کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    شهرزاد گفت: ای ملک، به بصره اندر پادشاهی بود که فقرا دوست داشتی و همت به رفاه رعیت گماشتی و پیوسته مال به دوستاران محمد علیه السلام بذل می فرمود و آن ملک محمد بن سلیمان زینی نام داشت و او را دو وزیر بود: یکی معین بن ساوی و دیگری فضل بن خاقان. اما فضل بن خاقان کریم الطبع و نیکو سیرت بود. مردم بسی میل بدو داشتند و پیوسته ثنای او گفتندی و او در سخا و کرم چنان بود که شاعر گفته:

    پیش از این بارخدایان و بزرگان عجم

    گر همی بنده خریدند به دینار و درم

    اندر این نوبت صدری به وزارت بنشست

    که همه ساله خَرَد بنده به احسان و کرم

    و اما معین بن ساوی را ناخوش همی داشتند که او طالب خیر نبود و با مردم بدی کردی و بدین خطاب سزاوار بود:

    از بخل به هیچ خلق چیزی ندهی

    ور جان بشود به کس پشیزی ندهی

    سنگی که بدو در آسیا آس کنند

    گر بر شکمت نهند تیزی ندهی

    اتفاقا روزی ملک بر تخت نشسته و امرا و سپاهیان را بار داده بود. فضل بن خاقان را خطاب کرده گفت: کنیزی می خواهم که ماهروی و مشکین موی و نکوسیرت و زیبا صورت و صاحب اخلاق پسندیده باشد. حاضران گفتند که: چنین کسی به دست نیاید مگر به ده هزار دینار. در حال ملک خازن را بخواست و گفت: ده هزار دینار به خانه فضل بن خاقان بر. خازن زرها نزد فضل بن خاقان برد. همه روزه وزیر بر دلالان سپردی که کنیزی را نفروشند مگر اینکه وزیر نخست او را ببیند. دلالان هر کنیزی را که به بازار می آوردند، نخست او را به وزیر عرضه می داشتند و دیرگاهی ایشان را کار همین بود. ولی کنیزکی وزیر را پسند نمی افتاد.

    اتفاقا روزی از روزها یکی از دلالان رو به خانه فضل بن خاقان گذاشته او را دید که سواره به سوی قصر ملک همی رود. رکاب وزیر بگرفت و گفت: ای وزیر، کنیزی را که به جستجوی او فرمان رفته بود، پدید آمده. وزیر کنیزک را بخواست. دلال ساعتی غایب شد. پس از ساعتی کنیزکی ماهرو، سروقد، سیاه چشم، باریک میان و فربه سرین که جامه ای فاخر در بر داشت حاضر آورد و کنیزک در خوبرویی چنان بود که شاعر گفته:

    ماند به نارون قد آن ماه سیم تن

    گر آفتاب و ماه بود بار نارون

    آن آفتاب و ماه پر از توده توده مشک

    وآن توده توده مشک پر از حلقه و شکن

    وآن حلقه و شکن همه پر بند و تاب و چین

    وآن بند و تاب و چین همگی دام مرد و زن

    چون وزیر او را بدید بپسندید. روی به دلال کرده قیمت باز پرسید. دلال گفت: ده هزار دینار او را قیمت داده اند، ولی خواجه او سوگند یاد میکند که ده هزار دینار قیمت کبکان و مرغان نمی شود که او خورده و بهای خلعت و اجرت آموزگار او نیست که او را خط و نحو و لغت و تفسیر و اصول فقه و طب و تقویم آموخته و ضرب آلات طربش یاد داده. وزیر گفت: خواجه کنیزک نزد من آورید. دلال، خواجه کنیزک حاضر آورد. مردی بود عجم و کهنسال که از غایت پیری، پوستی و استخوانی گشته بود. وزیر با او گفت: راضی هستی که ده هزار دینار قیمت این کنیزک از سلطان محمد بن سلیمان زینی بستانی؟ آن مرد گفت: چون مشتری سلطان است، مرا فرض است که کنیز به هدیه دهم. در آن هنگام وزیر به حاضر آوردن مال فرمان داد. چون مال حاضر آوردند، وزیر زرها به خواجه کنیزک بشمرد. پس از آن دلال گفت: اگر وزیر دستوری دهد. سخنی گویم. وزیر گفت: بازگو. دلال گفت: ای وزیر، مرا رای این است که این کنیزک را امروز خدمت سلطان مبر که او از راه دراز آمده و از رنج سفر نیاسوده، حالتش دگرگون است، تا ده روز او را در قصر نگاهدار تا اینکه راحت یابد و بر حسن او بیفزاید. پس از آن به گرمابه برده جامه های نکویش در بر کن و در پیشگاه سلطانش حاضر آور.

    وزیر رای دلال صواب یافت. کنیزک را به قصر خود در خلوتی جداگانه جای داد و تمامت مایحتاج از بهر او آماده کرد و خدمتگزاران بر وی بگماشت و دیرگاهی حال بدین منوال بود. از قضا فضل بن خاقان پسری قمرمنظر و سیم اندام و عنبرین موی داشت بدان سان که شاعر گفته:

    به ابروان چو کمان و به گیسوان چو کمند

    لبانش سوده عقیق و رخانش ساده پرند

    پرند لاله فروش و عقیق لؤلؤ پوش

    کمان غالیه توز و کمند مشکین بند

    و آن پسر سیم بر از قضیت دختر آگاه نبود و پدرش به کنیزک گفته بود که: ترا از بهر ملک محمد سلیمان زینی خریده ام و مرا پسری هست که اگر زنی را در برزنی یابد، با او درآمیزد. تو خویشتن از او نگاهدار و زنهار که رخ بر وی منما. کنیزک گفت:

    «سمعا و طاعه» (= شنیدم و فرمانبردارم).

    تا اینکه کنیزک روزی از روزها به گرمابه اندر شد و پاره ای از کنیزکان به خدمتش قیام کردند. چون از گرمابه به در آمد جامه های فاخر بپوشید و به نیکویی اش بیفزود و به نزد زن وزیر آمد و دست او را ببوسید. زن وزیر گفت: ای انیس الجلیس، در گرمابه بر تو چه گذشت؟ گفت: ای خاتون، جز غیبت تو منقصتی نبود. خاتون با کنیزکان گفت: برخیزید تا به گرمابه شویم. کنیزکان برخاسته با خاتون به گرمابه رفتند و خاتون دو کنیز خردسال بر در قصری که انیس الجلیس در آنجا بود بگماشت و با ایشان گفت: کس نگذارید که نزد انیس الجلیس رود، کنیزکان گفتند: سمعا و طاعه۔

    پس از ساعتی، پسر وزیر که علی نورالدین نام داشت در آمد و از مادر خویش جویان گشت. کنیزکان گفتند: به گرمابه اندر است. انیس الجلیس از درون قصر آواز على نورالدین را بشنید، با خود گفت: کاش می دانستم که این پسر چه کاره است که وزیر با من می گفت که اگر او در برزنی، زنی را ببیند با او درآمیزد. به خدا سوگند من آرزو دارم که او را ببینم. آن گاه بر پای خاسته پیش رفت و به سوی علی نورالدین نظاره کرد. دید پسری است ماهروی. شیفته جمال او گشته گفت:

    عاشق آنم که عنابش همیدارد شکر

    فتنه آنم که سنجابش همی پوشد حجر

    سوی من بنگر، چو خواهی عاشق سیمین سرشک

    سوی او بنگر، چو خواهی دلبر زرین کمر

    و پسر را نیز چشم بر وی افتاد. فریفته آن پریروی گشته گفت:

    ای تازه تر از برگ گلی تازه به بر بر

    پرورده ترا خازن فردوس به بر بر

    در سیم حجر داری و در ماه چلیپا

    ماه تو به زیر اندر و سیمت به زبر بر

    زین روی همی سجده برد ای بت مهروی

    ترسا به چلیپا بر و حاجی به حجر بر [1]

    چون پسر و دختر هر دو به دام عشق یکدیگر گرفتار شدند، پسر روی به کنیزکان کرده بانگ بر ایشان زد. کنیزکان بگریختند و دور از ایشان بایستادند.

     

    آن گاه پسر به قصر اندر شد و با انیس الجلیس گفت که: تویی که پدرم ترا از بهر من خریده است؟ انیس الجلیس گفت: آری.

     

    در حال پسر از نشئه باده و شور عشق بی محابا پیش رفته دستها به میان دختر کمر کرد و دختر نیز او را در آغوش کشیده ببوسید. و پسر زبان او همی مکید تا اینکه بکارت از او برداشت.

     

    چون کنیزکان دیدند که خواجه زاده ایشان با انیس الجلیس درآمیخت فریاد برکشیدند. على نورالدین به هراس اندر گشته بگریخت. چون زن وزیر فریاد کنیزکان بشنید، از گرمابه به در آمد. از کنیزکان خبر باز پرسید. گفتند: ای خاتون، چون تو به گرمابه رفتی خواجه کهتر ما علی نورالدین باز آمد و خواست که ما را بیازارد. ما از او بگریختیم. او به نزد انیس الجلیس رفته با او هم آغوش شد. دیگر ندانستیم که چه کردند.

    زن وزیر چون این سخن بشنید نزد انیس الجلیس شد و ماجرا باز پرسید. انیس الجلیس گفت: ای خاتون، من نشسته بودم که کودکی زیباروی در آمد و با من گفت: تو همانی که پدرم ترا از برای من خریده؟ گفتم: آری. به خدا سوگند ای خاتون، من سخن او را راست پنداشتم. آنگاه پیش من آمده مرا در آغوش گرفت. زن وزیر پرسید: بجز این هم کاری کرد؟ انیس الجلیس گفت: آری سه بوسه از من بربود. زن وزیر گفت: بکارت از تو برداشت یا نه؟ انیس الجلیس گریان شد و زن وزیر نیز با کنیزکان بگریستند و سیلی بر روی خویشتن همی زدند و بیم از علی نورالدین داشتند که مبادا پدرش او را بکشد.

    پس در آن حال وزیر از در آمد و سبب گریستن باز پرسید. زن وزیر ناچار او را از کار آگاه کرد. وزیر جامه ها بدرید و زنخدان فرو کند. زن وزیر گفت: خود را مکش، من ده هزار دینار قیمت کنیز را از مال خود بدهم. وزیر گفت: مرا حاجت به قیمت کنیز نیست ولکن بیم آن دارم که جان و مالم هر دو برود. زن گفت: یا سیدی سبب چیست؟ گفت: مگر تو ندانی که این دشمن جان من که معین بن ساوی نام دارد در آن ساعت که این حادثه بشنود سلطان را آگاه کند و با او گوید...

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

    [ 1- اصل شعر از امیر معزی است، بدین شکل:

    ای تازه‌ تر از برگ گل تازه به بر بر

    پرورده تو را خازن فردوس به بر بر

    عناب شکربار تو هرگه‌ که بخندد

    شاید که بخندند به عناب و شکر بر

    در سیم حَجَر داری و بر ماه چلیپا

    ماه تو به زیر اندر و سیمت به زبر بر

    زین روی همه بوسه دهند ای بت مهروی

    رهبان به چلیپا بر و حاجی به حجر بر]

     

    چون شب سی و سوم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، وزیر با زنش گفت: معین بن ساوی دشمن جان من است چون این حادثه بشنود ملک را آگاه کرده بگوید: وزیری که ترا گمان این است که خیانتکار نیست، ده هزار دینار از تو گرفته کنیزکی بخرید که کس چنان کنیزک ندیده بود. چون کنیز را بپسندید با پسر خود گفت: تو بر این کنیز از ملک سزاوارتری. آن گاه پسر او بکارت از کنیزک برداشت و اکنون همان کنیز در خانه وزیر است. ملک از اعتمادی که به من دارد خواهد گفت: دروغ همی گویی. او از ملک اجازت گرفته به خانه من آید و کنیز را نزد سلطان برد. کنیز ناچار ماجرا بر ملک بیان کند. آن گاه معین بن ساوی فرصت یافته با ملک بگوید که: من پندگوی مهربان توام ولی پیش تو عزت نداشتم. ملک او را بپذیرد و به کشتن من فرمان دهد. زن وزیر گفت: همه کس از داستان کنیز آگاه نیست، تو کس را آگاه مکن و کار خود را به خدا بسپار. وزیر اندک آرام گرفت و خاطر آسوده داشت.

    و اما على نور الدین پسر وزیر از عاقبت کار ترسان بود. روزها در باغها بسر می برد و نیمه شب آمده به نزد مادر می غنود. باز پیش از صباح چنان که کس نبیند به در می شد. تا یک ماه پیوسته کارش همین بود. روزی مادرش با وزیر می گفت: اگر کار بدین سان گذرد، دختر و پسر هر دو بمیرند. وزیر گفت: چگونه باید کرد؟ زن گفت: امشب بیدار باش. چون پسرت بیاید او را بگیر و با وی صلح کن و کنیز را به او ده که هر دو همدیگر را دوست می دارند و من قیمت کنیز را به تو بدهم. وزیر آن شب را بیدار بود. چون پسرش بیامد، او را بگرفت. خواست بکشد، مادرش گفت: چه خواهی کرد؟ وزیر گفت: خواهمش کشت. پسر وزیر چشمان پر از اشک کرده گفت: ای پدر، « مشتاب به کشتنم که در دست توام ». آنگاه پدر از سینه پسر برخاست و گفت: ای پسر، انیس الجلیس را به تو می بخشم به شرط آنکه او را نفروشی و شوهرش مدهی. پس سوگند یاد کرد و با پدر پیمان بست که او را نفروشد و به شوهرش ندهد. آن گاه وزیر کنیزک را بر وی ببخشید. علی نورالدین با کنیز به عیش و نوش همی زیست و خدای تعالی حدیث کنیز از یاد ملک بیرون برد تا اینکه سالی بدین منوال گذشت و معین بن ساوی نیز از ترس فضل بن خاقان با ملک سخن نمی توانست گفت.

    پس از یک سال روزی فضل بن خاقان از گرمابه با تن خوی کرده به در آمد. هوا در وی گرفته رنجور گشت و به بستر افتاد تا همه روزه رنجوری اش فزونتر می شد. تا اینکه روزی نورالدین را حاضر آورد و گفت: ای فرزند، از روز رسیده نتوان گریخت و از روزی نارسیده نتوان خورد. همه کس جام مرگ خواهد نوشید. ای فرزند، وصیت من بر تو این است که پرهیزگار شو و عاقبت بین باش. پس شهادتین گفته مرغ روحش در فردوس، آشیان گرفت، و از قصر فریاد کنیزان و غلامان و خانگیان بلند شد. ملک و اهل مملکت با خبر شدند. امرا و وزرا و مردم شهر همگی حاضر آمدند و از جمله حاضران معین بن ساوی وزیر بود. پس فضل بن خاقان را به خاک سپردند و بقعه سر خاکش ساختند و قاریان بنشاندند و نورالدین به حزن و ماتم بنشست و دیرگاهی ملالت داشت.

    روزی نشسته بود که یکی از دوستان پدرش در بکوفت. چون بگشودند آن شخص دست نورالدین ببوسید و گفت: آقای من، کیست که او را پدر نمرده باشد. این جهان گذرگاه سید اولین و آخرین است. تو حزن و اندوه به یک سو نه و خاطر از کدورت پاک کن. پس نورالدین را از این سخنان ملالت کم شد و غرفه را فرش گستردند و در آنجا بنشست و ده تن از فرزندان بزرگان بدو گرد آمدند و به عیش و نوش مشغول گشتند و همه روزه خوردی و خوراندی و بخشیدی تا اینکه روزی وکیل خرج به نزد وی آمد و گفت: ای خواجه، این گونه بخششها مال را فانی کند. مگر نشنیده ای که گفته اند: هر که خرج کند و دخل نشمارد بزودی فقیر شود. نورالدین چون این بشنید با گوشه چشم به سوی وکیل نگاه کرده گفت: نه کسی را بخل بی نیاز کند و نه کسی را بذل محتاج سازد. و این سخنان به گوش من فرو نرود.

    وکیل از پیش نورالدین بیرون آمد و نورالدین همچنان بذل و بخشش پیش گرفت و هر یک از یارانش که میگفت فلان چیز یا فلان خانه خوب است، نورالدین می گفت: آن را به تو بخشیدم و پیوسته در صبح و شام، خوان به یاران همی گسترد تا یک سال بدین منوال گذشت. پس از یک سال روزی نورالدین با یاران نشسته بود که وکیل نزد وی آمده به سر گوشی گفت: یا سیدی، از آنچه بر حذر بودم پیش آمد، اکنون مساوی یک درم نقد و جنس ندارم. چون نورالدین این سخن بشنید سر به زیر افکند و به حزن و ملالت اندر شد. یاران این معنی دریافتند. یکی از ایشان برخاسته اجازت رفتن خواست. نورالدین سبب پرسید. پاسخ داد که: زن من امشب بخواهد زایید، تنها نتوانمش گذاشت. نورالدین جواز داده او برفت و دیگری برخاسته گفت: یا سیدی، امروز برادرم پسر خود عقیقه خواهد کرد، من باید بروم. پس یک یک اجازت گرفته به بهانه ای برفتند. نورالدین تنها مانده، انیس الجلیس را نزد خود خواند و با او گفت: دانی که چه بر سر من رسید؟ آنچه از وکیل شنیده بود با او باز گفت. انیس الجلیس گفت: آقای من، چندی پیش خواستم که این حالت با تو باز گویم. شنیدم که تو این دو بیت همی خوانی:

    بیا ساقی آن راح ریحان نسیم

    به من ده که نه زر بماند نه سیم

    زری را که بی شک تلف در پی است

    به می ده که درمان دلها می است

    آنگاه سکوت کردم و سخنی نگفتم. نورالدین گفت: یا انیس الجلیس، تو می دانی که من مال به یاران صرف کرده ام و گمان ندارم که مرا به چنین روز ترک کنند و پاداش نیکوییهای من به جا نیارند، اکنون من برخاسته نزد ایشان روم، شاید سرمایه از ایشان گرفته به بیع و شرا بنشینم و لهو و لعب ترک کنم. انیس الجلیس گفت: از ایشان سودی نخواهی دید. نورالدین سخن او نپذیرفته برخاست و بیرون شد و کوچه ها همیگشت تا به محلتی رسید که ده تن یارانش در آنجا بودند. آنگاه به در خانه یکی از یاران بایستاد و در بکوفت. کنیزی به در آمد. نورالدین گفت که: به خواجه ات بگو که علی نورالدین بر در ایستاده و چشمش به راه فضل و احسان تو باز است. کنیز رفته خواجه را باخبر کرد. خواجه بانگ بر کنیز زد و گفت: باز گرد و بگو که خواجه به خانه اندر نیست. کنیز برگشت و سخن خواجه به نورالدین گفت. نورالدین با خود گفت: اگر این یکی حق نعمت ندانست و پاس صحبت نگاه نداشت، شاید دیگران چنین نباشند. پس به در خانه رفیق دیگر رفت. او نیز چنان گفت که رفیق نخستین گفته بود. نورالدین با خود گفت: ناچار همه یاران بر محک امتحان زنم، شاید در آن میان یکی ثابت قدم باشد. پس در خانه یاران، یکان یکان رفته در بکوفت و ایشان خویشتن را بر او آشکار نکردند. علی نورالدین به نزد انیس الجلیس رفته به او گفت. گفت: آقای من، نگفتمت که دوستی ایشان سودی ندارد. نورالدین گفت که: هیچ کدام ایشان روی به من ننمودند. انیس الجلیس گفت: آقای من، متاع خانه را بفروش و صرف کن. نورالدین همه روزه چیز همی فروخت تا در خانه چیزی نماند و با انیس الجلیس گفت: اکنون چه باید کرد؟ انیس الجلیس گفت: تدبیر این است که مرا به بازار بُرده بفروشی. تو می دانی که پدرت مرا به ده هزار دینار خریده. شاید خدا گشایشی کرامت فرماید و اگر خدا بخواهد باز ما را به یکدیگر خواهد رسانید. گفت: ای انیس الجلیس، جدایی تو بر من آسان نیست و من از تو شکیبا نتوانم بود. انیس الجلیس گفت: به من بسی دشوار است، ولی چاره نیست. پس نورالدین دست انیس الجلیس را گرفته اشک از چشمانش همی ریخت.

    آنگاه، انیس الجلیس را نزد دلال برده گفت: به هر قیمتی که خود می دانی ارزش دارد بفروش. دلال گفت: یا نورالدین مگر این انیس الجلیس است که پدر تو او را از من به ده هزار دینار بخرید؟ نورالدین گفت: آری. پس دلال صبر کرد تا بازاریان از هر سو گرد آمدند. دلال برخاسته ندا همی داد و مدحت انیس الجلیس همی کرد تا اینکه یکی از بازرگانان چهار هزار و پانصد دینار قیمت داد و به گفتگو اندر بودند که معین بن ساوی وزیر از آنجا بگذشت.

     

    نورالدین را دید که ایستاده است و با خود گفت: از بهر چه ایستاده است؟ او را بضاعت کنیز خریدن نمانده است. شاید تهیدست گشته کنیز همی خواهد بفروشد. اگر چنین باشد دل من آرام خواهد گرفت.

    پس دلال را آواز داد. دلال زمین ببوسید. وزیر گفت: این کنیز را که مدحت همیکنی من مشتری هستم. دلال کنیزک را نزد وزیر آورد. وزیر شمایل نیکوی وی را بدیده، بسته کمندش گردید و از قیمتش باز پرسید. دلال گفت: تا چهار هزار و پانصد دینار رسیده. بازرگانان چون وزیر را مشتری دیدند و ستمگری او را می دانستند پراکنده شدند و قیمت افزون نتوانستند کرد. پس وزیر به دلال گفت: دیگر ایستادنت از بهر چیست؟ من کنیز را به چهار هزار و پانصد دینار خریدم. دلال نزد على نورالدین رفته گفت: کنیز را بی بها بردند. نورالدین سبب باز پرسید. دلال گفت: ما همی خواستیم که در قیمت بگشاییم. نخستین بازرگانی که قیمت داد چهار هزار و پانصد دینار بود و نوبت افزون کردن به دیگری نرسیده بود که این ستمکار به بازار آمد و کنیزک را بدید و به همان قیمت قبول کرد. گمان دارم که کنیزک را بشناخت. اگر همان قیمت را بدهد از فضل پروردگار خواهد بود. مرا بیم آن است که براتی نوشته به دیگری حواله کند، و او را در غیبت تو بسپارد که چیزی مده و تو همه روزه مطالبه کنی و او مسامحه و مماطله کرده به فردا و فردای دیگر بیفکند. پس آنگه ترا برنجانند، برات از تو بگیرند و آن را بدرند. آنگاه تمامت قیمت کنیز را زیان خواهی کرد.

    نورالدین چون این سخنان بشنید گفت: تدبیر چیست؟ دلال گفت: من راهی بنمایم که اگر آن راه پیش گیری بسی سود خواهی کرد و آن این است که همین ساعت بیا کنیز را از دست من بگیر و تپانچه بزن و با او بگو که به سوگند خویش وفا کرده ترا به بازار آوردم و به دلالت دادم که بفروشد، اکنون بیا تا به خانه رویم. ای نورالدین، اگر تو بدین سان کنی وزیر چنان داند که از بهر سوگندی که یاد کرده ای او را به بازار آورده ای. نورالدین گفت: تدبیر همین است. پس دلال پیش رفته دست کنیز بگرفت و با وزیر گفت: صاحب کنیز این جوان است که همی آید. چون نورالدین نزد دلال رسید، کنیز از دست دلال بگرفت و تپانچه بر او زد و گفت: من از بهر سوگندی که یاد کرده بودم ترا به بازار آوردم، اکنون به خانه باز گرد و از این پس مخالفت مکن وگرنه من به قیمت تو محتاج نیستم که ترا بفروشم. من اگر از چیزهای خانه بارها بفروشم هر بار به قیمت تو چیز خواهم فروخت.

    معین بن ساوی به نورالدین خشم آورده گفت: ای تخمه حرام. هنوز ترا چیز مانده که بفروشی!؟ نورالدین جوانی دلیر و مردانه بود. این سخن بر خود هموار نکرد و کمر ابن ساوی را گرفته از زین به زمین انداخت. ابن ساوی در میان خاک و گل بغلتید و على بن خاقان مشت بر وی همی زد تا آنکه مشتی بر دهانش آمده دندانهای او فرو ریخت و خون دهانش زنخ او رنگین کرد. و ده تن از خادمان ابن ساوی با او بودند. چون کردار علی نور ندین را با خواجه خویش بدیدند دست به خنجر و شمشیر بردند.

    بازرگانان و مردم شهر از آنجا که علی نورالدین را دوست می داشتند به خادمان گفتند: اگر ابن ساوی وزیر است. علی بن فضل وزیرزاده است. گاهی با هم به صلح و گاهی به جنگ اندرند. اگر شما به علی نورالدین هجوم آورید شاید از شما ضربتی به او رسد، آنگاه به کشتن خواهید رفت. صواب این است که شما در میان ایشان داخل نشوید و ایشان را به حال خود گذارید. خادمان سخن مردم بپذیرفتند. علی بن فضل چندان که خواست ابن ساوی را بزد و در گل و خاکسترش فرو برد. آنگاه کنیزک را گرفته به سوی خانه آمد.

    و اما ابن ساوی به خون و گل و خاکستر آغشته پیش ملک رفت. ملک گفت: این چه حالت است؟ گفت: ای ملک، امروز از بازار میگذشتم، خواستم کنیزک طباخ بخرم. در میان کنیزکان کنیزی دیدم که به آن خوبی کس ندیده بود. دلال گفت: این از آن علی بن خاقان است که ملک ده هزار دینار به پدر او داده بود که کنیزی بخرد، چون این کنیز را بخرید و نیکویی او را بدید به پسرش بخشید. چون فضل بن خاقان بمرد پسرش راه تبذیر و زیاده روی پیش گرفت تا کارش به فقیری کشید. کنیز را به دلال داده که بفروشد و بازرگانان او را قیمت داده اندک اندک افزوده اند تا به چهار هزار و پانصد دینار رسیده. من با خود گفتم: بهتر این است که او را از بهر ملک شرا کنم. آن گاه با على بن خاقان گفتم: قیمت کنیز از من بستان. گفت: من کنیز به یهود و نصارا میفروشم و به تو نمی فروشم. گفتم: از برای خود نمی خواهم، از بهر ملک می خواهم. چون این سخن بشنید خشمگین گشته مرا از خانه زین فرو کشید. چون من پیر و ناتوان بودم مرا بدین سان کرد که می بینی. این بگفت و گریان شد.

    چون ملک آن حالت بدید و مقالت بشنید به خشم اندر شد و چهل تن شمشیرزن را گفت که به خانه علی بن خاقان رفته غارت کنند و خانه اش را ویران سازند و او را با کنیزک گرفته، بازوان ببندند و پیش ملک آورند.

    خادمان قصد خانه على بن خاقان کردند. سنجر نامی از ایشان که پرورده احسان فضل بن خاقان بود بر خود هموار نکرد که ولی نعمت زاده او را با خواری و مذلت دستگیر کنند. خود را زودتر از دیگران به خانه علی بن خاقان رسانید و گفت: ابن ساوی دام بر تو نهاده. اگر ترا به دست آورد جان در نخواهی برد. عنقریب است که چهل تن از خادمان رسیده ترا دستگیر سازند. همین ساعت کنیزک را برداشته بگریز. پس سنجر دست بر جیب برده چهل دینار به در آورد و به نورالدین داده گفت: یا سیدی، اگر زیاده بر این زر میداشتم مضایقه نمی رفت. نورالدین زرها بستد و انیس الجلیس را آگاه کرده، در حال از شهر به در شدند و می رفتند تا به کنار دریا رسیدند. دیدند که کشتی را همی خواهند برانند و ناخدا به کنار کشتی ایستاده می گوید: هر کس توشه فراموش کرده و یا چیزی بر جا گذاشته زودتر کار انجام داده بیاید. مردم کشتی گفتند: هیچ کاری نداریم. ناخدا گفت: طنابها باز کردند و بادبان بیفراشتند. در حال نورالدین برسید و گفت: ای ناخدا، به کدام شهر خواهی رفت؟ ناخدا گفت: به دارالسلام بغداد خواهم رفت.

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

    چون شب سی و چهارم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، چون رئیس کشتی پاسخ داد که به بغداد همی روم نورالدین با انیس الجلیس به کشتی نشستند و ناخدا کشتی براند که کشتی چون مرغ پریدن گرفت و باد مراد به وزیدن آمد. نورالدین و انیس الجلیس را کار بدین گونه شد.

    و اما غلامان سلطان به خانه نورالدین آمده درها بکندند و غرفه ها بشکستند. از نورالدین اثری نیافتند. خانه را ویران کرده خبر پیش سلطان بردند که نورالدین پدید نگشت. سلطان را خشم فرو گرفت گفت: در هر جا که هست بایدش به دست آورید. ابن ساوی گفت: کس چون من نتواند که او را پاداش دهد. پس ملک بفرمود که ندا در شهر بدادند که هر کسی نورالدین را پدید آورد هزار دینار زر و خلعت گرانبها از ملک جایزه دارد و آن کس که او را پنهان دارد و یا جای او دانسته نگوید مستوجب عقوبت ملک خواهد بود.

    خادمان و مردم شهر نورالدین را جستجو همی کردند ولکن نورالدین با انیس الجلیس سلامت به ساحل رسیدند. پنج دینار به ناخدا داده از کشتی به در آمدند و همی رفتند که پیشرو قضا ایشان را به باغهای بغداد رهنمون شد. به کوچه ای رسیده دیدند که آب زده و رفته اند و این سو و آن سوی کوچه مصطبه هاست و در چندین جا حوضهای سنگ، پر از آب صاف است و آن کوچه سرپوشیده بود و در بنگاه کوچه دری بود بسته. نورالدین با انیس الجلیس گفت: خوب جای آسایش است. در حال به فراز مصطبه نشسته روی از گرد راه بشستند و خوردنی خورده بخسبیدند.

    قضا را اندر آنجا در باغی بود که باغ تنزه اش می گفتند و به باغ اندر قصری بود که قصر تفرج اش می نامیدند و خلیفه هارون الرشید هرگاه که ملول و دلتنگ گشتی به آن باغ و آن قصر درآمدی و در آن قصر خلیفه ایوان چهل دری داشت و هشتاد قندیل بلور بدانجا آویخته و هشتاد شمعدان زرین با شمعهای کافوری گذاشته بودند، چون خلیفه بر ایوان برنشستی درها می گشودند و شمعها می افروختند و اسحاق موصلی و کنیزان نغمه پرداز نغمه همی پرداختند و خلیفه را نشاط و انبساط روی می داد.

    در آن باغ مرد پیری باغبان بود که شیخ ابراهیم نام داشت و از خلیفه به شیخ ابراهیم باغبان فرمان رفته بود که اگر بیگانگان به باغ اندر آیند یا به گرد باغ بگردند. باغبان ایشان را بیازارد. در آن حال باغبان به سوی باغ آمد و دو تن به زیر یک چادر در فراز مصطبه خفته یافت. گفت: مگر اینها ندانسته اند که خلیفه مرا امر فرموده که هر کسی را در اینجا ببینم بکشم. آنگاه پیش رفته دبوسی را که در دست داشت بلند کرد که ایشان را بزند. با خود گفت: شاید اینان غریب باشند و فرمان خلیفه را ندانند، همان بهتر که چادر برداشته بدانم که ایشان غریب اند یا نه.

    پس چادر به یک سو کرده آن ماه طلعتان را بدید. با خود گفت که این هر دو زیبا منظر را آزردن نشاید. باز چادر بر ایشان بینداخت و در زیر پای نورالدین نشسته پای او همی مالید که نورالدین چشم باز کرد. مرد سالخورده ای را دید که پای او همی مالد. شرمگین گشته پای خویشتن جمع کرد و راست بنشست و دست شیخ ابراهیم را گرفته ببوسید. شیخ ابراهیم گفت: ای فرزند، از کجایید؟ نورالدین گفت: ای شیخ، غریب هستیم. این بگفت و گریان شد. شیخ ابراهیم گفت: ای فرزند، پیغمبر علیه السلام به گرامی داشتن غریبان وصیت فرموده. برخیزید و به باغ اندر تفرج کنید. نورالدین گفت: ای شیخ، باغ از آن کیست؟ شیخ ابراهیم خواست که ایشان بیم نکنند و به خاطر آسوده به باغ اندر آیند گفت که این باغ از پدران من میراث مانده. علی نورالدین چون این بشنید او را پاس گفت. آن گاه شیخ از پیش و ایشان بر اثر او به باغ اندر شدند. باغی دیدند خرم بدان سان که شاعر گفته:

    درخشان لاله در وی چون چراغی

    ولیک از دود او بر جانش داغی

    شقایق بر یکی پای ایستاده

    چو بر شاخ زمرد جام باده

     

    پس باغبان ایشان را به قصر آورد. على نورالدین در منظره بنشست و شیخ ابراهیم خوردنی همه گونه میوه ها حاضر آورد. ایشان خوردنی خورده دست بشستند. علی نورالدین با شیخ ابراهیم گفت که: احسان بر ما تمام کردی و آنگاه تمامتر است که شراب نیز بهر ما بیاوری. شیخ ابراهیم قدحی آب شیرین و صافی بیاورد. نورالدین گفت: این را نخواستم. شیخ ابراهیم گفت: مگر می همی خواهی؟ نورالدین گفت: آری.

    جامی که شراب ارغوانی ست در او

    آبی ست که آب زندگانی ست در او

    زآن باده که جانهای نهانیست در او

    پیری ست که آتش جوانی ست در او

    شیخ ابراهیم گفت: اعوذبالله، سیزده سال است که من چنین کارها نکرده ام؛ پیغمبر علیه السلام فرموده که نفرین خدا بر گسارنده و فشارنده و بردارنده شراب باد. نورالدین گفت: با تو سخنی گویم اگر تو می نگساری و نفشاری و برنداری از این سه نفرین بر تو هیچ یک خواهد رسید؟ شیخ گفت: لا والله. نورالدین گفت: این دو دینار بستان و این دو درهم نیز بگیر به درازگوش نشسته به سوی میخانه رو و از دور بایست. چون بینی که کسی شراب همی خرد او را آواز ده و بگو این دو درم مزد تو و بدین دو دینار می بخر و بر درازگوش بار کن. چون چنین کنی نه گسارنده باشی و نه فشارنده و نه بردارنده و نه مشتری و از نفرین نبی چیزی بر تو نخواهد رسید. شیخ ابراهیم بخندید و گفت: کس از تو ظریفتر و خوش حدیث تر ندیده بودم. نورالدین گفت: یا سیدی، ما امروز ترا مهمانیم باید خواهش ما به جا آوری. شیخ ابراهیم گفت: ای فرزند، به سردابه اندر خمهای شراب است که بهر خلیفه مهیا کرده اند، تو به سردابه شو و آنچه که خواهی بردار.

    نورالدین به سردابه اندر شد. دید که خمهای شراب به یکدیگر پیوسته اند و قنینه ها (= ظرف شیشه ای می) و قرابه ها و ساتگین ها (= جام های بزرگ میخواری) به هر سو فرو چیده اند. پس قرابه ای چند پر از شراب کرده با انیس الجلیس به باده گساری بنشستند و شیخ ابراهیم دور از آن دو ماهروی نشسته همینگریست، چون شراب بر ایشان چیره شد و چهره ایشان سرخ و چشمان ایشان مست گردید، شیخ ابراهیم با خود گفت: چرا من از ایشان دور باشم، کی خواهد بود که دولت وصل چنین دو ماهروی دست دهد.

     

     

    پس نزدیک آمده به یک سوی ایوان بنشست. نورالدین گفت: ای شیخ، به جان منت سوگند می دهم که نزدیک آی و پیشتر بنشین. شیخ ابراهیم پیش آمد و نزد ایشان بنشست. نورالدین قدحی پر کرده بدو داد. شیخ ابراهیم گفت: اعوذ بالله، من سیزده سال است که چنین کار نکرده ام. نورالدین قدح را خود بنوشید و بیفتاد و چنان بنمود که مستی به من غلبه کرده. پس انیس الجلیس به شیخ ابراهیم نگاه کرده گفت: یا شیخ، کار این پیوسته با من همین است که ساعتی با من باده گسارد پس از آن بخسبد و مرا تنها گذارد. آنگاه نه کسی هست که قدح از من بستاند و یا قدح به من دهد و یا نغمه های مرا بنیوشد. شیخ ابراهیم را دل از دست رفته به سخن گفتن او مایل شد و گفت:

    از پس پنجاه سال عشق ز من کرد یاد

    از بر من رفته بود روی به من چون نهاد

     

    پس با خود گفت: چنین ندیم کی دست خواهند داد. آن گاه انیس الجلیس قدحی پیش شیخ ابراهیم آورد و او را سوگند داده گفت: به خاطر این غریب، دل شکسته من بنواز و این قدح بنوش. شیخ ابراهیم قدح بگرفت و بنوشید و گفت:

    بودم میان خلق یکی مرد پارسا

    قلاش کرد نرگس جمال تو مرا

    پرهیز کرده بوده و سوگند خورده نیز

    کز بهر کام دل نشوم فتنه بلا

    از بس که کرد چشم تو نیرنگ و جادویی

    پرهیز من هدر شد و سوگند من هبا

    انیس الجلیس قدح دیگر پیمود. شیخ ابراهیم قدح گرفته بنوشید و گفت:

    ساقی ار باده از این دست به جام اندازد

    زاهدان را همه در شرب مدام اندازد

    پس قدح سیم به شیخ ابراهیم داد. شیخ چون خواست بنوشد نورالدین برخاست و راست بنشست.

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

    چون شب سی و پنجم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، علی بن خاقان چون بنشست گفت: ایها الشیخ، این چه کار بود کردی؟ من بسی ترا سوگند دادم نپذیرفتی و گفتی سیزده سال است که من این گونه کارها نکرده ام. شیخ ابراهیم شرمگین گشته گفت: گناه از من نیست، مرا بسی سوگند داد و به من الحاح نمود، ناگزیر شدم. نورالدین بخندید و به منادمت و باده گساری بنشستند.

    آنگاه انیس الجلیس پوشیده با نورالدین گفت: دیگر قدح به شیخ مپیما و اصرارش مکن. پس نورالدین قدحی خود بنوشید و قدحی به انیس الجلیس داد. انیس الجلیس قدحی خود بنوشید و قدحی به نورالدین پیمود. شیخ ابراهیم بر ایشان نگاه کرده گفت: این چگونه منادمت است. چرا قدح به من نمی دهید. من اکنون ندیم شما هستم. ایشان از سخن او خندیدند. پس از آن هر یک قدحی مینوشیدند و قدحی به شیخ ابراهیم می پیمودند تا اینکه سه پاس از شب برفت. انیس الجلیس با شیخ ابراهیم باغبان گفت: اگر اجازت دهی یکی از این شمعها بر افروزم. شیخ ابراهیم گفت: برخیز و بجز یک شمع میفروز. چون بر پای خاست همه شمعها برافروخت و بنشست. آنگاه نورالدین با شیخ ابراهیم گفت: من از منادمت تو چه بهره دارم که هیچ سخن من نپذیری؟ اگر اجازت دهی من هم قندیلی برافروزم. ابراهیم گفت: برخیز و یک قندیل بیش میفروز و تو بدان سان مکن که رفیق تو کرد. پس نورالدین برخاسته تمامت قندیلها برافروخت و در و دیوار ایوان درخشیدن گرفت. شیخ ابراهیم گفت: شما از من دیوانه تر هستید. و خود از غلبه مستی برخاسته درهای ایوان بگشود و بنشست و غزل همی خواندند و باده همی نوشیدند.

    قضا را در همان ساعت خلیفه در منظره ای که به دجله نگریستی نشسته تفرج می کرد. دید عکس قندیلها و شمعها به دجله اندر همینماید. پس نظر به سوی باغ کرد. دید که دود از شمعها و قندیلها بلند گشته پرتو آنها باغ و قصر را فرو گرفته. پس جعفر برمکی وزیر را بخواست و گفت: ای وزیر بی تدبیر، تو وزیر منی و مرا از آنچه در بغداد روی می دهد آگاه نمی کنی؟ جعفر برمکی گفت: چه روی داده؟ خلیفه گفت: اگر شهر بغداد از من نگرفته اند چگونه در و دیوار قصر تفرج و باغ تنزه از پرتو شمعها و قندیلها درخشان و درهای ایوان باز است. اگر خلافت را از من نگرفته اند که یارای این دارد که چنین کارها تواند کرد؟ جعفر را گونه زرد شد و اندامش بلرزید و سر بر کرده باغ و قصر را دید که خرمن آتش است و پرتو آن به نور ماه غالب آمده. جعفر خواست که شیخ ابراهیم باغبان را دست آویز کرده معذرت گوید. گفت: ای خلیفه، هفته گذشته شیخ ابراهیم با من گفت که می خواهم در زندگانی تو و خلیفه بزمی از برای ختنه سوران پسران خود فرو چینم. گفتم: قصد تو چیست؟ گفت: قصد من این است که از خلیفه اجازت خواهی که من با فرزندان و پیوندان خود در قصر تنزه بگراییم. من با او گفتم: انشاءالله خلیفه را آگاه سازم و فراموش کردم که خلیفه را آگاه سازم. خلیفه گفت: گناه تو یکی بود و اکنون دو شد. نخستین گناه آنکه مرا آگاه نکردی و گناه دوم اینکه قصد شیخ ابراهیم این بوده است که زر و مالی بدو داده شود تا اسباب شادی فراهم آورد. تو خود چیزی ندادی و مرا نیز آگاه نکردی. جعفر گفت: ای خلیفه فراموش کردم. خلیفه گفت: به روح نیاکانم که باید بقیت شب را در پیش او به روز آورم که او مردی است نکوکار و با فقرا همنشین است و مسکینان دوست دارد و بر مشایخ ارادت می ورزد. گمان دارم که امشب از همه طوایف جمعی در نزد او باشند. ناچار به سوی او باید رفت شاید که یکی در آنجا حاجت از من بخواهد که سود دنیا و آخرت من در آن باشد و شاید که بودن من در آنجا سودی به شیخ ابراهیم داشته باشد و او با دوستانش از بودن من شادان شوند. جعفر گفت: ای خلیفه، از شب بسیار گذشته و چیزی نمانده و ایشان در این ساعت پراکنده خواهند شد. خلیفه گفت: ناچار باید رفت. جعفر خاموش شد و حیران بایستاد.

    آنگاه خلیفه برخاست و با جعفر برمکی و مسرور خادم از دارالخلافه بیرون شد و در لباس بازرگانان، کوچه ها همی نوردیدند تا به در باغ برسیدند. خلیفه دید که در باغ باز است. با جعفر گفت: ببین که شیخ ابراهیم در باغ را تا این وقت شب باز گذاشته و او را عادت چنین نبود. پس داخل باغ شدند و همی رفتند تا به قصر برسیدند و به پای بایستادند. خلیفه با جعفر گفت: من همی خواهم که پیش از آنکه خویشتن بر ایشان بنمایم از جایی بر ایشان نگاه کنم و از واردات و کرامات مشایخ آگاه شوم که ایشان را در خلوت جداگانه شوقی هست. پس خلیفه دید که درخت ضخیم بلندی در آنجا هست. با جعفر گفت: همی خواهم که به فراز این درخت شوم که شاخه های آن به منظره های ایوان نزدیک است تا به حالت ایشان نظاره کنم.

     

    پس خلیفه به فراز درخت بر شد و از شاخی به شاخی همی آویخت تا به شاخی برسید که به منظره ایوان نزدیک بود و چشم به منظره گذاشته همینگریست که دید پسری و دختری چون مهر و ماه نشسته اند و شیخ ابراهیم قدحی شراب اندر کف گرفته با انیس الجلیس می گوید که: ای شمسه خوبان، باده گساران را بی نغمه طرب انگیز ساغر گرفتن نشاید که شاعر گفته:

    اسبی که صفیرش نزنی می نخورد آب

    نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آب است

     

    خلیفه چون حالت شیخ ابراهیم باغبان بدید از درخت فرود آمده با جعفر گفت: آنچه که امشب از کرامات مشایخ دیدم تا اکنون ندیده بودم. تو نیز به فراز درخت شو تا آنچه من دیدم، ببینی و از برکات صالحان بهره مند شوی.

    جعفر چون این بشنید به حیرت اندر ماند و به فراز درخت بر شد. علی بن خاقان و انیس الجلیس را دید که نشسته اند و شیخ ابراهیم قدح اندر کف ایستاده. چون این قسمت بدید هلاک خویشتن را یقین کرد و از درخت به زیر آمده در پیش خلیفه بایستاد. خلیفه گفت: ای جعفر، منت خدای را که ما را از پیروان ظاهر شریعت پاک کرده و از تلبیس اهل طریقت که عامیان بفریبند نگاه داشته. جعفر برمکی از غایت شرمساری پاسخ گفتن نتوانست

    خلیفه گفت: ای جعفر، این پسر و دختر را در این قصر که آورده که من بدین زیبایی دختر و پسر ندیده بودم و گفت: ای جعفر، بیا تا هر دو به فراز همان شاخ که رو به روی ایشان است برویم و تفرج بکنیم. پس هر دو در فراز درخت به همان شاخ جای گرفتند و چشم بر ایشان دوختند. شنیدند که شیخ ابراهیم با ایشان می گوید: ای خواجگان، من از زهد و پرهیز درگذشتم و سبحه افکنده ساغر بگرفتم و باده گساران را بی چنگ و عود عیش بسی ناتمام است. انیس الجلیس گفت: ایها الشیخ، اگر آلت طرب می داشتیم عیش ما بی تمام بود. شیخ ابراهیم چون این بشنید بر پای خاست. خلیفه با جعفر گفت: این شیخ چه خواهد کردن؟ جعفر گفت: نمی دانم. شیخ ساعتی غایب شد. چون بازگشت عودی با خود بیاورد. خلیفه عود را نیک نظر کرد. دید که عود از آن اسحق ندیم است. خلیفه گفت: به خدا سوگند اگر نغمه این کنیز دلپسند نباشد همه را بکشم و اگر دلپذیر باشد از ایشان درگذرم و تنها ترا بکشم. جعفر گفت: خدایا چنان کن که دلپذیر نباشد. خلیفه گفت: سبب این سخن چه بود؟ جعفر برمکی گفت: تا همه را بکشی و ما با هم انیس باشیم. خلیفه بخندید.

    پس انیس الجلیس عود بگرفت و تارهای آن محکم کرده چنانش بنواخت که آهن همیگداخت. پس از آن این دو بیت بر خواند:

    توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار

    شراب و سبزه و آب روان و روی نگار

    خوش است خاصه کسی را که بشنود به صبوح

    ز چنگ نغمه زیر و ز مرغ ناله زار

    آنگاه خلیفه گفت: ای جعفر، در تمامت عمر چنین آواز طرب انگیز نشنیده بودم. جعفر برمکی گفت: انشاءالله خشم خلیفه فرو نشست. خلیفه گفت: آری خشم نماند ولی همی خواهم که به ایوان رفته نزد ایشان بنشینم تا آواز دختر رو به رو بشنوم. جعفر برمکی گفت: ای خلیفه، اگر تو به ایوان روی، عیش بر ایشان حرام خواهی کرد، خاصه شیخ ابراهیم که از بیم هلاک خواهد شد. خلیفه گفت: ای جعفر، باید حیلتی به من بیاموزی که من بدان حیلت درون رفته از حقیقت این کار آگاه شوم و ایشان نیز آگاهی من دانند.

    پس خلیفه با جعفر از درخت به زیر آمده به سوی دجله رفتند و در این کار شگفت مانده بودند. دیدند که مردی صیاد در پای منظره های قصر صید می کند. قضا را خلیفه چند وقت پیش از آن به شیخ ابراهیم باغبان فرمان داده بود که صیادان را مگذار که در پای منظره های قصر صید ماهی کنند و شیخ نیز صیادان را منع کرده بود. ولکن آن شب صیادی کریم نام به قصد صید به کنار دجله می رفت. دید که در باغ باز است. با خود گفت که: شاید شیخ باغبان به غفلت اندر باشد، همان بهتر که از ماهیان پای قصر غنیمتی به دست آرم.

     

    در حال به پای قصر آمده صید ماهیان همی کرد که خلیفه برسید و او را بشناخت گفت: ای کریم. کریم صیاد نگاه کرده خلیفه را بشناخت و زانوهای او سست شد و گفت: ای خلیفه، نه من از فرمان خلیفه سرپیچ گشته ماهیان قصر صید همیکنم بلکه بی چیزی و فاقه مرا بر این خلاف داشته است. خلیفه گفت: اکنون به اقبال من صید کن. صیاد پیش رفته فرحناک و شادان، دام بر دجله انداخت. پس از ساعتی دام بیرون کشید و دید همه گونه ماهیان به دام اندرند. خلیفه فرحناک شد و گفت: ای کریم، جامه های خود برکن. کریم جامه برکند. جبه ای داشت پشمین وصله دار و شپش و کک در آن چندان بودند که آدمی را از جایی به جایی توانستند کشید. و دستار از سر بر گرفت و او را سه سال میشد که نگشوده بود و هر ژنده که به دست افتادی بر سر یکدیگر فرو پیچیدی. پس خلیفه نیز جامه های حریر بکند و به صیاد گفت: اینها را بپوش. خلیفه جبه صیاد پوشیده دستار بر سر نهاده و دهان بندی بر دهان بست و به صیاد گفت: تو از پی کار خویش رو. صیاد پای خلیفه ببوسید و شکر گزارد. شپشها در تن خلیفه دویدن گرفتند. خلیفه با دست راست و دست چپ شپش از گردن خود ربوده دور می انداخت و با صیاد می گفت که: چندین شپش به جامه اندر چیست؟ صیاد گفت: ایها الخلیفه، آنها هفته ای بیش ترا نیازارند، چون یک هفته بگذرد عادت کنی و گزیدنشان ندانی. خلیفه بخندید و گفت: وای بر تو! تا یک هفته این جبه چون توانم پوشید؟ صیاد گفت: سخنی با تو خواهم گفت ولی می ترسم. خلیفه گفت: بگو و باک مدار. صیاد گفت: گویا که خلیفه می خواهد صنعت صیادی بیاموزد و از آن صنعت منفعت بردارد، اگر قصد خلیفه این است همین جبه بسیار مناسب است، خلیفه از سخن صیاد بخندید. صیاد راه پیش گرفته برفت و خلیفه ماهیان بر سبدی گذاشته پاره ای گیاه سبز بر روی آنها ریخت و سبد برداشته نزد جعفر برمکی آمد. جعفر گمان کرد که کریم صیاد است. گفت: ای کریم، چرا بدینجا آمده ای؟ زودتر از اینجا برو و خویشتن از هلاک برهان که خلیفه امشب در اینجاست. خلیفه چون سخن جعفر بشنید چندان بخندید که بر پشت بیفتاد. جعفر گفت: شاید تو خلیفه هستی؟! خلیفه گفت: آری خلیفه ام و تو جعفر برمکی وزیر من هستی. من و تو با هم بدینجا آمدیم. جایی که تو مرا نشناسی شیخ ابراهیم در مستی چگونه تواند شناخت، تو همین جا بایست تا من باز گردم.

    پس خلیفه به در قصر بیامد و در بکوفت. شیخ ابراهیم گفت: کیست؟ خلیفه گفت: منم. شیخ گفت: تو کیستی؟ خلیفه گفت: کریم صیاد هستم، چون شنیدم تو مهمان داری بهر تو ماهی آورده ام. و على بن خاقان و انیس الجلیس ماهی دوست می داشتند، از آن آواز خرسند گشتند و با شیخ ابراهیم گفتند: در بگشا و صیاد را با ماهیان بیاور. شیخ در بگشوده خلیفه به صورت صیاد داخل قصر شد و سلام کرد. شیخ ابراهیم گفت: مرحبا به دزد حیله باز که با حیله بدینجا آمده ای. اگر راست می گویی ماهیان به ما بنما. پس ماهیان را خلیفه به ایشان بنمود که هنوز زنده بودند. انیس الجلیس گفت که: خوب ماهیان اند، کاش سرخشان کرده بودی. شیخ ابراهیم با خلیفه گفت: ای صیاد، برخیز و ماهیان سرخ کن و زودتر بیاور. خلیفه به فرمان بشتافت و پیش جعفر برمکی رسیده گفت: ای جعفر، ماهیان را سرخ کرده می خواهند. جعفر گفت: بیاور تا من سرخشان کنم. خلیفه گفت: به روح پدرانم سوگند که جز من کس نباید ماهیان بریان کند. پس خلیفه به منزل باغبان رفت و در آنجا همه اسباب ماهی بریان کردن پدید آورد. آن گاه آتش بیفروخت و تابه بر آتش نهاد و ماهیان را بسی خوب بریان کرد و در روی برگ انجیر در طبقی نهاد و لیمو نیز از باغ چیده بر طبق فرو چید و به پیش ایشان بیاورد. دختر و پسر با شیخ ابراهیم ماهیان بخوردند و دست بشستند. علی نورالدین گفت: ای صیاد، به ما احسان کردی و نیکوییها به جا آوردی. در حال دست به جیب کرده سه دینار زر از آن زرها که سنجر غلام داده بود به در آورد و گفت: ای صیاد، معذورم دار که اگر پیش از آنکه به چنین روز گرفتار شوم پیش من آمده بودی، تلخی فقر از مذاق تو دور می کردم و ترا از مال دنیا بی نیاز می ساختم ولکن به اقتضای وقت اینها را بگیر. پس دینارها به خلیفه انداخت. خلیفه آنها را برداشته ببوسید و بر جیب گذاشت. چون مراد خلیفه همه آن بود که نغمه های انیس الجلیس بنیوشد با على بن خاقان گفت: بیش از حد احسان کردی ولیکن قصد من این است که احسان تو بر من شامل گردد، این کنیزک بخواند تا من نغمه او بنیوشم. على نورالدین گفت: ای انیس الجلیس، به جان منت سوگند می دهم که از برای این صیاد بخوان که آرزومند آواز توست.

     

    انیس الجلیس چون سخن خواجه بشنید عود به چنگ آورده بنواخت و این دو بیت بر خواند:

    ای صنم چنگ زن، چنگ سبکتر بزن

    پرده مستان بساز، راه قلندر بزن

    خوش بود اینک صبوح، خاصه به وقت بهار

    لشکر صبح آمده، میکده را در بزن

    خلیفه از شنیدن آن نغمات در وجد شد و از غایت طرب خودداری نتوانست کرد. گفت: آفرین خدای بر جانت. علی بن خاقان گفت: ای صیاد، همی بینم که از این کنیز و خواندن و عود نواختن او در طرب شدی. خلیفه گفت: آری به خدا سوگند. علی نورالدین گفت: اگر ترا پسند افتاد، کنیز بر تو هدیه کردم. هدیت خداوندان کرم که از بخششهای خود پشیمان نشوند.

    پس على بن خاقان بر پای خاست و کنیزک را گرفته به خلیفه که به صورت صیاد بود بداد و گفت: هدیه از من بپذیر. انیس الجلیس نظر به سوی علی بن خاقان کرد و گفت: یا سیدی،

    دوری زبرت سخت بود سوختگان را

    سخت است جدایی به هم آموختگان را

    علی نورالدین چون این بشنید گفت:

    در هجر تو مرگ همنشینم بادا

    منظور دو دیده آستینم بادا

    گر بی تو به کام دل برآرم نفسی

    یارب نفس بازپسینم بادا

    خلیفه چون سخن ایشان بشنید از هم جدا کردن ایشان او را سخت دشوار شد و رو به علی بن خاقان کرده گفت: ای خواجه، مگر تو جنایتی کرده و یا غرامتی بر ذمه تو است و بدان سبب گریخته ای؟ علی نورالدین گفت: ای صیاد، ماجرایی که بر من و این کنیز رفته اگر گفته آید در عجب خواهی شدن. خلیفه سوگند داد که حدیث بازگو، امید هست که خلاص یابی. علی نورالدین گفت: حدیث خود را نثر گویم یا نظم. خلیفه گفته: کلام نثر سخن گفتن است و کلام نظم دُر سفتن. پس نورالدین سر به زیر افکنده و این ابیات انشا نمود:

    به شهر بصره مرا بود مهربان پدری

    که داشت در تن و چشمش مرا چو جان بصیر

    یکی کنیزک بهر نشاط من بخرید

    بدیع چهره و مجلس فروز و رامشگر

    ز رنگ چهره او خانه ام پر از گلبرگ

    ز بوی طره او کلبه ام پر از عنبر

    پدر نماند و تمامی به کار او کردم

    بمانده بود مرا آنچه سیم و زر ز پدر

    مرا کنیزک من گفت: رو مرا بفروش

    چو دید دست من بینوا تهی از زر

    گرفته دست نگارین شدم سوی بازار

    که جان خویش فروشم بها بیار و ببر

    هزار مشتری از بهر او پدید آمد

    که داشت رویی چون روی زهره ازهر

    در آن میانه یکی پیر بدگهر برخاست

    شمرد سیم ببرد آن نگار سیمین بر

    چو یار خویش بدیدم شده روان با غیر

    زدند گفتی اندر روان من آذر

    به هر دو دست برآویختم بدو از رشک

    که عشق و رشک اند آمیخته به یکدیگر

    بکوفتم به زمین پیر دیو گوهر را

    گرفتم از وی آن لعبت پری پیکر

    شدم به خانه بر اندیشه عدو، کآمد

    غلامی از پدرم نام نیک او سنجر

    چه گفت؟ گفت که آن پیر ناسپاس کنون

    بر امیر بیامد ز تو شکایت گر

    امیر شهر به حبس تو نیز فرمان داد

    ببند رخت از اینجا که نیست جای مقر

    نماز شام برون آمدیم از بصره

    من و کنیزک من با هزار گونه خطر

    همان کنیزک دلبند دلفریب است این

    که دارم او را مانند جان همی در بر

    به هدیه دادمش اینک ترا ایا صیاد

    کدام هدیه؟ که از جان بود گرامی تر

    چون ابیات به انجام رسانید خلیفه گفت: اکنون قصد کدام شهر داری؟ على بن خاقان گفت: شهرهای خدا بسیار است. خلیفه گفت: من به سلطان محمد بن سلیمان زینی خط نویسم، چون آن خط بخواند ترا آسیبی نرساند.

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

    چون شب سی و ششم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، چون خلیفه گفت من خطی به سلطان محمد بن سلیمان زینی نویسم علی نورالدین گفت: چگونه می شود که صیادی به ملوک خطی نویسد؟ هرگز این نخواهد شد. خلیفه گفت: راست گفتی ولکن من سبب را با تو باز گویم که من و او در یک دبستان پیش یک آموزگار بودیم. او را بخت یاری کرده سلطان بصره شد و خدا مرا صیاد کرد. اما او بسیار وفادار و حق شناس است. من هیچ تمنا از او نکرده ام مگر اینکه حاجت من برآورده. على خاقان چون این بشنید گفت: بنویس. خلیفه قلم و دوات گرفته پس از نوشتن بسم الله بنوشت که: این کتاب از هارون الرشید بن مهدی است به سوی سلطان محمد بن سلیمان زنی که پرورده نعمت من است و او را به پاره ای از مملکت خود نایب کرده ام. باید در همان ساعت که این کتاب زیارت کند و این خطاب بنیوشد خویشتن از نیابت معزول دانسته على بن خاقان را بر جای خود بنشاند و فرمان را مخالفت نکند والسلام.

    پس نوشته را به علی بن خاقان داد. علی بن خاقان کتاب گرفته در حال از ایوان به زیر برآمد و به بصره روان شد. آن گاه شیخ ابراهیم با خلیفه گفت: ای پست ترین صیادان، دو ماهی از برای ما بیاوردی که به نیم درم ارزش نداشتند سه دینار از ما بگرفتی، اکنون می خواهی کنیز را نیز از دست ما بگیری. خلیفه چون سخن باغبان بشنید بانگ بر وی زد و به مسرور سیاف اشارت رفت که خود را آشکار کند و به شیخ حمله آورد.

    و اما جعفر وزیر در همان ساعت که خلیفه جامه به صیاد داده بود، کسی را به دارالخلافه فرستاده بود که جامه از برای خلیفه بیاورد و از قضا جامه حاضر آورده بودند. در حال خلیفه جبه و دستار کریم صیاد برکند و بدان شخص که جامه آورده بود بداد و خود جامه های خلافت در بر گرد و پیش ابراهیم بایستاد. شیخ ابراهیم چون خلیفه را دید بشناخت. مبهوت شد و از شرمساری انگشتان همی خایید و با خود می گفت که: من به خواب اندرم و یا بیدار؟! خلیفه گفت: ایها الشیخ، این چه حالت است؟ شیخ را مستی از سر برفت و خویشتن از کرسی به زیر انداخته زمین ببوسید و این دو بیت بخواند:

    این دو چیزم بر گناه انگیختند

    بخت نافرجام و عقل ناتمام

    گر عقوبت میکنی مستوجبم

    ور ببخشی، عفو، بهتر کانتقام

    پس خلیفه از او درگذشت و کنیز را فرمود که باید به دارالخلافه روی. چون کنیز به دارالخلافه رسید، خلیفه از برای او منزلى جداگانه داد و خادمان و کنیزان از برای او بگماشت و با او گفت: بدان که خواجه ترا به سلطنت بصره فرستادم، انشاءالله تعالی خلعت از برای او خواهم فرستاد، ترا نیز با خلعت روانه سازم. کنیز در منزل خود بنشست.

    و اما علی بن خاقان همی رفت تا به بصره رسید و به قصر سلطان برفت و فریادی بلند برکشید که سلطان فریاد وی بشنید و او را بخواست. چون در پیش سلطان حاضر شد، کتاب خلیفه بدو داد. چون خط خلیفه بدید بر پای خاست و سه کرت کتاب ببوسید و گفت: به جان و دل، فرمان خلیفه پذیرفتم. پس چهار قاضی و وزیر و امیران را بخواست که خویشتن معزول کرده ولایت به نورالدین بسپارد. در حال ابن ساوی وزیر حاضر شد. سلطان کتاب خلیفه بدو داد. چون کتاب بخواند بدرید و بر دهان نهاده

    بخایید. سلطان محمد در خشم شده گفت: این چه کار است که کردی؟ معین بن ساوی گفت: علی بن خاقان خلیفه را ندیده و با وزیر او نیز ملاقات نکرده بلکه ورقه ای به دستش افتاده که از خلیفه توقیعی در آن ورقه بوده است و از مکاری هر چه خواسته نوشته است. چرا تو فریب تزویر او خورده خویشتن را معزول می کنی؟! نه از خلیفه توقیعی رسیده و نه خلیفه کس فرستاده. اگر او را سخن راست بودی حاجبی با خویشتن بیاوردی. تو اکنون او را به من بسپار که من او را به زندان کرده حاجبی به شهر بغداد بفرستم و چگونگی معلوم کنم. سلطان محمد را تدبیر او پسند افتاد و به خادمان گفت: علی بن خاقان را بر زمین افکندند و چندان بزدند که بیهوش شد. پس از آن به حکم سلطان بند بر پایش نهادند و به زندانبانی که قطیط نام داشت فرمان رفت که نورالدین را در زندان کرده شب و روز بیازارد. و زندانبان علی بن خاقان را به زندان برد و مصطبه را رفته و آب زده فرش بگسترد و متکا بنهاد. علی بن خاقان را بدانجا نشاند و بند از او برداشت و نکویی به او همی کرد.

    و اما سلطان همه روزه زندانبان حاضر آورده به آزردن علی نورالدین تاکید می کرد و زندانبان چنان می نمود که آزارش همیکنم. ولی مهربانی می کرد تا اینکه چهل روز بر این بگذشت. روز چهل و یکم هدایا از جانب خلیفه آوردند. سلطان محمد را شگفت آمد و با نزدیکانش مشورت کرد که این هدایا چیست و از بهر کیست؟ همگی گفتند: هدایا از بهر سلطان جدید است. مگر معین بن ساوی که گفت: می بایست روز نخست او را بکشی. سلطان گفت: کشتن او را خوب به خاطرم آوردی. اکنون به زندان رو و او را بیاور تا بکشم. ابن ساوی گفت: همی خواهم که منادی در شهر ندا دهد که هر کس قصد تماشای کشته شدن علی بن خاقان دارد، پای قصر حاضر آید تا اینکه مردم شهر جمع آیند و دشمن مرا بدین حالت ببینند. سلطان گفت: هر چه خواهی بکن. پس وزیر از نزد سلطان بر آمد و با شحنه گفت که: منادی بفرستد و بدان گونه ندا دهد. چون منادی ندا در داد مردم محزون و گریان شدند و کودکان نیز در دبستانها از شنیدن آن ندا بگریستند و گروهی از مردم به پای قصر شتافتند و گروهی با وزیر به سوی زندان رفتند که نورالدین را بیاورند. چون وزیر با خادمان به زندان رسید، بانگ بر قطیط زندانبان زد که آن ناپاکزاده را بیاورید. قطیط گفت: ایها الوزیر، بس که او را آزرده ام، نزار گشته و از هلاکش چیزی نمانده. پس قطیط به زندان اندر شد و جامه های نورالدین برکند و جامه ای کهن بر وی بپوشانید و به نزد وزیرش آورد. نورالدین دشمن خود را دید که به انتظارش ایستاده و به کشتن او آماده است. گریان شد و گفت: از مکافات دهر ایمنی؟! ابن ساوی گفت: ای پسر فضل، مرا با این سخن می ترسانی؟ امروز ترا بکشم و دماغ مردم بصره بر خاک مالم و سخن ترا ننیوشم و گوش به سخن شاعر همیکنم که گفته است:

    دمی آب خوردن پس از بد سگال

    به از عمر هفتاد و هشتاد سال

    پس ابن ساوی گفت: علی بن خاقان را بر استری بنشاندند و بر کوچه و بازار ندا همی دادند که این است پاداش آن که بر خلیفه دروغ بسته و در فرمان خلیفه تزویر کند. چون به شهر اندر بسی گردانیدند. آنگاه به پای قصر بیاوردند و به جلادش سپردند. جلاد به نورالدین گفت: المامور معذور. اگر حاجتی داری با من بگو که از زندگی تو ساعتی بیش نمانده و چون سلطان در منظره ایوان نشیند تو کشته خواهی شد. علی بن خاقان به چپ و راست نگاه کرده گریان شد. مردم نیز بر احوال او بگریستند. جلاد برخاسته قدحی آب به او داد. ابن ساوی چون این بدید از جا برخاسته قدح بشکست و آب بریخت و بر جلاد خشمگین شد و به کشتن نورالدین فرمان داد.

    مردم بصره این گونه رفتارهای ابن ساوی را به خویشتن هموار نکرده و او را دشنام دادند و نفرین همی کردند که گردی برخاست. چون سلطان گرد را بدید گفت که: از سبب گرد مرا خبر دهید. وزیر گفت: بفرما نخست علی را بکشند. سلطان گفت: تا سبب گرد ندانم نخواهم کشت. قضا را آن گرد از جعفر برمکی وزیر و سواران او بوده است و سبب آمدنش اینکه خلیفه سی روز پس از فرستادن علی بن خاقان بنشست و حکایت او را فراموش کرد، تا آنکه شبی به قصری که انیس الجلیس در آنجا بود برفت. آواز انیس الجلیس را شنید که غمین و حزین همی گریست. پس خلیفه در بگشود. انیس الجلیس را نظر بر خلیفه افتاد برخاسته سه کرت زمین ببوسید. خلیفه گفت: کیستی و بهر چه گریانی؟

     

    انیس الجلیس گفت: من هدیه على بن خاقانم و همی خواهم که به وعده خویشتن وفا کنی و مرا با خلعت به سوی او فرستی. خلیفه را دل بر وی بسوخت. جعفر برمکی را خواسته بگفت: اکنون سی روز است که از على بن خاقان خبری نرسیده، گمان دارم که سلطان او را کشته باشد ولکن ای جعفر، به تربت پاک پدرانم سوگند که اگر با او بد کرده باشند به پاداش کردار بد، ایشان را هلاک سازم و همین ساعت تو باید به بصره سفر کنی و از کار سلطان محمد سلیمان با علی بن خاقان آگاه گشته مرا خبر دهی. جعفر برمکی فرمان پذیرفت و روان گردید. چون جعفر به بصره رسید و هجوم مردم را بدید، از سبب جمع آمدن مردم باز پرسید. سبب را بیان کردند که علی بن خاقان را همی خواهند بکشند و مردم به تماشای او گرد آمده اند.

    چون جعفر این را بشنید تند براند و زودتر به نزد سلطان رسید و با هم سلام کردند. جعفر وزیر، فرمان خلیفه با سلطان محمد باز گفت و سلطان را با وزیرش معین بن ساوی بگرفت و علی بن خاقان را بر جای وی به سلطنت بنشاند و سه روز در بصره بماندند. بامداد روز چهارم علی بن خاقان با جعفر برمکی گفت که: زیارت خلیفه را بسی آرزومندم. پس جعفر با سلطان محمد و معین بن ساوی و علی بن خاقان به بغداد روان گشتند. چون به بغداد رسیدند، به بارگاه خلیفه حاضر آمدند و خلیفه را از ماجرای علی نورالدین آگاه ساختند. خلیفه به خشم اندر شده با نورالدین گفت: شمشیر بگیر و ابن ساوی را بکش. علی بن خاقان شمشیر گرفته پیش رفت. ابن ساوی نیازمندانه نظری کرد و گفت: اگر من به مقتضای فطرت خویش بد کردم تو به مقتضای سجیت نیک خود پاداش بد مده. على بن خاقان شمشیر بینداخت. خلیفه گفت: ای نورالدین، او ترا فریب می دهد. پس خلیفه با مسرور گفت: تیغ بردار و این ناپاک را بکش. مسرور وی را بکشت. خلیفه با علی نورالدین گفت: آنچه آرزو داری از من بخواه. على بن خاقان گفت: خدا خلیفه را مؤید بدارد، مرا به مملکت بصره حاجتی نیست. من حضور خلیفه را بیش از همه چیز آرزومندم. آنگاه خلیفه انیس الجلیس را حاضر کرده به نورالدین بذل نمود و قصری از قصرهای عالی بنیان بدیشان داد و ضیاع و عقار و سایر مرتبات بهر او ترتیب داد و او را از ندیمان خود گرفت و نورالدین با عزت و رفاهیت همی زیست تا مرگش در رسید.

     

    شهرزاد قصه به انجام رسانیده گفت: ای ملک این خوشتر از حدیث فرزندان ایوب بازرگان نیست و آن این بوده که:

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha