کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    پس گفتم: ای خلیفه، برادر دیگرم بقبق نام داشت. روزی به قصد انجام کاری به کوچه ای اندر همی رفت. پیرزنی او را پیش آمد و با او گفت: ساعتی بایست تا کاری بر تو عرضه دارم، اگر آن کار ترا پسند آید بکن. برادرم بایستاد. عجوز گفت: ترا به چیزی دلالت کنم به شرط اینکه سخن دراز نکنی. برادرم گفت: سخن بازگو.

    عجوز گفت: چه می گویی در اینکه امشب در خانه ای خوب با شاهدی شکرلب، بر لب جویی نشسته باده صاف انگوری بنوشی و از بوس و کنار او تمتع برگیری و تا بامداد ترا کار همین باشد و اگر شرط نگاه داری سودهای بسیار هم ببری. برادرم چون این بشنید گفت: ای خاتون، چگونه از همه مردم مرا از بهر این کار برگزیدی و چه از من ترا پسند افتاد؟ عجوز گفت: نگفتمت که سخن دراز مکن و پرگو مباش، اکنون لب از گفتار بربند و با من بیا.

    آنگاه عجوز پیش افتاد و برادرم نیز به طمع آن چیزها که شنیده بود از دنبال وی روان شد تا اینکه به خانه ای وسیع برسیدند و از طبقه ای به طبقه دیگر رفتند و از غرفه ای به غرفه دیگر شدند. برادرم دید که چهار تن دختران ماهروی در آنجا هستند که چشم کس نکوتر از ایشان ندیده و ایشان با آوازهای خوش می خوانند و دف و چنگ همی نوازند.

     

    آنگاه یکی از آن دختران قدحی شراب بنوشید و قدحی دیگر به برادرم داد. چون برادرم قدح بنوشید، دختر تپانچه بر قفای وی زد. برادرم در خشم شد و بیرون آمد.

    عجوز از عقب او بیامد و با چشم اشارت می کرد که یعنی بازگرد. برادرم بازگشت و بنشست. هنوز سخنی نگفته بود که دختر قفای دیگر بزد. برادرم برخاست که از پی کار خویش رود، عجوز سر راهش گرفته گفت: اندکی صبر کن تا به مراد خویشتن برسی. برادرم گفت: می خواهم صبر نکنم و به مراد خویشتن نرسم. عجوز گفت: صبر کن، چون مست شوی به مراد خود برسی. آن گاه برگشت و به جای خود بنشست. دختران همگی برخاستند. عجوز با ایشان گفت: او را برهنه سازند و گلاب بر تن و روی او بیفشانند. دختران جامه های او برکندند گلابش بزدند. آنگاه دختری که از همه نکوتر بود پیش آمد و به برادرم گفت: خدا ترا شاد کناد که ما را از آمدنت شاد کردی، و هرگاه که شرط بپذیری و عهد نشکنی به مراد خود خواهی رسید. برادرم گفت: ای خاتون، من از مملوکان تو هستم. دختر گفت، بدان که مرا به طرب رغبتی است تمام، هر که فرمان من برد به مراد خویش می رسد.

    پس از آن دختران بخواندند و چنگ و دف بنواختند. هنگامه طرب گرم شد. آنگاه دخترک با کنیزی گفت: خواجه خود را بگیر و حاجت او را برآور و به زودی نزد منش بازگردان. کنیزک برادر مرا گرفته برفت. او نمی دانست با او چه خواهد کرد و عجوز بر اثر ایشان رفته با برادرم گفت: اندکی صبر کن تا به مراد خویشتن برسی؛ هنوز یک چیز باقی مانده و آن این است که زنخ ترا بتراشند. برادرم گفت: با رسوایی مردم چه کنم؟ عجوز گفت: این دختر ترا بسی دوست می دارد و همی خواهد که تو ساده شوی و موی زنخ تو چون خار بر روی او نخلد، تو اکنون شکیبا شو تا به آرزوی خویش برسی.

    برادرم سخن بپذیرفت. دخترک زنخ او را تراشیده به مجلسش باز آورد و او را ابروان و زنخ و سبلت تراشیده بود. دخترک از هیئت او بترسید، پس از آن بسیار بخندید و گفت: آقای من، با این صورت، خوب مرا مفتون کردی اکنون به جان منت سوگند که برخیز و رقص کن. در حال، برادرم برخاسته به رقص آمد و دختران و کنیزان آنچه که به خانه اندر نارنج و لیمو و ترنج بود بر وی بینداختند و تپانچه بر وی می زدند تا اینکه بر زمین افتاد.

    عجوز گفت: اینک به مقصود رسیدی، چیزی که باقی مانده این است که دخترک را عادت چنان است که چون مست شود کسی را به خود راه نمی دهد تا اینکه جامه ها برکند و عریان بایستد. تو نیز باید جامه های خویشتن بکنی و چنان که اوست عریان بایستی. پس از آن همی دود، گویا که از تو می گریزد. تو نیز باید به هر سو که او می دود بدوی تا ترا آلت راست شود. آنگاه ترا به خویشتن راه دهد. برادر من چو این سخن بشنید به آن حالت رنجور برخاست و جامه خویش برکند و عریان بایستاد.

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

    چون شب سی و یکم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، دلاک گفت: برادرم جامه از تن کنده عریان بایستاد. دختر با او گفت: من از پیش و تو در دنبال همی دویم، چون به من برسی به مراد خواهی رسید. 

    پس دختر به این سو و آن سو همی دوید و برادرم نیز در دنبال او همی دوید تا آلتش راست شد و به دیوانگان همی مانست و به هر سو که دختر می رفت او نیز از عقب او دوان بود که ناگاه خود را به همان حالت در بازار دباغان یافت. چون مردم او را دیدند بر وی گرد آمدند و بر او بخندیدند و چرم و تپانچه بر تن عریانش همی زدند تا اینکه بیهوش شد، او را به درازگوشی نشانده به خانه شحنه اش بردند. شحنه ماجرا باز پرسید. گفتند: به همین حالت از خانه وزیر به بازار افتاد. شحنه گفت: صد تازیانه بر او زده از شهر بیرونش کردند. من خبردار گشته از پی او رفتم و او را پنهانی به خانه آوردم و نان و آبش همیدهم.

    ای خلیفه، اگر من جوانمرد نبودم چگونه بر این مشقت تحمل میکردم.

     

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha