرا بیان کرد.
پس والی مال از برادرم بگرفت و از بیم آنکه ملک آگاه شود از شهر بیرونش کرد و اندکی مال به وی داد. برادرم قصد شهرهای دیگر کرد. دزدان سر راه بر وی گرفته برهنه اش کردند و گوشهای او را ببریدند.
من چون ماجرا بشنیدم به نزد او رفته جامه اش پوشاندم و پنهانی به شهرش آوردم و تاکنون کفیل او هستم.