کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    جعفر گفت: در مصر ملکی بود خداوند دهش و داد. وزیر دانشمندی داشت و او را دو پسر بود که مهین را شمس الدین و کهین را نورالدین نام بودی. چون وزیر درگذشت ملک محزون شد و پسران او را بخواست و خلعت شایسته در خور هریک داده گفت: غم مخورید که شما در نزد من رتبت پدر خود دارید. پسران وزیر خرسند شدند و زمین ببوسیدند. پس هر کدام هفته ای شغل وزارت همی گذاشت. چون ملک به سفر می رفت یکی از ایشان را با خود می برد. شبی که در بامداد آن شب ملک قصد سفر داشت و نوبت رفتن با شمس الدین بود، دو برادر با یکدیگر به حدیث اندر نشسته از هر سو سخن میراندند تا اینکه شمس الدین با برادر کهتر گفت: همی خواهم که هر دو در یک شب زن بگیریم و اگر خدای تعالی بخواهد به یک شب آبستن شوند و به یک شب زن تو پسری و زن من دختری بزاید، دختر را به پسر کابین کنیم. نورالدین گفت: به مهر دختر چه خواهی گرفتن؟ شمس الدین گفت: سه هزار دینار زر و سه باغ و سه مزرعه خواهم گرفت. نورالدین گفت: تو باید دختر خود را به رایگان دهی و مهر از من نستانی زیرا که من و تو در وزارت در یک پایه و رتبتیم و پسر من از دختر تو بسی برتر است و نام نیک پدران با پسر زنده می ماند. شاید قصد تو این باشد که دختر به پسر من ندهی که پیشینیان گفته اند: اگر خواهی که با کسی معامله نکنی به کالای خود قیمت گران بنه. شمس الدین گفت: ترا کم خرد می بینم که پسر خویش از دختر من برتر دانی و خویشتن با من به رتبت یکسان شمری و نمی دانی که من ترا به مهربانی به وزارت درآورده ام و قصد من این بوده است که یار شاطر باشی نه بار خاطر. اکنون که این سخن گفتی هرگز دختر به پسر تو عقد نکنم هرچند در و گوهر به خروار دهی و هرگاه مرا سفر در پیش نبودی دانستی که با تو چه سان کردمی ولی پس از آنکه از سفر بازگردم با تو مکافات این سخنان بکنم.

    چون نورالدین اینها بشنید به خشم اندر شد ولی پوشیده داشت تا اینکه شمس الدین با ملک برفتند و نورالدین خورجینی را پر از زر و در و گوهر کرده سخنان برادر را که چه سان خود را برتر داشته و نورالدین را پست تر انگاشته به خاطر آورد و این بیت بر خواند:

    اینجا نه حشمت است مرا و نه نعمت است

    جایی روم که حشمت و نعمت بود مرا

    اسب بخواست. خادم برفت و اسبی زین کرده بیاورد. نورالدین خورجین به قرپوس زین انداخته بر اسب نشست و گفت: کسی با من آمدن لازم نیست زیرا که بیرون شهر برای تفرج می روم.

     

    پس توشه کمی برداشته از مصر راه بیابان گرفت و همی رفت تا به شهر بلبیس رسید و از اسب به زیر آمده خوردنی بخورد و شبی بر آسود. پس از آن توشه برداشته از شهر بیرون شد و همی رفت تا به شهر قدس رسید. از اسب به زیر آمده برآسود و خوردنی بخورد و از سخنان برادر همچنان به خشم اندر بود. پس آن شب در آنجا بخفت. بامداد سوار گشته همی راند تا به حلب رسید. به کاروانسرایی فرود آمد. سه روز در آنجا بر آسود. دیگر بار به باره بنشست و از شهر به در آمد و نمی دانست به کدام سو رود. سرگشته همی رفت تا به بصره رسیده به کاروانسرایی فرود آمد. خورجین از اسب بگرفت و سجاده به یکی از مکانهای نظیف کاروانسرا گسترده بنشست و اسب را با زین زرین و مرصع، به دربان کاروانسرا سپرده گفت: اسب بگردان. او نیز اسب همی گردانید.

    اتفاقا وزیر بصره در منظره قصر خود نشسته بود چشمش به اسب افتاد و زین و لگام گران قیمت او را بدید. گمان کرد اسب وزیری از وزرا یا ملکی از ملوک است. در حال خادم کاروانسرا را بخواست و از صاحب اسب باز پرسید. خادم گفت: خداوند اسب پسر هجده ساله نیکو شمایلی است و از محتشم زادگان بازرگانان است. وزیر چون این بشنید برخاسته سوار شد و به کاروانسرا بیامد. چون نورالدین دید که وزیر بدان سو می آید بر پای خاست و پیش آمده سلام کرد. وزیر از اسب به زیر آمده نورالدین را در بغل گرفت و خود بنشست و او را نیز به پهلوی خود بنشاند و گفت: ای فرزند، از کجا و چرا آمده ای؟ نورالدین گفت: از مصر می آیم و پدرم وزیر مصر بود، درگذشت. پس آنچه در میان خود و برادر گذشته بود بیان کرد و گفت: اکنون قصد بازگشتن ندارم، به شهرهای دور سفر خواهم کرد.

    چون وزیر سخنان نورالدین بشنید گفت: ای فرزند، از پی هوا و هوس مرو و در هلاک خویشتن مکوش. نورالدین سر به زیر انداخته هیچ نگفت. آنگاه وزیر برخاسته نورالدین را به خانه خویش برد و در محل نیکو جای داد و گفت: ای فرزند، مرا پایان عمر است و از فرزند نرینه بی نصیبم. دختری دارم که در نکویی و شمایل ترا همی ماند. بزرگان او را خواستگاری کرده اند من نداده ام ولی مهر تو اندر دلم جای گرفته می خواهم که دختر به تو کابین کنم. اگر دعوتم را اجابت خواهی کرد پیش ملک رفته بگویم پسر برادرم از مصر آمده تو او را به جای من وزیر خود گردان که من پیر گشته ام. نورالدین چون این بشنید سر به زیر افکنده گفت: آری. وزیر شاد شد و بزرگان دولت و خردمندان بازرگانان را دعوت کرده با ایشان گفت که: برادرم در مصر وزیر بود و دو پسر داشت و مرا چنان که دانید جز دختری نیست و برادرم با من پیمان بسته بود که من دختر خویش به یکی از پسران او دهم. اکنون برادرم دانسته که دختر در خور شوهر است پسر خود پیش من فرستاد من نیز می خواهم که دختر به او کابین کنم. رای شما در این کار چیست؟ همگی رای وزیر پسندیدند شربت خورده گلاب بیفشاندند و از مجلس پراکنده گشتند. آن گاه وزیر به نورالدین خلعت فاخر پوشانده به گرمابه اش فرستاد.

     

    چون از گرمابه به در آمد به پیش وزیر شد دست وزیر را ببوسید. وزیر نیز جبین او را بوسه داد.

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.

    چون شب بیستم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، چون نورالدین به پیش وزیر آمد وزیر دختر به او سپرد و گفت: امشب با زن خویش به کامرانی بگذران که بامداد به پیش ملک رویم. نورالدین را ماجرا بدین گونه شد. اما شمس الدین چون از سفر بازگشت برادر را بر جای نیافت و از خادمان جویا شد. خادمان گفتند: روزی که تو با ملک رفتی او نیز به قصد تفرج سوار گشته برفت و تا اکنون بازنگشته. شمس الدین را خاطر پریشان گردید و به دوری برادر محزون شد و با خود گفت: سبب مسافرت برادر جز این نبوده که من با او درشتی کردم و سخنان تلخ گفتم. در حال برخاسته به پیش ملک رفت و او را از ماجرا بیاگاهانید.

    ملک به اطراف کتابها نوشت و رسولان فرستاد. رسولان برفتند و بی خبر بازگشتند. شمس الدین از برادر امید ببرید و خویشتن را ملامت می کرد و از سخنان بی خردانه خود پشیمان بود. پس از چندی شمس الدین دختری از بازرگانان به زنی بخواست اتفاقا شبی که عروس را آوردند نورالدین نیز همان شب با دختر وزیر بصره به حجله اندر شد. هر دو زن به یک شب آبستن شدند. زن شمس الدین دختری بزاد و زن نورالدین پسری.

