پس خیاط به ملک چین گفت: چون ما حکایت دلاک بشنیدیم و دانستیم که او پرگو ست و جوان را آزرده است، دلاک را گرفته در زندان کردیم و آسوده با جوان نشسته خوردنی بخوردیم و تا اذان عصر به حدیث اندر بودیم. آنگاه من به خانه آمدم. زن من گفت که: تو همه روز به عیش و نوش میگذاری و من در خانه تنها و ملول نشسته ام، اگر مرا همین ساعت به تفریح نبری از تو طلاق ستانم. در حال برخاسته با او به تفریح رفتیم و هنگام شام باز می گشتیم که به این احدب رسیدیم. دیدیم که مست افتاده و این اشعار همی خواند:
که برد به حضرت شه ز من گدا پیامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
بروید پارسایان که برفت پارسایی
می ناب در کشیدیم و نماند ننگ و نامی
آنگاه او را دعوت کردیم. او نیز اجابت نمود. من بازار رفته ماهی بریان خریده بیاوردم. زن من لقمه بزرگی از گوشت ماهی به دهان احدب گذاشت و دهان او را با دست بگرفت و احدب گلوگیر گشته بمرد. او را برداشته به خانه طبیب یهودی اش بردیم.
چون خیاط حال دلاک را از آغاز تا انجام با ملک چین حکایت کرد، ملک چین گفت: طرفه حکایتی گفتی ولکن باید دلاک را حاضر سازید که من او را دیده سخن وی بشنوم تا خلاص شوید و احدب را نیز به خاک بسپاریم. در حال خیاط با خادمان ملک رفته، دلاک را بیاوردند. پیری بود که سالش از نود گذشته، چهره ای سیاه و زنخدان سفید و دماغ بلند و گوشهای پهن داشت. ملک از دیدن او در خنده شده گفت: ای شیخ خاموش، از حکایات خویش حکایتی با من بازگو. دلاک گفت: ای ملک جهان، این نصرانی و یهودی و مسلم کیستند؟ و این گوژپشت مرده چیست؟ و مردم از بهر چه گرد آمده اند؟ ملک گفت: سبب پرسش از اینها چه بود؟ دلاک گفت: تا ملک بداند من کم سخنم، سخن دراز نکنم و از چیزهایی که به من سود ندارد نپرسم و از نام خود در من نشانی هست که از کم سخنی، مرا خاموش لقب نهاده اند. ملک گفت: حدیث احدب را به شیخ خاموش شرح دهید. داستان احدب و ماجرای او و نصرانی و یهودی و مباشر و خیاط بازگفتند. دلاک سر بجنباند و گفت: طرفه حکایتی است. اکنون روی احدب باز کنید تا من او را ببینم. روی احدب را باز کردند.
دلاک به نزدیک سر او نشسته، سرش را در کنار گرفت و بر روی او نگاه کرده چندان بخندید که بر پشت بیفتاد و گفت: هر مرگ سببی دارد و مرگ این احدب را سببی است عجیب. باید آن را در دفترها بنگارند که عبرت آیندگان گردد. ملک گفت: ای شیخ خاموش، این سخن از بهر چه گفتی و چرا خندیدی؟ گفت: ای ملک، به نعمتهای تو سوگند که احدب را هنوز روان اندر تن است.
پس دلاک مکحله به در آورد و با روغنی که در مکحله داشت گلوی احدب را چرب کرد و او را پوشانید تا اینکه عرق کرد.
آنگاه منقاشی در آورده بر گلوی احدب فرو برد و استخوان ماهی را به در آورد. در حال احدب برخاست و عطسه کرد و گفت: لااله الا الله محمد رسول الله.
حاضران از دیدن این حالت شگفت ماندند و ملک چین بسی بخندید و گفت: من عجبتر از این حکایت ندیده و نشنیده بودم و از حاضران پرسید که: شما دیده بودید که کسی بمیرد پس از آن باز زنده شود؟ اگر خدا این دلاک را نمی رسانید احدب امروز به زیر خاک اندر میشد.
پس از آن فرمود که این حکایتها نوشته در خزانه نگاه دارند و یهودی و مباشر و نصرانی را خلعت بداد و خیاط را خلعت پوشانده به خیاطت خویش مخصوص داشت و احدب را نیز خلعت داده و به منصب ندیمی سرافرازش کرد و دلاک را خلعت پوشانده وظیفه ای از بهر او معین فرمود و کدخدایی دلاکان بدو سپرد و به عیش و نوش بزیستند تا هادم لذات بر ایشان بتاخت.
« فسبحان من لا یموت » (= منزه است آن که هرگز نمی میرد)
و ای ملک، این حکایت طرفه تر نیست از داستان دو وزیر که حکایت انیس الجلیس هم در آنجا گفته اند. ملک شهریار گفت: چون است حکایت ایشان؟