    بامداد روز عروسی، وزیر بصره نورالدین را پیش ملک برد. نورالدین بس دلیر و خداوند جمال بود و زبان فصیح داشت. آستان ملک ببوسید و این دو بیت بر خواند:

    رای سلطان معظم شهریار دادگر

    در جهان از روشنایی هست خورشید دگر

    زآنکه چون خورشید روشن رای ملک آرای او

    روشنایی گسترد بر شرق و غرب و بحر و بر

    پس ملک ایشان را گرامی داشت و از وزیر پرسید: این پسر کیست؟ وزیر گفت: مرا برادری به مصر اندر وزیر بود. خود درگذشته، دو پسر دارد: پسر بزرگش به جای وی به وزارت نشسته و پسر کهترش همین است که پیش من آمده. من دختر خویش به عقد او درآورده ام و او پسری است هوشیار و دانشمند و او را آغاز جوانی است اما مرا عمر به پایان رفته و تدبیر من کم شده و چشمم کم بین گشته از ملک تمنا دارم که برادرزاده بر جای من نشاند. ملک تمنای وزیر به جا آورده سخنش را بپذیرفت و وزارت به نورالدین سپرده خلعتی شایسته با اسب سواری خود به نورالدین داد. آن گاه وزیر بصری و نورالدین زمین بوسیده از پیش ملک در غایت خرسندی و شادی بازگشتند. روز دیگر نورالدین پیش ملک رفته زمین ببوسید و گفت:

    سپر جاه تو مرا دریافت

    زیر تیغ زمانه خونخوار

    همچو آیینه طبع من بزدود

    از پس آنکه بود پر زنگار

    ملک نورالدین را بر مسند وزارت اجازت داد. نورالدین در مسند وزارت نشسته به کار مملکت و رعیت مشغول شد و ملک به سوی او نظاره می کرد. دانشمندی او ملک را سخت عجب آمد. چون دیوان منقضی شد نورالدین به خانه بازگشت و کارهای خویش با وزیر باز گفت و او را از تفقدات ملک آگاه ساخت و هر دو شادمان و خرسند بنشستند و به این ترتیب بگذشت تا زن نورالدین پسری بزاد. نام او را حسن بدرالدین نهادند.

     

    همه روزه وزیر بصری به تربیت حسن پسر نورالدین مشغول بود. نورالدین به پیش ملک میرفت و شغل وزارت می گزارد و شبانه روز از ملک جدا نمی شد تا اینکه خواسته بیشمار اندوخت. کشتی کشتی متاع گران قیمت به جهت معامله به شهرها فرستاد و بسی ضیاع و عقار و بساتین بنا کرد. چون پسرش حسن چهار ساله شد وزیر بصری درگذشت؛ نورالدین به ماتم بنشست. پس از هفت روز بقعه ای بر خاک او ساخته خود به تربیت حسن پرداخت. چون حسن به سن رشد رسید دانشمندی را به آموزگاری او بگماشت. حسن قرآن بیاموخت و خط بنوشت و از سایر دانشها نیز بهره ور شد و روز به روز نیکویی و خوبی اش فزونتر میشد چنان که شاعر گوید:

    نیکویی بر روی نیکویت همانا عاشق است

    کز نکورویان کند هر روز نیکوتر ترا

    روزی نورالدین جامه های حریر و خز به حسن پوشانیده بر اسبی سوار کرد و پیش ملکش برد.

     

    ملک چون حسن بدرالدین را بدید در حسن و جمالش حیران شد و به نورالدین گفت: هر روز این پسر را در پیشگاه حاضر کن. نورالدین زمین ببوسید و هر روز حسن را با خود پیش ملک میبرد تا اینکه حسن پانزده ساله شد و نورالدین رنجور گردید. حسن را پیش خود خوانده وصیت بگزاشت و رسوم رعیت داری و وزارتش آموخت.

    در آن حال نورالدین را از برادر و وطن یاد آمده گریان شد و گفت: ای پسر، شمس الدین نام برادری دارم که عم تو و به مصر اندر وزیر است. من برخلاف خواهش او از مصر به در آمدم. اکنون تو خامه بردار و بدان سان که من گویم نامه بنویس. پس حسن بدرالدین قلم و قرطاس گرفته آنچه که نورالدین می گفت او مینوشت تا اینکه تمامت ماجرای خویشتن از وصول بصره و وصلت وزیر و هر حکایت که روی داده بود یک یک باز گفت و حسن بنوشت. آنگاه به حسن گفت: وصیت من نیک نگاه دار. هرگاه ترا حزنی روی دهد و غمی رسد به مصر رفته به عم خود بازگو که برادرت در غربت به آرزوی تو جان داد.

     

    پس حسن وصیت نامه پیچید و به کیسه اندر محکم بدوخت و بر بازوی خویشتن ببست و بر احوال پدر همی گریست تا اینکه نورالدین درگذشت. فریاد از خانگیان و کنیزکان بلند شد و ملک و سایر بزرگان و سپاهیان به ماتم نورالدین بنشستند و پس از سه روز به خاکش سپردند و حسن تا دو ماه به ماتم داری نشسته به پیش ملک نمی رفت.

    ملک وزرات به دیگری سپرد و فرمود که خانه نورالدین مهر کرده ضیاع و عقار و بساتین و اموالش را بگیرند. وزیر نو با خادمان قصد خانه نورالدین کرد که خانه را مهر کرده حسن را به قید آرند. مملوکی از ممالیک وزیر نورالدین در میان ایشان بود، بر خود هموار نکرد که پسر ولی نعمت او را به خواری بگیرند. در حال پیش حسن بدرالدین بشتابید و دید که محزون نشسته است، واقعه بر او بیان کرد. حسن گفت: فرصتی هست که به خانه رفته چیزی بردارم و آن را توشه غربت کنم. مملوک گفت: از مال درگذر و خود را نجات ده. حسن بدرالدین چون سخن مملوک بشنید سر و روی خود را با دامن جامه بپوشید و روان گشت تا به خارج شهر رسید. در آنجا شنید که مردم به افسوس و حسرت با یکدیگر می گویند که: ملک وزیر نو را به مهر کردن خانه وزیر نورالدین و گرفتن حسن بدرالدین فرستاده. چون سخنان ایشان بشنید راه بیابان پیش گرفت و نمی دانست به کدام سو رود تا اینکه راهش به گورستان افتاد.

    چون مقبره پدر بدید به بقعه اندر شد. هنوز ننشسته بود که یک نفر یهودی از اهل بصره رسید گفت: ای وزیر باتدبیر، چرا بدین گونه پریشانی؟ حسن گفت: همین ساعت خفته بودم پدر را به خواب دیدم که به سبب ترک زیارت مقبره اش با من به خشم اندر است من بسی ترسیدم. برخاسته به زیارت قبر وی آمدم و اکنون همی خواهم که یک کشتی از کشتیهای خود به هزار دینار زر به تو بفروشم و در احسان پدر صرف کنم. یهودی کیسه زر به در آورده هزار دینار بشمرد و گفت: ای آقای من، خطی بنویس و مهر کن. حسن قلم گرفته بنوشت که: نویسنده این خط حسن بدرالدین بفروخت به فلان یهودی یک کشتی از کشتیهای پدر خویش را به هزار دینار زر نقد و قبض ثمن کرد. پس یهودی خط گرفته برفت و حسن ملول نشسته بر احوال خویش همی گریست تا اینکه شب در آمد. حسن در همان جا بخفت.

     

    چون گورستان مکان جنیان بود جنیه مؤمنه ای بدان بقعه بگذشت. دید که بقعه از پرتو حسن بدرالدین روشن گشته.

     

    جنیه را شگفت آمد و بر هوا بلند شد. عفریتی را بدید بر او سلام کرد و گفت: از کجا می آیی؟ عفریت گفت: از شهر مصر می آیم. جنبه گفت: من از بصره همی آیم و پسری به گورستان خفته یافتم که در خوبی به جهان اندر مانند ندارد با من بیا به تماشای او رویم. پس هر دو به بقعه فرود آمدند و چشم بر جمال حسن بدرالدین دوختند. جنیه گفت: من تاکنون پسری بدین زیبایی ندیده ام. عفریت گفت: من هم آدمی به این خوبی ندیده بودم ولی در مصر شمس الدین وزیر را دختری است که به این پسر همی ماند و ملک مصر او را خواستگاری کرد. وزیر گفت: ای پادشاه، از حکایت برادرم نورالدین آگاه هستی که او از من به خشم روی بتافت و من نیز از روزی که مادر این دختر را زاده سوگند یاد کرده ام که جز پسر برادر به دیگری ندهم.

    چون ملک سخن وزیر بشنید در خشم شد و گفت: من از مثل تویی دختر می خواهم و تو بهانه های خنک می آوری. به خدا سوگند دخترت را ندهم مگر به پست ترین مردم. پس ملک سیاهی را که پشتش گوژ و سینه اش برآمده بود بخواست و دختر وزیر را بدو کابین کرد و گفت که امشب دختر بدو سپارند و زنگیان بر آن سیاه احدب گرد آمده بودند و شمعهای روشن به دست گرفته گوژپشت را به گرمابه می بردند و با یکدیگر مزاح می کردند و همی خندیدند. اما دختر وزیر را مشاطگان می آراستند و او می گریست.

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

    چون شب بیست و یکم برآمد

     

    شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، چون عفریت حکایت دختر وزیر با جنیه باز گفت که او را به احدبی قبیح المنظر کابین کردند و او غمین و محزون بود و هیچ کس جز آن دختر به این پسر نمی ماند جنیه گفت: من به سخن تو اعتماد ندارم و نپندارم که این پسر را در میان بشر مانندی باشد. عفریت گفت که: ای خواهر، به جان تو سوگند که این پسر و آن دختر به یکدیگر بسیار شبیه اند یا این دو، برادر و خواهرند و یا فرزند عم یکدیگر هستند. هزار افسوس از چنان پریزاد که با آن احدب بسر خواهد برد. جنیه گفت: ای برادر (1)، بیا که این پسر را برداشته پیش دختر بریم تا به عیان ببینم که کدام یک نیکوتر و بهتر است.

     

    پس هر دو در این رای متفق گشته او را برداشته و بر هوا بلند شدند و در مصر فرود آمدند و پسر را به زمین گذاشته بیدارش کردند. حسن دید که آن مکان بقعه پدر نیست و آن شهر جداگانه شهری است. هراسان گشته خواست فریادی برآورد عفریت گفت: هیچ مگو، من ترا بدینجا آوردم و با تو بسی کارهای نیک خواهم کرد. در حال، عفریت شمعی افروخته بیاورد و با حسن گفت: این شمع را بگیر و به این گرمابه رو و در میان مردم بایست. چون ایشان از گرمابه به در آیند تو نیز با ایشان همی رو تا به خانه عیش برسی. آن گاه پیش دستی کرده به خانه اندر آی و به دست راست داماد بایست و از کسی باک مدار و اگر مشاطگان و مغنیان پیش آیند دستی به جیب برده به ایشان زر همی افشان. حسن چون این سخن از عفریت بشنید شگفت بماند و با خود گفت: این چه قضیه است؟

    آنگاه شمع گرفته به گرمابه اندر شد. دید که داماد را بیرون آورده بر اسبی نشاندند و روان شدند. حسن نیز با عارضی چون قمر و جامه های وزارتش در بر، با آن گروه همی رفت.

     

    هر وقت مشاطگان و مغنیان پیش آمده شاباش می خواستند زر به ایشان بر می افشاند. مردم از حسن و احسان وی در عجب بودند و بدین سان همی رفتند تا به خانه عیش رسیدند. پرده داران و دربانان، مردم بیگانه را از خانه باز داشتند و حسن بدرالدین را نیز به خانه راه ندادند.

    آنگاه مغنیان گفتند تا این پسر به خانه نیاید ما نخواهیم آمد. ناچار او را نیز به خانه بردند و در پهلوی دامادش بداشتند. زنان بزرگان هریک شمعی در دست از چپ و راست صف کشیدند. چون زنان را چشم به حسن بدرالدین افتاد بر وی گرد آمدند و شمع پیش گرفته بر او مینگریستند. نظارگیان را عقل از سر و هوش از تن پریدن گرفت. نقابها از رخ بر کشیدند و حیران بایستادند و همگی گفتند: خدایا این عروس زیبا را نصیب این پسر ماه منظر کن. پس از آن مغنیان دفها بنواختند. مشاطگان از حرمسرای به در آمدند و دختر وزیر نیز آراسته و پیراسته و عطر زده و زیور بسته در میان ایشان بود تا به ایوان بر شدند. احدب برخاست که او را ببوسد، دختر از او روی بگردانید و در پیش حسن پسرعم خویش بایستاد. زنان همه بخندیدند. حسن دست به جیب برده مشتی زر به در آورد و بر مشاطگان بیفشاند و ایشان به آواز بلند گفتند: ما از خدا خواسته ایم که این دختر از آن تو باشد. حسن بدرالدین تبسمی کرد و احدب بوزینه ایستاده بود.

    از قضا آنچه شمع روشن به دست احدب می دادند از شومی او شمع فرو می نشست. اما عروس دست به آسمان برداشته گفت: خداوندا، این جوان را شوهر من گردان و مرا از این عفریت وارهان و مشاطگان نیز به پاس خاطر حسن بدرالدین در آرایش دختر همی کوشیدند تا اینکه زمانی بگذشت و کسانی که به خانه اندر بودند بیرون رفتند و هیچ کس جز عروس و احدب و حسن بدرالدین برجا نماند. آنگاه احدب پیش حسن آمده گفت: یا سیدی، امشب ما را به احسان خویش بنواختی و شرمسار ساختی اکنون هنگام بازگشت است پیش از آنکه رانده شوی به خانه خویش بازگرد. حسن برخاسته از خانه بیرون رفت. در حال عفریت پدید شد و با حسن گفت: در همین مقام بایست. چون احدب از خانه بیرون آید و به آبخانه شود تو به حجله بازگرد و به عروس بگو که شوهر تو منم و ملک این کید از بهر آن کرده که مبادا بر تو چشم بد رسد و این غلام احدب از غلامان ماست. آنگاه نقاب از روی عروس برکش و از کس باک مدار. حسن با عفریت در سخن بود که احدب از خانه به در آمد و به آبخانه شد. عفریت به صورت موشی از کنار حوض بیرون آمد. احدب گفت: بدینجا چرا آمدی؟ در حال موش بزرگ گشته گربه ای شد و بزرگ همیشد تا به صورت سگ برآمد و مانند سگ صدا کرد. احدب بترسید و فریاد زد. عفریت گفت: ای میشوم، خاموش باش. در حال عفریت گورخری شد و مانند خر آواز به عرعر بلند کرد.

     

    احدب هراسان گشت و همیلرزید تا اینکه عفریت به صورت گاومیشی برآمد و جای بر احدب تنگ کرد و مانند آدمیان زبان به سخن گشوده گفت: ای پست ترین غلامان، مگر جهان بر تو تنگ آمد و جز معشوقه من زنی نیافتی که کابین کنی؟ احدب از مشاهده این حالت به دهشت اندر شد و با جامه های دامادی در میان آبخانه افتاد و یارای سخن گفتنش نماند. عفریت گفت: جواب ده وگرنه کشته می شوی. احدب گفت: مرا گناهی نیست بلکه گناه از آن است که مرا چنین کار فرموده و من نمی دانستم که این دختر معشوقه گاومیش بوده اکنون که دانستم توبه کردم. عفریت گفت: سوگند یاد کن که تا آفتاب بر نیاید از اینجا به در نشوی و هیچ سخن نگویی و پس از آنکه افتاب برآید از اینجا بیرون آمده از پی کار خویش روی. احدب به عجز و لابه سوگند خورد. آنگاه عفریت احدب را گرفته به چاه اندر سرنگون بداشت و گفت: تا بامداد در همین جا بمان.

    احدب را با عفریت کار بدین سان گذشت. اما حسن بدرالدین به حجله اندر آمد. آن گاه پیرزنی عروس را به حجله فرستاده خود بر در حجله بایستاد و خطاب به گوژپشت کرده گفت: یا اباشهاب، عروس خود را دریاب. پس عجوز بازگشت و عروس ست الحسن نام داشت با خاطری ناشاد به حجله درآمد و با خود می گفت که: هرگز احدب را به خود راه ندهم اگرچه جانم از تن برود. چون عروس پیش رفت و حسن بدرالدین را بدید گفت: یا سیدی، عجب است که تو تاکنون در اینجا ایستاده ای! مرا گمان این بود که داماد آن غلامک گوژپشت است. حسن گفت: گوژپشت کیست که شوهر تو باشد. دختر گفت: راست گو که شوهر من احدب است یا تو؟ حسن گفت: یا سیدتی چون مشاطگان جمال بدیع و شمایل خوب تو بدیدند از چشم بد بر تو ترسیدند و این احدب را از برای مسخره و مزاح آورده بودند که چشم بد از ما بگرداند الحال که بیگانگان برفتند او نیز برفت. ست الحسن چون این بشنید خرسند گشت و تبسمی کرده گفت: ای ماهرو، خدا ترا از همه بدیها نگاه دارد که تو آتش دل من فرو نشاندی. اکنون ترا به خدا سوگند میدهم که دیر مکن پیش آی و مرا زودتر در آغوش خود گیر. حسن پیش رفته جامه از عروس برکند و خود برخاسته بدره زری که از یهودی به قیمت کشتی گرفته بود در میان ردا گذاشته یک سو نهاد و دستار نیز بر فراز کرسی گذاشت و جز پیراهنی جامه بر تنش نماند و همی گفت:

    یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم

    گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم

    میان ما بجز این پیرهن نخواهد ماند

    اگر حجاب شود تا به دامنش بدرم

    پس از آن دختر را در آغوش کشید و با او درآمیخت و دخترک از او آبستن شد و در آغوش یکدیگر به شادمانی و کامرانی بخسبیدند بدان سان که شاعر گفته:

    برم آن شب که آن سرو سهی بود

    همه شب کار من فرماندهی بود

    وصالی بود بی زحمت شب دوش

    تو گویی عالم از آدم تهی بود

    گهی نوش و گهی بوس و گهی رقص

    چه گویم عیب آن شب کوتهی بود

    حسن بدرالدین را کار بدین گونه شد و اما عفریت با جنیه گفت: برخیز پسر را بردار تا به ماوای خود بازگردانیم که صبح نزدیک است. پس جنیه حسن را بربود و بر هوا بلند شد و عفریت نیز در هوا با او همی رفتند تا اینکه به اذن خدای تعالی فرشته شهابی به عفریت بینداخت در حال عفریت بسوخت و جنیه حسن را در همان جا فرود آورد و آن مکان دمشق بود. پس جنیه حسن را در برابر دری از درهای محلت بگذاشت و خود بر هوا بلند گشته برفت.چون روز برآمد مردم کوی از خانه ها بیرون شده پسر ماه منظری را دیدند که در میان یک پیراهن بی جامه و دستار چنان خفته که گفتی سالها رنج بیداری برده.

     

    چون مردم او را بدیدند یکی میگفت: خوشا به بخت آن که شب را با این به روز آورده و دیگری می گفت: شاید این جوان همین ساعت از میخانه بیرون آمده و از غایت مستی راه رفتن نتوانسته در این مکان افتاده است. پس مردم بدو گرد آمده هر یک به طرزی سخن می گفتند و هرکدام گمانی می کردند که حسن بدرالدین بیدار شد دید که به در خانه ای افتاده و مردم بدو گرد آمده اند. در عجب شد گفت: ای گروه مردم، از بهر چه بر من گرد آمده اید؟ گفتند: ما ترا هنگام بامداد در همین جا افتاده دیدیم و از کار تو آگاهی نداریم که شب در کجا خفته بودی. حسن گفت: من امشب به شهر مصر خفته بودم. یکی گفت: مگر حشیش نیز میخوری؟ حسن بدرالدین گفت: به خدا سوگند جز به راستی سخن نگفتم من دوش به شهر مصر و پریدوش به بصره اندر بودم. یکی گفت: این کاری است شگفت. دیگری گفت: این پسر دیوانه است حیف بر جوانی او. و یکی دیگر گفت: ای بیچاره، به عقل خویش باز گرد و سخنان دیوانگان مگو. حسن گفت: به خدا سوگند که دیشب در مصر داماد بودم. گفتند: شاید به خواب دیده باشی؟

    پس حسن در کار خویش حیران شد و با ایشان گفت: خدا گواه من است در خواب ندیده ام و دیشب احدبی به پیش ما نشسته بود. من کیسه زری و دستار و جامه ای داشتم که آنها را به کرسی بگذاشتم و با عروس بخفتم. پس از آن نمی دانم چه بر من رفته. آن گاه حسن برخاسته در محلات و اسواق میرفت و مردمان و کودکان بر او گرد آمده کف همی زدند و سنگ همی انداختند تا حسن به دکان طباخ پهلوان رسیده به او پناه برد. چون مردم دمشق از آن طباخ زبردست هراس داشتند همگی پراکنده شدند. طباخ چون جمال حسن را مشاهده کرد مهرش بدو بجنبید گفت: از کجایی؟ حکایت خود بازگوی. حسن تمامت ماجرا بیان کرد. طباخ گفت: این کار غریب می نماید. ولی تو راز پوشیده دار و در نزد من باش که مرا فرزندی نیست. من ترا به فرزندی قبول کردم. حسن گفت: من هم ترا به پدری برگزیدم. در حال طباخ بیرون رفته جامه های نیکو از بهر حسن گرفته بر او پوشانید و پیش قاضی برده قاضی را گواه گرفت که این پسر من است و در دمشق حسن را با طباخ می شناختند و پسر طباخش می نامیدند.

    و اما ست الحسن، دختر وزیر، چون روز برآمد بیدار شد و حسن را در پیش خود ندید. گمان کرد که به آبخانه رفته ساعتی در انتظار نشست که ناگاه شمس الدین وزیر، پدر عروس بیامد که از کار دختر آگاه شود و با خود می گفت: اکنون که ملک به قهر دختر مرا به سیاهی گوژپشت کابین کرد، من نیز دختر خود را می کشم و این ننگ از خود بر می دارم.

    الغرض چون وزیر به در حجله رسید دختر را آواز داد. دختر لبیک گویان به در آمد و شادان همی خرامید. وزیر را چشم به دختر افتاد گفت: ای روسپی، تو به آن احدب چنین شادانی؟! ست الحسن گفت: یا سیدی، مزاح و مسخره بس است. همانا احدب را به جهت خنده مردم آورده بودید و ایشان نیز مرا سرزنش کرده بر من بخندیدند و با من گفتند که: این گوژپشت شوهر توست. لله الحمد که او شوهر من نبود. من شوهری داشتم که هزار مثل احدب را به ناخنی که از او برچیده باشند نسبت نتوان داد. وزیر چون این بشنید خشمش افزون شد و گفت: ای روسپی، این سخنان چیست؟ احدب دوش با تو به روز آورده. دختر گفت: ترا به خدا سوگند می دهم که نام آن قبیح در پیش من مبر و بیش از این مزاح مکن که احدب را به جهت مسخره آورده بودید. شوهر من آن بود که دوش به رامشگران و مشاطگان زر همی افشاند و ایشان را بی نیاز کرد و او ماهروی مشکین موی بود و چشمان سیاه و ابروان به هم پیوسته داشت. چون وزیر این سخنان بشنید جهان در چشمش تاریک شد و خشمگین گشت و دشنام دادن آغاز کرد. دختر گفت: ای پدر، سبب خشم تو چیست؟ آن پسر ماه منظر که شوهر من بود به آبخانه رفته. وزیر به حیرت اندر ماند. در حال برخاسته به آبخانه شد. احدب را دید که سرنگون به چاه اندر است. با خود گفت مگر این همان احدب نیست؟ آنگاه بانگ بر احدب زد. احدب نخست هیچ نگفت پس از آن گمان کرد که عفریت است.

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

     

    چون شب بیست و دوم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، چون احدب آواز وزیر بشنید گمان کرد که عفریت است در جواب گفت: یا شیخ العفاریت از هنگامی که مرا در این چاه سرنگون کرده ای من سر بر نکرده ام و سخن نگفته ام. وزیر گفت: من نه عفریتم، من پدر عروسم. احدب گفت: برو و مرا به حالت خویش بگذار تا عفریت باز آید. به من تزویج نکرده اید مگر معشوقه گاومیشان و معشوقه جنیان را. نفرین حق بر آن کس باد که او را به من تزویج کرد. وزیر با وی گفت: برخیز و از این مکان به در آی. احدب گفت: مگر من دیوانه ام که بی اجازت عفریت از این مکان به در آیم. عفریت با من گفته است چون آفتاب برآید از این مکان بیرون شو و از پی کار خویشتن رو. تو اکنون با من بگو که آفتاب بر آمده است یا نه که تا آفتاب برنیاید من از این مکان نتوانم برآیم. وزیر با احدب گفت: ترا در این چاه که فرو آویخت؟ احدب گفت: دوش من از بهر دفع پلیدی بدین مکان آمدم ناگاه از میان آب موشی به در شد و بانگ بر من زد و بزرگ همیشد تا به بزرگی گاومیش گشت و با من سخن گفت که هنوزم آن سخن در گوش است. تو مرا به حال خویش بگذار و راه خود در پیش گیر. نفرین خدا بر کسی باد که این عروس به من تزویج کرد.

    پس وزیر پیش رفته او را از آن مکان به در آورد. در حال احدب به سوی سلطان بگریخت و آنچه از عفریت بر وی رفته بود با سلطان بازگفت و اما وزیر در کار دختر خود حیران بود. گفت: ای دخترک، مرا از کار خویش آگاه کن. دختر گفت: همان پسر خوبروی که مرا بر وی تزویج کرده بودید دوش بکارت از من برداشت. اکنون از او آبستنم اگر سخن مرا باور نداری اینک دستار اوست که بر فراز کرسی است و ردای اوست که در نزد بالین من است و در میان ردا چیز دیگر نیز هست که نمیدانم آن چیست؟ چون پدر عروس این سخن بشنید برخاسته به حجله آمد. دستار حسن بدرالدین را دید که به دستار وزیران بصره و موصل همی ماند. پس دستار را برداشته در خارج و داخل آن به تامل نظر می کرد، دید که تعویذی در گوشه کلاه دستار دوخته است. آن تعویذ بشکافت و ردا برداشته بدره ای که هزار دینار در آن بود در میان آن بدید. بدره بگشود ورقه ای در میان بدره یافت. ورقه بخواند دید که مبایعه یهودی است با حسن بدرالدین ابن نورالدین مصری. در حال شمس الدین فریادی برآورد بیخود بیفتاد. چون به خود آمد گفت:

    «سبحان الله القادر على کل شیء»

    (= منزه است خدایی که بر همه چیز تواناست)

     

    پس از آن گفت: ای دختر، آیا می دانی کیست آن که بکارت از تو برداشته؟ دختر وزیر گفت: نه نمی دانم. وزیر گفت: او برادرزاده من است و این هزار دینار مهر توست.. ای کاش می دانستم که این قضیه چگونه اتفاق افتاده. پس از آن حرز بگشود و به خط برادرش نظر افتاد گفت:

    بوی پیراهن گم کرده خود می شنوم

    گر بگویم همه گویند ضلالیست قدیم

    پس از آن حرز بخواند و تاریخ تزویج دختر وزیر بصره و تاریخ ولادت حسن بدرالدین را در آن حرز نبشته یافت و دید که تاریخ تزویج هر دو برادر یک ماه و یک شب و همچنین ولادت حسن بدرالدین با تاریخ ولادت دختر او، ست الحسن، یکی است. در حال ورقه گرفته به نزد سلطان شد و او را از ماجرا آگاه کرد. ملک را عجب آمد و فرمود که تاریخ این واقعه بنویسند و وزیر چند گاه به انتظار پسر برادر بنشست، از او اثری پدید نشد. آنگاه گفت: به خدا سوگند کاری کنم که پیش از من کسی چنان کار نکرده باشد.

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

    چون شب بیست و سوم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، چون از حسن بدرالدین خبری نرسید شمس الدین وزیر گفت: کاری کنم که پیش از من کسی چنان کار نکرده باشد. پس قلم و قرطاس گرفته آنچه که در حجله بود همه را یک یک بنوشت که فلان چیز در فلان جا و چیز دیگر در فلان مکان است. پس از آن ورقه فرو پیچید و فرمود که چیزهای اثاث حجله خانه در صندوق نگاه دارند و خود دستار و ردای حسن بدرالدین را با بدره زر نگاه داشت.

    و اما دختر وزیر را زمان آبستنی به انجام رسید. پسری چون قمر بزاد که به پدر خود حسن بدرالدین همی مانست. ناف او را ببریدند و سرمه به چشمان او بکشیدند و به دایگانش سپرده او را عجیب نام نهادند. چون هفت ساله شد وزیر شمس الدین او را به آموزگاری سپرد که در تربیت او بکوشد. چهار سال در دبستان بود و با کودکان دبستان جنگ می کرد و ایشان را دشنام میداد و می گفت: شما با من چگونه برابری توانید کرد که من پسر وزیر مصرم. کودکان شکایت پیش استاد بردند. استاد گفت: من شما را سخنی بیاموزم که اگر آن سخن را به عجیب بگویید دیگر به دبستان نیاید و آن این است که چون عجیب بازآید بر وی جمع شوید و از هر سو حدیثی به میان آورید و در آن میان بگویید که: هر که نام باب و مام خود نداند او حرامزاده است و در میان ما نبایدش نشست. پس چون بامداد شد کودکان به دبستان آمدند و عجیب نیز حاضر شد. کودکان بر او گرد آمدند و از هر سو سخن راندند و گفتند: در میان ما ننشیند مگر کسی که نام پدر و مادر بگوید. آنگاه یکی از ایشان گفت: نام من ماجد و نام پدرم عزالدین و نام مادرم علوی است. و دیگری نیز به همان سیاقت نام خود و نام پدر و نام مادر بازگفت تا آنکه نوبت به عجیب افتاد. گفت: مرا نام عجیب و نام مادر ست الحسن و نام پدرم شمس الدین است، وزیر مصر. کودکان گفتند: به خدا سوگند وزیر پدر تو نیست. عجیب گفت: به خدا سوگند وزیر پدر من است. کودکان بر وی بخندیدند و گفتند: چون نام پدر نمیدانی از میان ما به در شو. در حال کودکان از وی پراکنده گشته به او بخندیدند.

     

    عجیب تنگدل گشته گریستن آغاز کرد. آموزگار با او گفت: مگر گمان می کردی که شمس الدین ترا پدر است! ای فرزند، شمس الدین پدر تو نیست، پدر ترا نه ما می شناسیم و نه تو. از آنکه مادرت را سلطان مصر به سیاهی گوژپشت تزویج کرده بود. در شب عروسی جنیان با مادر تو خفته اند. عجیب چون این سخن بشنید برخاسته گریان گریان شکایت به مادر برد و شدت گریستن از سخن گفتنش منع می کرد. چون مادر گریستن او بدید دلش بر وی بسوخت. گفت: ای فرزند، از بهر چه گریانی؟ عجیب آنچه از کودکان و آموزگار شنیده بود با مادر بازگفت و نام پدر را پرسان گشت. ست الحسن گفت: پدر تو وزیر مصر است. عجیب گفت: او پدر تو و جد من است، راست گو که پدر من کیست وگرنه خود را بکشم. چون ست الحسن، عجیب را دید که یاد پدر کرده، او را نیز از پسرعم خود حسن بدرالدین یاد آمده بگریست و این ابیات بر خواند:

    رفتی و همچنان به خیال من اندری

    گویی که در برابر چشمم مصوری

    با دوست کنج فقر بهشت است و بوستان

    بی دوست خاک بر سر گنج و توانگری

    تا دوست در کنار نباشد به کام دل

    از هیچ نعمتی نتوانی که بر خوری

    گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست

    زیرا که تو عزیزتر از چشم بر سری

    پس از آن بگریست و عجیب نیز همیگریست که شمس الدین وزیر درآمد و گریستن ایشان بدید. سبب گریستن باز پرسید. ست الحسن حکایت فرزند خود و کودکان دبستان را با پدر حدیث کرد. شمس الدین را نیز پسر برادر به خاطر آمده محزون شد و بگریست. پس از آن برخاسته نزد ملک شد و قصه بر او فرو خواند و اجازت سفر بصره خواست که از برادرزاده خود جویان شود و از ملک تمنا کرد که کتابی به این مضمون بنویسد که: شمس الدین وزیر، پسر برادر را در هر مکان بیاید او را دستگیر کند.

    آنگاه در پیشگاه ملک بگریست. ملک را دل بر روی بسوخت. جواز سفر داد. وزیر ملک را دعا گفته از قصر به در شد و به سفر بسیجید و عجیب را به همراه خویشتن برداشته روان شد و تا سه روز همی رفتند تا به شهر دمشق رسیدند. وزیر دید که دمشق شهری است سبز و خرم و درختان بسیار و نهرهای روان دارد و در خرمی چنان است که شاعر گفته:

    بر طرف چمن شاخ درختان چه شکوفه

    مانند بت سیم که بر مشک عذار است

    گشته است بنفشه چو یکی عاشق مهجور

    کز عشق سرافکنده و از هجر نزار است

    نرگس قدح باده نهاده است به کف بر

    زآن است که بر دیده او خواب خمار است

    پس وزیر در میدان حصبا فرود آمد و خیمه ها برپا نمودند، وزیر خادمان را گفت: دو روز در این مکان برآسایید. آنگاه خادمان از بهر خرید و فروش و تفرج مساجد و گرمابه ها به شهر در آمدند و عجیب نیز با خادم خویش به شهر اندر شد و تفرج همی کرد. مردمان شهر چون حسن و جمال و قد به اعتدال او بدیدند همگی چشم بر وی دوختند و از پی او درافتادند و او همی رفت تا اینکه به حکم تقدیر در برابر دکه پدرش حسن بدرالدین که طباخ او را به فرزندی برداشته بود بایستاد. حسن بدر الدین به سوی پسر نظر افکند و مهرش بر او بجنبید. بی تابانه با او گفت: ای خواجه، چه شود که به دکان من درآیی و دل شکسته من به دست آورده طعام خوری؟

    تفاوتی نکند قدر پادشاهی را

    گر التفات کند کمترین گدایی را

    عجیب چون سخن پدر بشنید دلش بر او مایل گشت. روی به خادم آورده گفت: مرا دل بر این طباخ بسوخت. گویا که او از پسر خویش جدا گشته. بیا تا خاطر محزون او به دست آورده از ضیافت او بخوریم. شاید که بدین سبب خدای تعالی مرا نیز به پدر خویش برساند. خادم گفت: ای خواجه، لایق وزیرزادگان نباشد که در دکه طباخان طعام خورند:

    تو به قیمت ورای هر دو جهانی

    چه کنم قدر خود نمی دانی

    چون حسن بدرالدین منع خادم بدید رو بدو کرده گریان شد و لابه کرد و گفت: ای مشکفام دل سپید، چرا بر من رحمت نمیکنی و پاس خاطر من نداری؟ آنگاه در ستایش غلامک سیاه این ابیات بر خواند:

    سوخته روی تو همیگوید

    که تو در هیچ کار خام نه ای

    اختران سپید در خنده

    چون نمایی اگر ظلام نه ای

    گرچه خیری کبود رویی تو

    عیب تو نیست زشت نام نه ای

    خادمک را ستایش او خوش آمد و دست عجیب را گرفته به دکان برد. حسن بدرالدین حب الرمان پخته بود، در حال برخاسته ظرفی را حب الرمان آورده لوز و شکر بر وی بیامیخت و با عجیب گفت: بخور که ترا نوش باد. عجیب با پدر خود گفت: بنشین و با ما طعام بخور شاید که خدای تعالی ما را به مقصود رساند و گمگشته ما را پدید آورد. حسن بدرالدین گفت: ای فرزند، مگر تو نیز در این خردسالی به جدایی دوستان گرفتاری؟ عجیب گفت: آری، جگرم از جدایی پدر داغدار و دلم از دوری او ناشاد است و با جد خویش در جستجوی او راه کوه و صحرا پیش گرفته حیران همیگردیم. عجیب این بگفت و گریان شد و حسن بدرالدین و خادم از گریستن او بگریستند.

    پس از خوردن غذا عجیب برخاسته از دکان به در آمد. حسن بدرالدین دید که روانش از تن همی رود و طاقت جدایی نیاورده دکان ببست و از پی ایشان روان شد. خادم را بر وی نظر افتاد گفت: ای خیره مرد، چرا از پی ما روانی؟ حسن گفت: مرا در خارج شهر مشغله هست از پی آن شغل همی روم.

     

    خادمک در خشم شد و با عجیب گفت: این لقمه شوم بود خوردیم که اکنون طباخ در پی ما افتاده از مکانی به مکانی همی آید. عجیب روی به طباخ کرده خشم آلودش بنگریست و با خادم گفت: بگذار که از پی کار خویش رود. هر وقت که ما به خیمه ها نزدیک شویم و او را در پی خویش بینیم، آنگاه او را برانیم و بیازاریم. حسن بدرالدین گفت:

    تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش

    مگس جایی نخواهد رفت از دکان حلوایی

    القصه، عجیب با خادمک روان شد و حسن بر اثر ایشان همی رفت تا به خیمه ها نزدیک شدند. آنگاه عجیب نگاه کرده حسن را در پی خود یافت. خشمگین گشته سقطش گفت و سنگی گرفته بر جبینش زد. حسن را جبین بشکست و بیخود افتاده خون از جبینش روان شد و عجیب با خادم به خیمه ها در آمدند. و اما حسن بدرالدین چون به خود آمد خون از رخ پاک کرده و پاره ای از دستار خود بریده بر جبین بست و خویشتن را ملامت کرده گفت که: من به آن کودک ستم کردم و دکان بسته در پی او بیفتادم تا اینکه بر من گمان بد برد. پس حسن بدرالدین به سوی دکان بازگشت و از مادر خویش و شهر بصره یاد کرده بگریست و این دو بیت بر خواند:

    نماز شام غریبان چو گریه آغازم

    به مویه های غریبانه قصه پردازم

    به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار

    که از جهان ره و رسم سفر براندازم

    و اما شمس الدین وزیر سه روز در دمشق بماند. روز چهارم به سوی بصره روان شد. چون به بصره رسید در منزلی فرود آمده برآسود. پس از آن نزد سلطان بصره شد. سلطان حرمت او را بداشت و از سبب آمدنش باز پرسید. وزیر قصه خود فرو خواند و به سلطان بنمود که علی نورالدین نام برادری داشته. سلطان چون نام نورالدین بشنید از برای او آمرزش طلبید و گفت: ای وزیر، او وزیر من بود، من او را بسی دوست می داشتم. دوازده سال پیش از این سپری شد. پسری بر جای گذاشت و آن پسر ناپدید گشته خبر او به ما نرسید. ولکن مادر آن پسر که دختر وزیر نخستین من بود در نزد من است.

    چون شمس الدین از ملک شنید که مادر پسر برادرش زنده است فرحناک شد و گفت: ای ملک، اجازت ده که او را ببینم. ملک دستوری داد. شمس الدین به سوی خانه برادر آمد و چشم بر در و دیوار آن بینداخت و عتبه او را ببوسید و برادرش نورالدین را به خاطر آورد و از غربت او یاد کرده بگریست و این دو بیت بر خواند:

    از روی یار خرگهی ایوان همی بینم تهی

    وز قد آن سرو سهی خالی همی بینم چمن

    بر جای رطل و جام می، گوران نهادستند پی

    بر جای چنگ و نای و نی، آواز زاغ است و زغن

    پس از آن به خانه اندر شد. نام نورالدین را دید که به آب زر بر دیوارهای خانه نوشته اند. بر آن نام نقش گشته نزدیک شده او را ببوسید و بگریست و این ابیات بر خواند:

    تا دلبر از من دور شد دل در برم رنجور شد

    مشکم همه کافور شد شمشاد من شد نسترن

    از حجره تا سعدی بشد از خیمه تا سلمی بشد

    از حجله تا لیلى بشد گویی بشد جانم ز تن

    نتوان گذشت از منزلى کآنجا بیفتد مشکلی

    از قصه سنگین دلی نوشین لب و سیمین ذقن

    پس از آن به مکانی که مادر حسن بدرالدین در آنجا بود برسید. و مادر حسن از روزی که پسرش ناپدید شده بود صورت قبری ساخته شبانروز بر آن قبر همی گریست. چون شمس الدین بدان مکان رسید، در پشت در بایستاد و دید که مادر حسن گریان است و این دو بیت همی خواند:

    قره العین من آن میوه دل یادش باد

    که خود آسان بشد و کار مرا مشکل کرد

    آه و فریاد که از چشم حسود و مه و مهر

    در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد

    پس شمس الدین داخل آن مکان شد. مادر حسن را سلام کرده گفت: برادر شوهر تو هستم! پس از آن قصه بر وی فروخواند و گفت: حسن بدرالدین با دختر من شبی به روز آورده، دخترم از او پسری زاده است و اکنون آن پسر با من است.

     

    چون مادر حسن خبر پسر بشنید و دانست که او زنده است برخاسته در پای برادر شوهر افتاد و بر دست او بوسه داد و این دو بیت بر خواند:

    مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد

    هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد

    چشم من از پی این قافله بس آه کشید

    تا به گوش دلم آواز درا بازآمد

    پس از آن وزیر فرمود که عجیب، پسر حسن بدرالدین، را بیاورند. چون عجیب را حاضر آوردند جده او را در آغوش گرفته بگریست. شمس الدین گفت: این نه وقت گریستن است. بلکه باید ساز و برگ رحیل کنی و با ما به دیار مصر روان شوی. امید هست که خدای تعالی پراکندگی ما را جمع آورد. مادر حسن در حال برخاسته ذخیره ها و کنیزکان خود را جمع آورد و شمس الدین نزد سلطان بصره شده او را وداع کرد و سلطان بصره هدیه ها به سوی ملک مصر فرستاد و همان روز وزیر با زن برادر خود روان شدند و همی رفتند تا به دمشق برسیدند و در آنجا فرود آمدند. وزیر با خادمان گفت: هفته ای در این شهر خواهیم بود تا تحفه ای لایق از برای سلطان مصر فراهم سازیم. عجیب با خادمک گفت که: تفرج را بسی شوقمندم، برخیز تا به بازار دمشق رویم و ببینیم که بر آن طباخ که طعام او را خورده و جبینش را شکستیم چه ماجرا رفته. خادم فرمان پذیرفت. در حال عجیب و خادمک از خیمه ها به در آمدند و عجیب را مهر پدری به سوی طباخ همیکشید تا به دکان طباخ برسیدند. حسن بدرالدین را دیدند که در دکان ایستاده است. اتفاقا حسن بدرالدین در آن روز نیز حب الرمان پخته بود. چون عجیب را بر پدر نظر افتاد و اثر سنگ در جبین او بدید مهرش بجنبید. او را سلام داده با او گفت: در این مدت مرا دل پیش تو بود. چون بدرالدین به سوی او نظر کرد دلش تپیدن گرفت و سر به زیر افکند و خواست که با او سخن گوید. زبان را یارای سخن گفتن نبود. پس از زمانی سر بر کرده با فروتنی این ابیات بر خواند:

    ای که با سلسله زلف دراز آمده ای

    فرصتت باد که دیوانه نواز آمده ای

    آب و آتش به هم آمیخته ای از لب و رخ

    چشم بد دور که خوش شعبده باز آمده ای

    آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب

    کشته غمزه خود را به نماز آمده ای

    پس از آن گفت چه شود که خاطر حزینم شادمان کنید و از طعام من بخورید و ای پسر، به خدا سوگند من در پی تو نیفتادم مگر اینکه مرا خرد به زیان رفته بود. عجیب گفت: به خدا سوگند تو دوستدار منی که در پی من افتاده ای و همی خواستی که مرا رسوا کنی. اکنون طعام ترا نخواهم خورد مگر اینکه سوگند یاد کنی که از دکان برنیایی و بر اثر ما روان نشوی وگرنه دیگر به سوی تو بازنگردم و ما هفته ای در این شهر مقیم هستیم. بدرالدین سوگندها یاد کرد.

     

    پس عجیب و خادم به دکان درآمدند. بدرالدین ظرفی پر از حب الرمان شکرآمیخته پیش آورد. عجیب گفت: تو نیز با ما بخور شاید خدای تعالی ما را فرجی عطا کند. بدرالدین فرحناک گشته با ایشان به خوردن نشست ولی چشم از روی عجیب بر نمی داشت. عجیب گفت: اگر نه عاشق منی چرا چشم از من برنمی داری. بدرالدین گفت:

    گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر

    این مهر بر که افکنم آن دل کجا برم

    و این دو بیت نیز بر خواند:

    ترا می بینم و میلم زیادت می شود هردم

    مرا می بینی و هردم زیادت میکنی دردم

    ندارم دستت از دامن بجز در خاکدان غم

    چو بر خاکم گذار آری بگیرد دامنت دستم

    القصه، بدرالدین گاهی لقمه به عجیب می داد و گاهی به خادمک تا اینکه سیر شدند. آنگاه به آب گرم دست ایشان بشست و دستارچه ای حریر آورده دست ایشان پاک کرد و گلاب بر ایشان بیفشاند. پس از آن، دو ظرف شربت با گلاب آمیخته پیش آورد و گفت: احسان بر من تمام کنید و اینها را بنوشید. عجیب و خادم آنها را بنوشیدند و بیش از عادت سیر شدند. پس، از آن دکان به در آمده همی رفتند تا به خیمه ها برسیدند. عجیب نزد جده خویش رفت. جده او را در آغوش گرفته ببوسید و از پسر یاد کرده آهی بر کشید و بگریست و این دو بیت بر خواند:

    تا نزد من ای فراق مسکن کردی

    احوال مرا به کام دشمن کردی

    ای درد فراق یار اگر زنده بوم

    با وصل بگویم آنچه با من کردی

    پس از آن با عجیب گفت: ای فرزند، کجا بودی؟ عجیب گفت: در شهر دمشق بودم. در آن هنگام جده برخاست و ظرفی حب الرمان که شیرینی آن کم بود پیش عجیب آورد و با خادم گفت: بنشین و با خواجه خود حب الرمان بخور. خادم بنشست. عجیب لقمه برداشته شیرینی آن را کم یافت. چون سیر بود از خوردن آن آزرده شد و گفت: این چگونه طعامی است؟ جده گفت: ای فرزند، چون است که طعام مرا نمی پسندی. و حال آنکه حب الرمان را کسی چون من نیکو نتواند پخت مگر پدر تو حسن بدرالدین. عجیب گفت: ای جده، این طعام تو نیکو نبود، ولکن ما به شهر اندر طباخی دیدیم که رایحه حب الرمان او به دلهای حزین فرح می بخشید و مردمان سیر به خوردن آن میل میکردند و این طعام را بر او نسبت نتوان داد. چون جده این سخن بشنید در خشم شد و به سوی خادم نظر کرده گفت...

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

    چون شب بیست و چهارم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، چون جده این سخن بشنید در خشم شد و به خادم گفت: مگر پسر مرا به دکه طباخان برده ای؟ خادمک هراس کرده ماجرا پوشیده داشت و گفت: به دکان نرفتیم ولی از دکان درگذشتیم. عجیب گفت: به خدا سوگند به دکان اندر شدیم و خوردنی خوردیم و او را طعام بهتر از طعام تو بود. جده عجیب برخاسته ماجرا به شمس الدین بازگفت.

    شمس الدین خادمک حاضر آورده با او گفت: عجیب را از بهر چه به دکان طباخ برده ای؟ خادم از بیم خواجه گفت: حاشا که من چنین کار کنم. عجیب گفت: به خدا سوگند دروغ می گوید، به دکان طباخ رفته حب الرمان را خوردیم و سیر شدیم. وزیر را خشم افزون گشت و از خادمک باز پرسید. خادم راست نگفت. وزیر با او گفت: اگر سخن تو راست است بنشین و در برابر ما خوردنی بخور. خادم بنشست. سه لقمه خورده لقمه دیگر نتوانست خورد. در حال لقمه از دست بیفکند و گفت: ای خواجه، من از دوش سیرم. وزیر دانست که ایشان نزد طباخ رفته اند. آنگاه کنیزکان را فرمود که خادم را بر زمین انداختند و او را بیازردند.

    پس از آن شمس الدین گفت: اکنون سخن به راستی گو. خادم گفت: ای خواجه، ما به دکان طباخ رفته حب الرمان خوردیم که در تمامت عمر چنان طعام نخورده ام. آنگاه مادر حسن بدرالدین در خشم شد و بر آشفت. نصف دینار زر به خادم داده گفت: به سوی آن طباخ شو و از حب الرمان او ظرفی خریده بیاور تا خواجه بداند که کدام یک از این دو طعام نیکوتر است

    در حال خادم به سوی طباخ رفت و با او گفت: در خانه خواجه حب الرمان پخته اند و ما به خوبی طعام تو گرو بسته ایم، این نصف دینار بستان و حب الرمان بده و آن را خوب بساز که در سر طعام تو بسی آزار برده ایم. حسن بدرالدین بخندید و گفت: به خدا سوگند این طعام را جز من و مادر من کس نتواند پخت و او اکنون در شهرهای دور است. پس از آن حسن بدرالدین ظرف بگرفت و حب الرمان در آن کرده مشک و گلاب بر وی بیامیخت.

    خادم آن را گرفته به خیمه ها بشتابید. چون به منزل رسید مادر حسن بدرالدین ظرف طعام از خادم گرفته از آن بچشید. طعم آن بدانست و طباخ را بشناخت. فریاد برآورده بیخود بیفتاد. وزیر مبهوت مانده گلاب بر وی همی افشاند تا به خود آمد. گفت: اگر پسرم زنده است این حب الرمان را جز او کس نپخته از آنکه جز من و او کسی حب الرمان نتواند پخت. چون وزیر سخن او را بشنید فرحناک شد. در حال برخاسته بانگ بر خادمان زد و گفت: بیست تن از شما به دکه طباخ شوید و دکان او را ویران کنید و بازوان او را بسته بدین مکان آورید، ولی او را نیازارید.

    وزیر خود سوار گشته به نزد نایب دمشق شد و کتابی که سلطان مصر نوشته بود بر وی بنمود. بانی دمشق کتاب بوسیده بر چشم نهاد. پس از آن نامه را خوانده دید که نوشته اند در هر ولایت که وزیر شمس الدین، غریم (= بدهکار) خود را پدید آوَرَد باید او را گرفته به دست وزیر بسپارند. نایب دمشق با وزیر گفت: غریم شما کیست؟ گفت: مردی است طباخ. نایب دمشق خادمان را فرمود که طباخ را گرفته به وزیر سپارند، خادمان به دکه طباخ هجوم آوردند. دکه طباخ را ویران و هر چه در آنجا بود شکسته یافتند. حسن بدرالدین با خود گفت: کاش می دانستم که در حب الرمان چه دیده اید که مرا این حادثه روی داد.

     

    چون وزیر از نایب در گرفتن غریم اجازت خواسته، بازگشت طباخ را بخواست. او را دست بسته حاضر آوردند.

    چون حسن بدرالدین را به عم خود شمس الدین، نظر افتاد بگریست و گفت: ای خواجه، گناه من چیست؟ وزیر گفت: تویی که حب الرمان پخته ای؟ گفت: آری من پخته ام. مرا به گناه خویش آگاه کنید. وزیر گفت: همین ساعت ترا از گناه تو بیاگاهانم. پس از آن بانگ به خادمان زد که اشتران بیاورید. خادمان اشتران بیاوردند. حسن را به صندوق گذاشته بارها بر شتران بنهادند و فی الفور روان شدند. در هر شب حسن بدرالدین را از صندوق به در آورده طعام می دادند و باز در صندوق می گذاشتند و بدین سان همی رفتند تا به مصر رسیدند و در زیدانیه فرود آمدند.

    وزیر فرمود حسن بدرالدین را از صندوق به در آورند و نجاران خواسته به نشاندن چوب دار امر بفرمود. حسن گفت: چوب دار را بهر چه می خواهی؟ وزیر گفت: ترا به دار خواهم کرد. حسن گفت: گناه من چیست؟ وزیر گفت: حب الرمان را نیکو نپخته بودی و آن را فلفل کم بود. حسن گفت: حبس من بس نبود که می خواهی به سبب این گناه جزئی مرا به دار کنی؟ وزیر گفت: به همان گناه ببایدت گشت. حسن بدرالدین محزون شد و در کار خود به فکرت اندر بود که شب بر آمد. وزیر حسن را در صندوق گذاشته گفت: فردا ترا بر دار خواهم کرد و چندان صبر کرد که حسن به خواب رفت.

    وزیر سوار گشته روان شد و صندوق با او همی بردند تا به شهر در آمدند. چون وزیر به خانه خود رسید با دختر خود، ست الحسن، گفت: منت خدای را که جدایی از میان تو و پسر عمت برداشته، اکنون برخیز و حجله بیارای و خانه را چنان فرش کن که در شب عروسی بوده.

    ست الحسن کنیزکان را بر این کار بفرمود. آن گاه وزیر ورقه ای را که صورت اثاثیه خانه بر آن نوشته بود گرفته فرمود که هر چیز را به مکان خود بگذارند بدان سان که اگر کسی ببیند آن شب را با شب عروسی فرق نکند.

    پس از آن وزیر ست الحسن را گفت که خویشتن را آرایش داده به حجله اندر شو و با او گفت: چون پسر عمت نزد تو آید با او بگو که در آبخانه دیر کردی. پس از آن با او بخسب و تا بامدادان با او حدیث کن.

    پس از آن شمس الدین، حسن بدرالدین را از صندوق به در آورده بند از او برداشته جامه های او برکند و پیراهنی بلند که در هنگام خواب می پوشید بپوشانید و با همه این کارها بدرالدین در خواب بود. پس از آن از خواب بیدار گشت و خویشتن را در دهلیزی یافت روشن. با خود گفت: یا رب، این خواب است یا بیداری است؟!

     

    آنگاه برخاسته نرم نرم می رفت تا به در دیگر رسید و خود را در خانه ای دید که شب عروسی در آن خانه بود و نظرش به حجله ای که سریر در آن حجره بود بیفتاد و دستار خود بر فراز سریر بدید و ردایی را که بدره زر در میان او بود در کنار بالین یافت. گاهی پای پیش و گاهی پس می نهاد و با خود می گفت: آیا خواب می بینم یا بیدارم که من اکنون در صندوق بودم.

     

    القصه، حسن بدرالدین در غایت تعجب ایستاده حیران بود که ست الحسن گوشه پرده برداشته با او گفت: چرا نمیایی و از بهر چه در آبخانه دیر کردی؟ چون بدرالدین سخن او بشنید و او را بدید، بخندید و آهسته آهسته پیش رفت و در قضیه خود حیران بود. ست الحسن گفت: از بهر چه حیرانی؟ تو در آغاز شب بدین سان نبودی. بدرالدین بخندید و گفت: بیش از ده سال است که من از تو غایب بودم. ست الحسن گفت: این سخنان چیست؟ نام خدا به گرد خویشتن بدم، تو به آبخانه رفتی. بدرالدین گفت: راست می گویی ولکن چون من از نزد تو بیرون شدم در آبخانه خواب به من غلبه کرده در خواب دیدم که در شهر دمشق طباخم. گویا کودکی از اکابرزادگان با خادمکی به دکان من در آمدند و مرا با او چنین و چنان در میان رفت. آنگاه حسن بدرالدین دست بر جبین مالید و اثر سنگ بر جبین یافته گفت: به خدا سوگند که سخنان من صدق است. از آنکه آن کودک سر من بشکست و گویا در خواب دیدم که حب الرمان پخته ام و او را فلفل کم بوده است ولکن من یقین دارم که در آبخانه چندین زمان نخفته ام که این همه خواب ببینم. ست الحسن گفت: ترا به خدا سوگند میدهم بازگو که زیاده بر این در خواب چه دیدی؟ حسن تمامت ماجرا بیان کرد و گفت: به خدا سوگند اگر من بیدار نمی شدم مرا بر دار می کردند. ست الحسن گفت: از بهر چه بر دارت می کردند؟ حسن گفت: از بهر آنکه حب الرمان مرا فلفل کم بود. گویا دیدم که دکه مرا ویران کردند و ظرفهای مرا بشکستند و مرا در صندوقی حبس کردند. پس از آن چوب دار بنشاندند و همی خواستند که مرا به دار کنند. اگر بیدار نمیشدم مرا به دار می کردند. آنگاه ست الحسن بخندید و او را در آغوش گرفته با یکدیگر بخفتند ولکن حسن بدرالدین تا بامدادان در کار خود حیران بود.

    علی الصباح، شمس الدین وزیر نزد حسن بدرالدین شده او را سلام داد. حسن را چون چشم بر او افتاد گفت: تو نه آنی که مرا به جرم ناپسند افتادن حب الرمان بازوان بسته به صندوق اندر کردی و همی خواستی مرا بر دار کنی؟ وزیر گفت: ای فرزند حق آشکار شد و راز پوشیده هویدا گشت. تو پسر برادر منی و من این کارها نکردم مگر از بهر آنکه بدانم که در شب عروسی نزد دختر من تو بوده ای یا نه. چون ترا دیدم که خانه و دستار و ردای خود شناختی دانستم که تو پسر برادر منی و اکنون بدان که من مادرت را از بصره آورده ام.

    پس از آن وزیر او را در آغوش گرفته بگریست و حسن نیز گریان شد. بعد وزیر فرمود عجیب را حاضر آوردند. حسن بدرالدین او را بدید. گفت: همین است آنکه سنگ بر جبین من زد. وزیر گفت: این پسر توست. آنگاه حسن بدرالدین او را در آغوش گرفته گفت:

    منم که دیده به دیدار دوست کردم باز

    چه شکر گویمت ای پادشاه بنده نواز

    امید قد تو میداشتم ز بخت بلند

    نسیم زلف تو می خواستم ز عمر دراز

    آنگاه مادر حسن پیش آمده خود را بر وی انداخت و این دو بیت بر خواند:

    روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

    زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

    آن پریشانی شبهای دراز و غم دل

    همه در سایه گیسوی نگار آخر شد

    پس از آن مادر حسن ماجرای خود با پسر باز گفت و شکر پروردگار به جا آوردند. وزیر نزد سلطان رفته تمامت قصه بر وی فرو خواند. سلطان را عجب آمد و فرمود که این حکایت بنویسند و در خزانه نگاه دارند. پس از آن شمس الدین وزیر با پسر برادر و سایر پیوندان در عیش و نوش بسر می بردند. تا آنکه بر هم زننده لذات و پراکنده کنند، جماعات بر ایشان بتاخت.

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha